۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

دهانت را ببند هرزه نویسنده : فرنوش تنگستانی




"دهانت را ببند هرزه"

نویسنده : فرنوش تنگستانی
 
صدايش خشدار و مردانه است..در گوشم مي پيچد پخش ميشود توي سرم ،لاي رگهايم .كلمات اشناهستند..كجا شنيدمشان؟چند بارشنيده ام ؟مثل يك كلمه ي تكراري در همه ي ارشيو تاريخي زندگي م ،تكرار شده است و در تاريخ روايت ها و تصاوير عاشقانه و سياسي و اجتماعي زندگي م حضور داشته است .بعضي لحظه هايش را خوب يادم هست .مثل تيغ خراشي كشيده لابد.برميگردم عقب.

تابستان ٦٨- .در استانه ي ورود به زنانگي و جاذبه هايش بودم كه سايه ش را حس كردم قدبلند و مردانه ،به موازي سايه م پيش مي امد...انگار عاشقم شده باشد ،همه ي كوچه هاي اطراف مدرسه را تعقيبم كرده بود.همه ي ان ديوارها را پر كرده بود از دست خطها و نوشته هاي عاشقانه و قلبهايي با تيري در ميان .رهايم نميكرد.يكروز ايستادم تا ان دو سايه ي موازي ،بتوانند روبروي هم قراربگيرند و بگويمش نه .نميخواهم .و بخواهم ديگرتعقيبم نكند.ترس و هيجان نخستين تجربه ي زنانه در صدايم بود.اما پسرك انگار غرورش شكسته شده باشد ،ناباور وخشمگين ،زل زد به چشمهايم و حرفهايي زد.كلمه هايي صوتهايي كه يادم نيست يا نميفهميدم معنايش را ولي يادم هست كه گفت دهانت را ببند هرزه و رفت.در اغاز سيزده سالگي ،معناي تمنا و خواست و ناز و نيازعاشقانه را نميفهميدم اما بار سنگين ان واژه را چرا.صدايش مثل يك سيلي محكم خورد به گونه هايم ..بغض كردم و تلو تلو خوردم ..ان نگاه ،بوي عطر ملايم مردانه ش و حتي سايه ش كه كوچه هاي بسياري ،موازي سايه ي من امده بود،از ذهنم پريد ولي ان چندكلمه نه.
پاييز ٧٨-:نشسته بودم نوي تاكسي ونك ازادي.صندلي جلو و دستهاي راننده با هردنده عوض كردن،رانهايم را لمس ميكرد..بارها و بارها.اعتراض كردم .گفتم حق ندارد .انكار كرد و ماشين را زد كنار و جلوي سكوت ،چهار مسافر ديگر،داد زد كه پياده شو . .با صدايي كه ميلرزيد گفتم حق ش را نداري .حق نداري مرا اينجا پياده كني.انهم با توهين .غرور و حرمتم را در ان اتاقك چهارگوش تنگ تاكسي ش ،هتك كرده بود.داد ميزدم اما بيهوده.مرا انداخت بيرون ،درهاي كهنه ي تاكسي ش را پشت سرم بست و با صداي بلند از داخل پنجره ي ان داد زد دهانت را ببند هرزه و رفت.ميلرزيدم ..حس ميكردم لباسهايم بر تنم ليز ميخورد و برهنه ،و زخمي ،رهاشده ام جلوي ان مسافرهاي ساكت و همه ي ماشينهايي كه بوق زنان به زن جواني در كنار اتوبان دستي تكان ميدادند...ن.چيزي مثل تكه يخي از پشت مهره هاي گردنم ليز خورد و همانجا ماند،من هم ماندم ،ساعتها،لابلاي ماشينها و ادمها ،كنار ان اتوبان شلوغ،با دهاني بسته و چشمهايي خيس.
٣-زمستان ٨٨ ..ميانه ي روزهاي اعتراض و تظاهرات بود .ازدانشگاه رفته بوديم انجا تا خيابان را تصرف كنيم كه كه با گازهاي اشك اور،حمله كردند ..با قمه ها و باتوم ها و زنجيرها..مراد و مرجان را گم كردم .يكي شان دنبالم كرده بود.يكي از انها كه ريش بلند داشتند و لباسهاي خاكستري شان روي شلوار رها شده بود و چفيه اي بر گردنش ..دستهايش را در هوا تكان ميدهد با زنجيري ضخيم درمشتها و نعره ي ترسناكي بر دهانش.صداي پاهايش را پشت سرم ميشنيدم كه ميدويد..مقنعه م خيس از عرق به سرم چسبيده بود.تمام تنم از ترس ،منجمد و بي حس شده بود. رسيدم ته كوچه اي كه بن بست بود..اطراف خيابان وليعصر .مثل همه ي راههاي ان روزها ،به هيچ نقطه ي روشني نميرسيد.و با مشتي ساختمان متروك و خاكستري رنگ احاطه شده بود.بن بست بود و من و او.به چندقدمي م رسيده بود .گير افتاده بودم .هردو نفس نفس ميزديم وكف از دهانمان ميريخت .از وحشت تصور كوبيدن ان زنجير كلفت اهني ،چشمهايم انگار كف كوچه افتاده باشد و يا چسبيده باشد به يكي از ان ديوارها.شروع به جيغ كشيدن كردم ،بي وقفه و بلند و تيز.زنجير را بالا برد اما نزد .نميدانم چرا .اما نزد و به جايش كوبيد به يكي از ان ديوارها و با نفرتي تمام گفت دهانت را ببند هرزه .همه تان همينيد.همه تان و رفت.صورتم داغ شد.دستهايم و پاهايم شروع كرد به سوختني عجيب .انگار چيزي مثل اسيد به صورتم ريخته باشد .از خودم بدم امد.از ترسم از چشمهايم كه از وحشت گشاد شده بود از صداي نفس زدنهايم ..از رنگم كه لابد پريده بود ..نشستم ته همان كوچه روي پاهايم و زار زار گريه كردم .كاش همان زنجيرش را كوبيده بود زنانگي م درد ميكرد .و غرورم..يك درد كهنه و ماندگار
٤-بهار ٩٥..داشتم با كسي گفتگو ميكردم .حول محورادبيات و تاثيرش بر خشونت زدايي از جهان.در همين فيس بوك عزيز.يكي از همانها بود كه در تقسيم بندي ها ميشود روشنفكر و فعال اجتماعي خطابشان كرد و متن ها و بحث هاي زيادي كرده در حول حقوق انسان و حيوان و اب و خاك.و با هم به تفاهم نميرسيديم ،هر دو سختگير و تلخ بر مواضعمان ايستاده بوديم .خشمگين شده بوديم.به نوعي بن بست گفتگو و مجادله رسيده بوديم .تيرها ا خلاص كرديم از ماشه ي تفنگ ها..محكومش كردم به استبداد فكري و دگمي نظري.يكهو داد زد.منتظر بودم محكومم كند به جزميت انديشي و يا تعصب يا چيزي شبيه ان ..اما به جايش گفت زنهاي مثل تو جنده اند.دهانت را ببند هرزه..ماتم برده بود.انگار مشتش را از روي صفحه ي شيشه اي موبايل به داخل دهانم فرو كرده باشد،دهانم پر خون شد .مشتي ممتد و طولاني و تلخ از سيزده سالگي بيست سالگي سي سالگي تا همين لحظه.و بعد ديدم زنانگي م درد ميكند .سالهاست درد ميكند.هميشه درد ميكند.ولي ديگر بس است.براي اولين بار به جاي لرزيدن،گريستن،و تحقير شدن،ايستادم و به ان كلمه كه چون شبحي همه عمر تيغش را بر من كشيده بود فكر كردم.. به هرزگي ..به معاني پنهان و اشكارش..به هرزه هراسي ذهن هاي معيوب ما ودوگانه ي نجيب-هرزه كه همه ي عمر مثل پتكي اهنين در هر اعتراضي بر صورتم كوبيده شده بود ..و به هرزه ها كه تنها جرم شان،سرپيچي هاي خودخواسته يا اجباري از قوانين تنانه ورايج بود ه و به جايش زنجير كشي ،عربده كشي ،حق كشي و انسان كشي نميدانستند.و بيش از همه به اءتلاف نامبارك و تلخ راننده و عاشق و بسيجي و روشنفكر در تحقيرهاي تنانه و سركوبگر..صدايش در گوشم ميپيچيد وحشيانه وويرانگر اما ديگر نلرزيدم،نگريستم ،ويران نشدم و دهانم را هم نبستم به درد..ديگر نميبندم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر