سلام به همه شرکت کنندگان
با درود به شما شرکت کنندگان کنگره حزبهای چپ اروپا؛ اجازه دهید به نام رئیس جمهوری کشور بولیوی و مردممان از دعوت شما برای همفکری و ارایه نظر از تریبونِ با اهمیت کنگره حزب چپ اروپا از شما تشکر کنم. بگذارید با شما ساده و صادقانه صحبت کنم و همچنین پیشنهادهایی نیز ارائه دهم.
ما اروپا را از بیرونِ آن چگونه میبینیم؟ ما از بیرون تماشاگرِ
اروپائی تحلیلرفته و از پایافتادهایم، ما اروپائی درخود فرورفته و از
خود راضی را شاهدیم. ما نظارهگرِ اروپایی خسته و فرسودهایم. این
جملههایی را که من درباره اروپا بهکار میبرم بیپرده و زمختاند. اما
این چنین است اروپایی که ما میبینیم. در پسِ چنین اروپایی، اروپایِ عصرِ
روشنگری قرار گرفته است: اروپایِ شورشها، اروپایِ انقلابها. بازهم در
منظری دورتر، اروپایِ جهانشمولی قرار گرفته است که جهان را به شوق آورد و
رشد و شکوفایی بسیاری از کشورها در جهان را باعث شد و امید آفرید. در
فاصلهیی دور در گذشته، اروپایِ روشنفکری قرار گرفته است. اما اکنون این
تفسیر پسامدرنها که میگفتند و میگویند که دورانِ حماسههای بزرگ سپری
شده است و بزرگها فقط تاجران بزرگاند، گروههای بزرگ اقتصادی و سیستمهای
مالیاند، تحقق یافته است. این مردم اروپا نیستند که فضیلت و امید را از
دست دادهاند، اروپایِ مورد اشاره من، یعنی اروپای خسته، بسته و فرسوده،
خلقهای اروپا نیستند. اروپایی که نفسش گرفته، اروپایِ موسسههای اقتصادیِ
نولیبرال و بازار است و نه اروپایِ کار. بهگفته منتسکیو، با رها کردنِ
آرمانهای بزرگ، فقط صدایِ خواستهای حقیر به گوش میرسد.با درود به شما شرکت کنندگان کنگره حزبهای چپ اروپا؛ اجازه دهید به نام رئیس جمهوری کشور بولیوی و مردممان از دعوت شما برای همفکری و ارایه نظر از تریبونِ با اهمیت کنگره حزب چپ اروپا از شما تشکر کنم. بگذارید با شما ساده و صادقانه صحبت کنم و همچنین پیشنهادهایی نیز ارائه دهم.
دمکراسیهای بدون امید و اعتقاد، دمکراسیهای شکستخوردهاند. دمکراسیهای بدون امید، دمکراسیهای فسیلشدهاند. دیگر دمکراسی بهمعنایِ دقیقِ کلمه نیستند. دمکراسیِ واقعی با انتخابِ کسانی در مراسمی هر چهار یا پنج سال یک بار از سوی نهادهای فسیلشده و برای اینکه سرنوشت ما را بهدست گیرند، نمیتواند وجود داشته باشد.
چگونگیِ رسیدن به چنین وضعیتِ اسفباری بین همه و از جمله کم و بیش بین نیروهای چپ مورد توافق است. آکادمیسینها، بحثهای سیاسی با محورهای پرشماری در توضیحِ این وضعیتِ فاجعهبار ارائه میدهند.
درکِ مشترک این است که، سرمایه داری بدون تردید بُعدهایی جهانی و ژئوپلتیک یافته است. سراسرِ جهان، جهانی شده است. رادیو، تلویزیون، تلفن و جز اینها، هیچ یک در مکانی مشخص تولید نشدهاند. قطعههای الکترونیکیِ تولید شده در مکزیک در آلمان طراحی، در آمریکا بستهبندی میشوند، مواد خامشان از آمریکای لاتین آورده شده است، کارگرانشان آسیاییاند، و فروش در سراسر جهان انجام میپذیرد. این یکی از ویژگیهای سرمایهداریِ معاصر است. هیچ تردیدی در این واقعیت وجود ندارد و از همین جاست که باید وارد عمل شد.
دومین عنصر ویژگی دو دهه اخیر، بازگشت به انباشتِ ابتداییِ سرمایه* است. متنهایی که در آنها کارل مارکس زایشِ سرمایهداری در قرن شانزدهم و هفدهم را تشریح میکرد، اکنون واقعیتِ قرن بیست و یکم را آینگی میکند. ما اکنون بهگونهای پیوسته، با انباشتِ ابتداییای روبهروییم که مکانیسم بردهداری، کار موقت، فرمانبرداری و کارِ حاشیهای را باز تولید میکند، یعنی مکانیسمی که مارکس بهخوبی آن را روشن کرده بود. سرمایهداری معاصر با احیایِ انباشتِ ابتدایی و گسترش آن در منطقههای دیگر، منابع و پول بیشتری را در اختیار میگیرد. بهموازاتِ ادامه انباشتِ اولیه سرمایه، که تعیینکننده ویژگیهای طبقههای اجتماعی در کشورهای شما و کلِ جهان است، مکانیسم کار در سطح محلی و جهانی تجدید سازمان مییابد. همچنین ما با ”نو انباشت“ از طریق تملک روبهروییم. این سرمایه داریِ چپاولگر که در بسیاری از عرصههای استراتژیک (راهبُردی) مانند علوم، ارتباطات، بیوتکنولوژی، و صنعت ماشین فعالیت میکند، در بسیاری از کشورها با تصاحب و تملک، دست به انباشت میزند، با تملکِ آب، تملکِ دانشِ گذشتگان ما، جنگلها و منابع طبیعی. در واقع ثروتِ اجتماعی به ثروتِ خصوصی تبدیل میشود. این است منطق نولیبرالیسم.
اگر ما با شدت نولیبرالیسم را مورد نقد قرار میدهیم بهدلیل منطقِ غارتگرانه و انگلی آن است. نولیبرالیسم به جای تولیدِ ثروت، به جای گسترشِ نیروهای مولده، تملک را از دستِ این نیروها- چه سرمایهداری و چه غیرسرمایهداری- تعاونی، محلی و متعلق به جامعه خارج میکند و به دست خود میگیرد.
اما خصلت سومی هم برای سرمایه داریِ مدرن وجود دارد. یعنی بهجز تداومِ انباشتِ اولیه سرمایه و انباشت از طریق سلبِ مالکیت از نیروهای مولده، خصلت سومی هم وجود دارد که وابستگی است. مارکس در اینجا میگفت که دانش و علوم واقعاً از انباشتِ سرمایه تبعیت خواهند کرد، یعنی آنچه که برخی از جامعهشناسان آن را ”جامعه دانش“ مینامند. بی هیچ تردیدی دانش عرصهیی نیرومند در خدمت نیروهای مولد جامعه معاصر است.
و دست آخر، چهارمین ویژگی، رودرروییِ بیش از پیش با روندهای محیط زیستی زندگیِ بر کره زمین، یعنی روندِ متابولیک بین انسان و طبیعت است.
این چهار ویژگیِ سرمایه داری معاصر، ژئوپولتیکِ سرمایه داری در سطح جهانی را بازتعریف میکند. آرایش طبقاتی در جامعه و طبقههای اجتماعی در جهان را از نو تعریف میکند.
ما فقط تمرکز طبقه کارگر سنتی - از طریق انتقال شرکتها- در ناحیههای حاشیهایای مانند برزیل، مکزیک، چین، هند و فیلیپین شاهد نیستیم، بلکه در جامعههای پیشرفته سرمایهداری پرولتاریای جدیدی نیز پدیدار شده است، یعنی طبقه جدیدی از زحمتکشان، یقه سفیدها، معلمان، پژوهشگران، تحلیلگران، که البته خود را همسان طبقه زحمتکش نمیدانند. درک آنان از خود در مقام خرده کارفرما است. اما در واقع آنان قشر جدید اجتماعی طبقه کارگر قرن بیستویکماند (و نه کارگرِ سنتی قرنهای ۱۹ و ۲۰). ما همچنین پیدایشِ ”پرولتاریای پراکنده“ را شاهدیم. جامعهها و ملتهای غیرسرمایهداری نیز در حوزه انباشتِ سرمایه قرار میگیرند: آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا. ما در اینجا از جامعهها و کشورهایی صحبت میکنیم که بهطورِ مطلق سرمایهداری نیستند، اما درمجموع بهشکلِ ”پرولتاریای پراکنده“ زیرِ تبعیت سرمایهداری قرار گرفتهاند، نه تنها بهخاطر چگونگیِ اقتصادی، بلکه همچنین بهدلیلِ ویژگیِ تجمع و یا پراکندگیِ ناحیهایِ این کشورها.
در واقع نه تنها گسترشِ شیوه جدیدِ انباشتِ سرمایه را شاهدیم، بلکه تجدیدِ صورتبندیِ طبقهها، پرولتاریا و طبقههای غیرپرولتری در جهان را نیز ناظریم.
جهانِ امروز بیش از گذشته ستیزهجو است. جهان امروز بیش از گذشته پرولتریزه شده است. امروز شکلهای پرولتریزه شدن با آنچه که ما در قرن نوزده و بیست شناخته بودیم متفاوت است. شکلهای سازماندهیِ پرولتاریای پراکنده و یقه سفیدها ضرورتاً از مسیرِ سندیکاها عبور نمیکند، نوعهای دیگری همچون اتحاد خلقی، اتحاد کارگران، بهظهور رسیدهاند.
چه باید کرد؟ سئوالی است که لنین مطرح میکرد. ما چه باید بکنیم؟ ما درباره آنچه درست نیست و آنچه در جهان در حال تغییر است دیدگاههای مشترکی داریم. اما با وجودِ این تعریفها و دیدگاهها، ما در وضعیتِ پاسخ به چه باید کرد نیستیم و یا جوابهای پیشین ما کافی نیستند، در غیر این صورت، نیروهای راستگرا در اروپا حکومت نمیکردند. در پاسخ ما به چه باید کرد کاستیای وجود دارد. اجازه دهید متواضعانه پنج پیشنهاد را عرضه کنم.
برای بنایِ پاسخی مشترک به ”چه باید کرد؟“- که برعهده چپ اروپاست- نمیتوان به توضیحِ اوضاع و احوال و افشاگری بسنده کرد. اینها در خدمت بیانِ نارضایتیهاست و باید هم گسترش یابند. اما این عامل، کافی برای شکل دادن به اراده تسخیرِ قدرت نیست. در برابرِ تهاجم و درندهخوییِ سرمایهداریِ معاصر، چپ اروپا و جهان باید با پیشنهادها و ابتکارعملها ظاهر شود. برعهده ما، یعنی چپ اروپا و جهان است که ”مفهومِ مشترکِ“ نویی را پایهگذاری کنیم، [یعنی پایهگذاریِ] مجموعهیی از داوریها و پیشفرضها را بهشیوه انسانهای عادی مانند دانشجو، شاغل، فروشنده و کارگر، به همان شیوه که اینان دنیا را درک میکنند. این است درکِ مشترک: مفهومِ اساسیای از جهان، تعریفِ درست و نادرست، مطلوب و نامطلوب، ممکن و احتمالی. چپ اروپا و جهان باید برای بهدست آوردنِ مفهومِ مشترک مبارزه کند، مفهومِ مشترکی نو و پیشرو، انقلابی و جهانشمول.
دوم: همان گونه که سخنران اول ما گفت، ما باید مفهومِ واقعیِ دمکراسی را بازیابیم. چپ همواره پرچم دمکراسی را در دست داشته است. پرچم عدالت، برابری و شرکت در فعالیتها. اما برای دست یافتن به مفهومِ دمکراسی باید از مفهومِ اداری و ساده شده آن دست برداریم. دمکراسی چیزی بیش از پذیرفتنِ قاعده جابهجاییِ قدرت است، چیزی فراتر از رأی دادن و انتخابِ پارلمانی است. ما زندانیِ مفهومی لیبرالی و فسیلی از درکِ دمکراسی شدهایم. دمکراسی ارزشها، اصولهای سازمانی از درکِ جهاناند: تحملپذیری، تکثرگرایی، آزادیِ عقیده، آزادیِ همکاریها. دمکراسی فقط ارزش نهادها و اصول نیستند. دمکراسی، عملِ (پراتیکِ) اجتماعیای است که شرکتِ فزاینده در امورِ مشترک جامعه از سویِ مردم را خواهان است. دمکراسی هنگامی معنی دارد که ما در امورِ مشترک شرکت داشته باشیم. اگر آب ثروتِ مشترک باشد، آنگاه حفظِ آن دمکراسی است. اگر زمین، جنگلها و دانش ثروتِ مشترکِ همه ماست، دمکراسی اداره آنها خواهد بود. مردم بیش از پیش در اداره جنگلها، آب و هوا و منابعِ طبیعی باید شرکت داشته باشند. دمکراسیِ زنده، فسیلنشده، هنگامی معنی پیدا میکند که مردم و چپ در اداره ثروتهای مشترک شرکت داشته باشند. سوسیالیستهای قدیمیِ سالهای ۱۹۷۰ میگفتند دمکراسی باید به کارخانهها راه یابد. اندیشه خوبی است، ولی کافی نیست. اضافه بر کارخانهها، دمکراسی باید بانکها، مرکزهایِ اقتصادی، منابعِ طبیعی و بهطورِکلی همه امورِ مشترک بین مردم را نیز شامل گردد.
نماینده یونان در مورد مسئله آب در بولیوی از من سئوال کرد. در بولیوی آب در حالِ خصوصی شدن بود. مردم واردِ مبارزه برای حفظ آن شدند. این شروعِ کار و طرحِ نیازهای ابتدائی بود؛ ما نه تنها آب، بلکه گاز، نفت، معادن و ارتباطات جمعی را بهدست گرفتیم؛ و خیلی چیزهای دیگری که باید بازپس گرفته میشد. بههرحال، نقطه شروع شرکتِ فزاینده شهروندان در اداره اموالِ عمومی جامعه بود. ...
سوم: چپ، اندیشههای جهانشمول، ثروتهای متعلق به همگان، شرکت در اداره اموالِ عمومی و در سیاست در حکم امری جمعی را باید مطالبه کند و بهدست گیرد. چپ، حقوق مردم را باید مطالبه کند: حقِ کار، بازنشستگی، آموزشِ رایگان، بهداشت و سلامت، هوایِ پاک، حفاظت از زمین، حفظِ طبیعت. این حقها جهانشمولند و برای آنها راه حل وجود دارد. دولتهایِ اروپایی از پساندازِ مردم برای نجاتِ بانکهای خصوصی از ورشکستگی استفاده میکنند. دنیایی معکوس! درست خلافِ این باید باشد، یعنی از ثروتِ بخشِ خصوصی برای کمک به امورِ همگانی باید استفاده شود. فرایندِ سازماندهیِ بانکها بهسوی دمکراتیزه کردن و اجتماعی شدن باید حرکت کند، و گرنه بانکها شغل، زندگی، امید و همه چیزِ مردم را برباد خواهند داد.
درعینِحال، چپ طرح نویی برای محیط زیست و رابطه بین انسان و طبیعت باید ارائه دهد؛ این نگاهِ ما بهدلیلِ ریشه و تبارِ سرخپوستی ماست. پرزیدنت اِوُمورالس همواره میگوید: ”طبیعت میتواند بدونِ انسان زندگی کند، اما انسان بدونِ طبیعت نمیتواند [زندگی کند]“. در ضمن باید هوشیار بود و در دام منطقِ اقتصاد سبز نیفتاد، که شکلی است از دروغپردازی در مورد مسئلههای زیستمحیطی. کارخانههاییاند که خودشان را حامیِ طبیعت و پاکیزگیِ هوا میشناسانند، اما فضولاتِ تولیدشان را به آمازون در آمریکا [ی لاتین] و یا آسیا میفرستند. اینجا حامی و محافظِ طبیعتاند و آنجا نابودگرِ آن! بنابراین، باید نشان داد که حفظِ محیط زیست بازارِ جدیدی برای استوار کردنِ منطقِ کارخانهها بر آن نیست. باید رابطهیی با طبیعت برقرار کرد که همیشه پایدار باشد، زیرا باید توجه داشت که استفاده بیملاحظه از طبیعت به تغییر و دگرگون شدنِ طبیعت منجر خواهد شد، [در نتیجه] زندگی تغییر خواهد کرد، [و بر اثرِ آن] هم بشر و هم طبیعت بهمخاطره خواهند افتاد. سرمایهداری نگرانِ این نابودیها نیست، چون اصل برای آن تجارت است، اما برای چپ انسانیت و تاریخِ انسان مهم است. ما رابطه جدیدِ منطقیای متقابل و سازگار بین محیطِ زیست، انسان، کار و نیازِ انسانها را باید خواستار باشیم.
سرانجام روشن است که ما- چنان که هگل میاندیشید- نیازمند آنیم که سیاستی دلیرانه درپیش بگیریم، یا بهگفته گرامشی، فلسفه و چشماندازِ نوِ زندگی در جامعههای مدرن باید به ایمان به جامعه تبدیل شود، و این بدان معناست که ما به بازسازیِ امید در جامعه نیازمندیم. چپ سازمانی انعطافپذیر و بیش از پیش متحد باید بهوجود آورد تا بهوسیله آن امیدی را بازسازی کند که در پرتو آن بتواند مردم را برای کوشش، صرفِ وقت و فداکاری آماده سازد.
من از رفیقی که میگفت ما امروز بیش از ۳۰ سازمان سیاسی را گردهم آوردهایم سپاسگزاری میکنم. عالی است! این یعنی خروج از دایرهیی بسته و برپا داشتنِ اتحاد امکان دارد. چپ، در وضعیتی این چنین ضعیف در اروپا، نمیتواند جداییِ همفکرانش از خود را بهسادگی اجازه دهد. ممکن است در ۱۰ یا ۲۰ مورد بین ما اختلاف باشد، ولی در ۱۰۰ مورد نقطهنظرهای مشترک داریم. این ۱۰۰ مورد باید نقطه مرکزی همکاری ما باشد. ۲۰ اختلاف را میتوانیم برای بعد نگاه داریم. ما ضعیفتر از آنیم که بتوانیم بهخود اجازه دهیم تا بر پایه خرده اختلافها از هم جدا بمانیم. ما باید منطقِ گرامشیوار را برای تشویق، اتحاد و همکاری بهکار بگیریم.
برای بهدست آوردنِ قدرتِ دولتی باید مبارزه کنیم، بیآنکه فراموش کنیم که دولت چیزی بیش از یک ماشین و در واقع یک رابطه است. دولت در اساس ایده است، بُعدِ مادیِ آن روابط اجتماعی، نیروها، فشارها، بودجه، توافقها، مقررات و قوانین مادیاند؛ اما در اساس ایدهیی است همچون ایمان به نظمِ اجتماعی و مفهومِ همگانی. در واقع، مبارزه برای بهدست گرفتن قدرت دولتی مبارزهیی است برای اتحادی نو و جهانشمول و وحدتِ آگاهانه.
اما پیش از هر چیز به نیرو و رسالت خودمان باید ایمان بیاوریم. با بیانِ رسا و قابلِ فهممان برای همگان، با ادراکمان از مسئلههای جهانی، بر مفهومهایِ مسلطِ راستگرایان پیروز شویم. همه این موردها به کار پرحرارت نیاز دارند. سیاست تنها نیرو و قدرتِ بسیج نیست، گرچه در زمان خود ضروریاند؛ سیاست در اساس متقاعد کردن، دیدگاهِ مشترک، داوریها و پیشفرضها درباره نظم جهان است. چپ نباید به سازماندهیاش بسنده کند. چپ باید در سندیکاها نیز فعالیتش را بگستراند. اما رفقا ما باید به دیگر شکلهای سازماندهی هم حساس باشیم. تجدیدِ سازمان طبقههای اجتماعی در اروپا و در جهان به شکلهای متفاوت وحدت منجر خواهد شد: اتحادهایی انعطافپذیرتر، کمتر ارگانیک، احتمالاً ناحیهای و کمتر وابسته به محیطِ کار. همه این شکلهای سازماندهی ضروریاند. اتحاد در محیطِ کار، منطقهها، اتحاد بر سرِ موضوعهای متفاوت مبارزه، اتحادِ ایدئولوژیک و جز اینها. اینها مجموعهییاند که چپ تواناییِ متحد کردن و بهجلو راندنشان را باید داشته باشد.
اجازه دهید که بهنیابت از پرزیدنت [اِوُمورالس]، و از سوی خودم، برگزاریِ این جلسه را تبریک بگویم. مبارزه کنید، مبارزه کنید، مبارزه کنید! ما را تنها نگذارید، ما و خلقهای دیگری که در برخی منطقههای جهان در انزوا مبارزه میکنیم: در سوریه، کمی در اسپانیا، اکوادور و بولیوی؛ نه، ما را تنها نگذارید، ما به شما نیاز داریم، نه از دیدِ اروپایی که به ناحیههای دوردست جهان مینگرد، بلکه اروپایی که مسیر اروپا و جهان را روشن میکند.
با بهترین آرزوها برای شما و تشکر فراوان!
(*)انباشتِ اولیه سرمایه، اصلِ اقتصادیای است که کارل مارکس در توضیحِ انقلابِ صنعتی، در کتاب سرمایه [کاپیتال]، فصل ۲۶ تا ۳۳ درباره آن نگاشته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر