تروتسکی، همانند "پیامبری" خاموش
رامین جوان
انقلاب در نظر او لحظهای كوتاه اما پر معنا است كه در آن سرانجام، فرودستان و تحقیر شدگان میتوانند فریاد سردهند و در دیدگاهشان، قرن نابرابریها پایان مییابد. ایزاك دویچر، «پیامبر مطرود»
ایزاك دویچر در گرداب متلاطم افكار خویش پیرامون انقلاب روسیه، خوانندگان خود را عادت داد كه تروتسكی را همواره در كسوت یك
"پیامبر" ببینیم: ابتدا مسلح، سپس بیسلاح و سرانجام، مطرود (دویچر 1954،1959،1963) در اواسط قرن بیستم. زندگی این انقلابی روس، نویسندهی اتریشی، ژوزف روت را برانگیخت تا بهنگارش رمانی دست یازد كه قهرمان آن در كسوت یك «پیامبرِخاموش» ظاهر میگردد. بهنظر میرسد كه این تشریح، پس از سالها بیحرمتی، تا پایان قرن بیستم كه با خاکسپاری نهایی حزب ـ دولت های استالینیست (نه باورها و اعتقادات آنتی مارکسیستی ـ استالینیسی) مشخص میشود، به بهترین وجهی بیانگر زندگی پر فرازونشیب تروتسكی باشد. چنین مینماید كه فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ماركس و لنین و بسیاری از سختکوشان جنبش و اندیشهی سوسیالیستی را نیز با خود به قهقرا میكشد: پایانِ «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی» بهعنوان پایان «اندیشه و عمل ماركسیسم» تلقی میشود. مشكل در اینجاست كه ضدانقلاب بوروكراتیک، كسانی را با خود به زیر کشید كه همواره با آن مخالفت ورزیدند و حتا از اولین قربانیان آن نیز بودند.مرگِ استالینیسمِ در قدرت، نه بهمعنای رستاخیز تروتسكیسم ـ که سالیان درازی ست -که هم چون جریانات واپس مانده استالینیستی ـمائویستی- به یک گرایش غیرانتقادی ،ایستا، خشک ،جامد وفرقه های ایدئولوژیک و غالبا ارتدوکس وپارلمان تاریست تبدیل شده است ـ که بلكه بسیار فراتر به منزلهی بازگشایی از طلسمِ نظریات و سنت کمونیسم انتقادی ـ انقلابی مارکسی است. دراین ویرانه، اما به نظر میرسد تروتسكی كه ازاولین منتقدان اساسی «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی» بود، فراموش شده و یا احتیاج به بازشناسی دارد.
در این كه زندگانی این «پیامبرخاموش» پارادوکسال بود، جای هیچ تردیدی نیست. آنچه مسلم است، این استکه تروتسكی زمانی درازمعرف تمامی بدیلهای سوسیالیستی وانترناسیونالیستی را درمقابل ضدانقلاب استالینیستی قرار میداد، درحالیكه سولژنیتسین،اتوریتهی كهنهگرایی واپوزیسیون ناسیونالیستی راتجسم میبخشید. اما فروپاشی حكومت شوروی حداقل تا بهامروز مؤید هیچ یك از این دو نظریه نبوده، بلكه بیانگرِ روندی كُند وغبارآلود بهسوی بازار آزاد - بهسوی سرمایهداریـ بوده كه سولژنیتسین را نیزدرست به مانند تروتسكی بهحاشیه رانده است. آخرین تحولات جامعهی شوروی این مشكلات را بهبود نبخشید: درحالیكه ناسیونالیسم و بیگانهستیزی، بنیادگرایی اسلامی ونئولیبرالیسم هردَم برتوان خود میافزاید ،بهنظر میرسد كه ماركسیسم و چپ هرلحظه ناتوانتر و سردرگمتر میشود!
بجز از سوی برخی تاریخ نگاران جنبش کارگری ـ سوسیالیستی و شاگردانشان، چنین مینماید كه وی بمثابه یکی ازرهبران انقلاب اكتبر از سوی تودهها بهسكوت محكوم شده باشد. او جایگاهی افتخاری در میان شكست خوردگان تاریخ به دست میآورد تا در روزگار تیره و تاری همچون عصر ما، انسان درچهرهی آنها بهدنبال ایدهآلها و رؤیاهای خود برای دستیابی بهجهانی به راستی دموکراتیک وانسان محور یعنی فارغ از نابرابری های اجتماعی ـ طبقاتی بگردد.سوسیالیسم وی حتی پس از مرگش نیز راه سرپیچی و تبعید را میپیماید. درست بههمین دلیل است كه در دیدهی آنها كه بیهراس میكوشند تا نظریات او، بلكه بیش از آن، تا روح زمان او را دریابند، و وهم چون والتربنیامین قاطعانه غبار از چهرهی تاریخ بروبند، بهشخصیتی پُركشش وعمیقاً مطرح بدل میگردد. از این منظر، تروتسكی در تاریخ قرنی که گذشت یک بازیگر غیرقابل جایگزینی و در نقش اول است؛ بازیگری كه عظمتش در نقشی که درخیزش 1905و انقلاب اکتبر 1917ایفا کرد، خلاصه نمیشود. چراکه در دوران تبعیدـعلیرغم آنكه شكارچیان او مبارزه وی را بهانزوا راندندـ اما، درخشش بیشتری یافت.
نگاهی گذرا بهزندگی تروتسكی نشان میدهد كه از چهل وسه سال فعالیت انقلابی، وی زمانی بسیار كوتاه در مسند قدرت قرار داشت. شش سال بین اكتبر 1917 تا پایان 1923. بهاستثنای خیزش انقلابی كارگران در سال 1905 كه وی آن را در مقام رهبر شوراهای کارگری شهر سنتپترزبورگ تجربه كرد، و چهار سالِ قبل از تبعیدش در 1927 به وسیله حزب بلشویك (كه دیگر استالینیزه شده بود)، زندگی پس از بلوغِ او در زندان و انزوا و تبعید خلاصه میشود. او سیبری را دید و بهاقامت در آلماآتا (پایتخت كازاخستان)، اودسا، زوریخ، لندن، پاریس، سنتپترزبورگ، وین، نیویورك، مسكو، استانبول، دوباره پاریس، سپس اسلو، وسرانجام مكزیك ناگزیر گردید: این شهرها بر زندگی تروتسكی، مهرِ «شهروند جهانی»، «روشنفكر رانده شده» و بهگونهای جدی، انترناسونالیست در نظریه و عمل میزنند. در بیوگرافی خود مینویسد: «این واقعیت كه من در كشورهای مختلف زیستم و زبان، سیاست و فرهنگ آنها را دریافتم بهمن این امكان را داد تا انترناسیونالیسم را با گوشت و خون خود درك كنم».
او در تبعید، مهمترین آثار ادبی، تئوریك و سیاسی خـویش را بهرشته تحریر درآورد: از «نتایج و چشماندازها»(1906)، «زندگی من»(1929)،ِ «تاریخ انقلاب روسیه»(32ـ1930) تا «انقلابی كه بهآنِ خیانت شد»(1936). وی که در سال 1879 در یك روستای اوكرائینی به دنیا آمد و در 1940 در مكزیكو توسط یكی از ماٌمورین استالین(رامون مرکادور) بهوسیله تیشه ی یخشكن بهقتل رسید، نخستین جنگ جهانی ـ ازهمپاشی نظم كهن اروپا، صعود هیتلر برمسند قدرت، جنگ داخلی اسپانیا، محاكمات مسكو و ضدانقلاب خونین استالینیستی، جبهه خلق در فرانسه، جنگ چین و ژاپن، معاهدهی آلمان هیتلری با شوروی، و بالاخره شیوع جنگ جهانی دوم را تجربه كرد. این زادهی یك سلطاننشین فئودالی در حال احتضار، پیشقراول و یکی از رهبران نخستین انقلاب سوسیالیستی تاریخ بود كه توانست كمی پیش از مرگ با یورش بربریتِ مدرنِ ناشی از پیشرفت و بحران سرمایهداری در قرن بیستم آشنا شود. فضای منقلب عصر او و زندگی غیرعادی و سرگردان وی، در نوشتههایش به بهترین وجهی انعكاس یافته كه در آنها پنجاه سال تاریخ، از روزنهی یك اندیشه، یك فرهنگ و یك حساسیت ادبی ژرف عبور كرده است. كتابهایش كه همچون آثاری هنری بهشمار میروند و اغلب آنها را میتوان با آثار میشله یا كارلایل مقایسه نمود، از دقت موشكافانه و استعداد خلاقهاش كه از گنجینهی غنی تجربیات شخصی وی سرچشمه میگیرد، سرشارند.
تروتسكی، ماركسیسم در روسیه و پوپولیستها
در سال 1883 دو سال پس از سوءِ قصد تروریستهای «نارودنایا ولنا»، هستهای از روشنفكران جنبش خلقیون ـامثال گئورگی پلخانف، پاول اكسلرُد و ورا زاسولیچـ در ژنو اقدام به تشكیل گروه «آزادی كار» نمودند كه نخستین تشكل ماركسیستی روسیه بهشمار میرود. این جریان روشنفكری، تحت تاٌثیر شدید شخصیت خود پلخانف كوشید تا هویت خود را در تضاد با نگرش اسلاویستی كه شكوفایی اجتماعی امپراتوری روسیه را در مقابل شكوفایی اروپای غربی قرار میداد، توضیح دهد. نارودنیکها معتقد بودند كه روسیه میتواند بدون عبور از مرحله ی سرمایهداری، به سوی سوسیالیسم گام بردارد. آنها براین باور بودند كه در آبشینهای دهقانی روسیه اهرمهای یك خیزش ملی را كشف كردهاند. بهاعتقاد آنها، عملیلات مبتنیبر ترور میتوانست منجر به یك انقلاب دهقانی شود كه اگر موفق به سرنگون كردن حكومت تزاری شود، میتواند یك مدل جدید و اختصاصی از «سوسیالیسم دهقانی» به وجود آورد.
ماركسیستها در نشریات تبعیدی خویش از این نظریه به كلی گذر كردند. آنها بهاین نتیجه رسیدند كه سرمایه داری برای روسیه یك سرنوشت محتوم و غیرقابل گریز بهشمار میرود، بههمین سبب كشور باید خود را آماده كند تا راهِ جلجتا را با همهی دشواریهایش تا انتها بپیماید، همچنان كه سایر كشورهای اروپای غربی پیمودهاند. این راه از سال 1861 با از بین رفتن سیستم بردهداری، كه اضمحلال جماعات روستایی را به دنبال داشت، هموارشده بود. ماركسیستها در نهایت، بدون آنكه در لزوم آمادهسازی و تجهیز طبقه كارگر تردید كنند، در مقابل سوبژكتیویسم نارودنیكها كه بهالگوی بلانكیستها شباهت داشت، موضع گرفتند. آنها صبورانه انکشاف شرایط اقتصادی جامعه را برای رسیدن به مرحلهی انقلاب بورژواـ دموکراتیک زیر نظر گرفتند تا این انقلاب با روی كار آوردن یك رژیم دمكراتیك راه را برای انکشاف سرمایهداری هموار كند؛ و در مرحلهی دوم شرایط برای پیروزی سوسیالیسم آماده گردد. این نگرش همخوانی اندكی با نگره ماركس داشت كه در اساس تئوری نارودنیكها را در زمینه گذار بهسوسیالیسم با صرفنظر كردن از بحرانهای دهشتباردوران سرمایهداری تایید میكرد.
ماركسیسم در روسیه در مباحثه با سوبژکتیویسم نارودنیكها و تحت تاثیر كائوتسكی و سوسیالدمكراتهای آلمان، در زیر سیطره نظریات جبرگرایانه، تكاملگرایانه ، سرنوشت گرایانه وپوزیتیویستی انترناسیونال دوم قرارداشت. نوشتههای 1894 پتر اشتروف بهمفهوم تولد «ماركسیسم قانونی» به مثابهی نسخه روسی رویزیونیسم آلمانیِ «ادوارد برنشتاین» و اعلام چرخش بخش مهمی از روشنفكران از سوسیالیسم به لیبرالیسم بود. و بالاخره اینکه تلاشهای ماركسیسم قانونی در روسیه (كه بیانگر نظرات پلخانف تا ادامه منطقی آن بود)، نوعاً بهایدئولوژی سرمایهداری بدل گردید.
لنین علناً اعلام داشت كه این شیوهی نگرش بهطور ضمنی نمایانگر پیشروی اندیشه سرمایهداریِ در روسیه است. بررسیهای او در این زمینه، بیشك عمیقترین و غنیترین تحلیل از مختصات تئوری پلخانف، اشتروه و توگانـبارانووسكی بهدست میدهند.
تروتسكی اما بهگونهای دیگر، در پیوست جلد اول «تاریخ انقلاب روسیه» بهجای رد کلیت این شیوهی نگرش، دقیقاً نقطه قوت این اندیشه را به نقد كشید و در مقابل طرح دگم و اولیه ماركسیسم خشک وجامد روسی قرار داد. درست همینجا است كه در اندیشه تروتسكی یك نقطه عطف و یك گسست روی مینماید.
این انقلابی جوان (متولد 1879) بهنسل بنیانگذاران ماركسیسم روسی در تبعید تعلق نداشت؛ پلخانف و اكسلرُد تجربه جنبش نارودنیكها را پشت سر گذاشته بودند؛ وی حتی از نخستین رهبران فعال جنبش سوسیالیستی همچون لنین و مارتوف نیز بسیار جوانتر بود. او نخستینبار با مشاركت در بنیانگذاری «اتحادیه كارگران جنوب روسیه» در اوكرائین، گام در جنبش كارگری نهاد. هنگامی كه وی با ماركسیسم آشنا شد، فضای سیاسی و اجتماعی روسیه متاٌثر از افول جنبش «خلقیون» بود: كشور در اثر گسترش سریع صنایع كه آغاز جنبشهای كارگری، برپایی اتحادیهها و سندیكاها و نخستین امواج اعتصابات را در پی داشت، دستخوشِ بحرانهای مداوم بود. صحنه سیاسی، از یك سو با زوال قدرت حكومت تزاری و از سوی دیگر با پایان مبارزهی ایدئولوژیك میان ماركسیستها و «خلقیون» گره میخورد كه این خود، با گسترش رویزیونیسم و گزینش این شیوه نگرش از سوی بخش بورژوازی لیبرال، انشعاب ایدئولوژیك در میان ماركسیستها را در پی داشت. همهی عوامل یاد شده، تاٌثیری تعیینكننده بر جهتگیری سیاسی این انقلابی جوان برجای گذاشتند. او با وجود گرایشهای نامشخصی كه داشت، در سال 1897 بهخلقیون نپیوست، اما گرایش او به ماركسیستها نیز به مفهوم گزینش بیچون و چرای نظرات پلخانف نبود. سخنرانی وی در كریسمس 1897 در باغ شویگوفسكی در نیكلایف كه از اعضای خلقیون بود، به بهترین وجهی بیانگر شخصیت اوست. متن این سخنرانی از سوی همه كسانی كه بهنگارش زندگینامه انقلابی جوان دست یازیدهاند، نقل شده است. نطقِ وی، نمایانگر وضع روحی روشنفكران جوان و رادیكالیزه شده روسیه در آستانهی تغییر قرن نوزدهم به قرن بیستم است: او ماركسیسم روسی را به«خشك» بودن متهم كرد، درحالی كه زندگی را سرشار از طراوت میدید. تروتسكی با تمامی ارتباط و نزدیكیاش با برخی از محافل «خلقیون» بهعضویت آنها درنیامد، اما بههمان میزان حاضر هم نبود آن الگوی خشك و دُگم ماركسیسم راستكیش را تایید كند كه در آن از سرزندگی و خلاقیت اثری وجود نداشت.
موضع منحصر به فرد تروتسكی درجریان تحولات و تکامل ماركسیسم در روسیه، بهعوامل دیگری نیز بستگی داشت. برای او بهعنوان یك یهودی (نام خانوادگی او برونشتاین بود)، فرزند یك مالك جزء، پرورش یافته در جنوب اوكرائین (ایوانف، نیكلایف، اودسا) یعنی تنها نقطه در پهنه سرزمین تزاری كه در آن یهودیان در میان دیگر شهروندان حل شده بودند ـ برخلاف دیگر انقلابیون یهودی ساكن مناطقی چون لیتوانی و لهستانـ این امكان وجود نداشت تا به یك برنامهی سوسیالیستی كه محور اصلی آن مسئله ملی (و حتا ویژهتر از آن: رهایی یهودیان) باشد، تعلق خاطر پیدا كند. بدینترتیب، زمینهی آموزشی او (مثلاً در مقایسه با ولادیمیر مدم یا بر بوروشوف و یا حتا با یولیوس مارتوف كه فلسفهی اساسی آگاهی آنها بیشتر از یهودیتشان نشئات میگرفت) بسیار متفاوت بود. این زمینه آموزشی اما با روشنفكران روسیالاصل همچون پلخانف و لنین نیز قابل مقایسه نبود. به دیگر سخن، او زبان حالِ یهودیانِ غیریهودی بود. ایزاك دویچر در این رابطه میگوید: «او بیانگر روح بیگانهی اسلاو بود که ضمن تغذیه از فرهنگ اسلاو، بهغرب گرایش دارد. خود به تفاوت كوچك خود بیاعتناست، اما دیگران همواره بدان اشاره میكنند». نوشتهی جالب توجهی در 1977در مورد تولستوی بهچاپ رسید كه بهگویاترین وجهی تضاد موجود میان رابطه او با فرهنگ روسی را بیان میدارد: «بهعنوان یك روشنفكرِ غربگرا، نتوانست از بنیانهای توانمندِ روح اسلاو بیتاثیر بماند».
در آستانهی تغییر قرن، فرهنگِ غرب فشار بیش از حدی بر روسیه وارد میآورد: این اثرگذاری در مورد تروتسكی حتا پیش از تبعیدش به سوئیس، فرانسه و اتریش آغاز شده بود. در میان آثاری كه بر ساختِ نظری وی تاٌثیر گذاردند، بهعنوان مثال میتوان از نوشتههای فلسفی آنتونیو لابریولا نام برد كه وی آنها را در مدت اقامتش در زندانِ اودسا بهزبان فرانسه خواند. ماركسیسمِ لابریولا بهدیالكتیك هگل و آنتیپوزیتیویسم رادیكال او گرایش داشت؛ و همین سبب شد كه تروتسكی از سوسیالیسمِ خشك و جامد پلخانف فاصله بگیرد.
آشنایی او با غرب و بخصوص با احزاب انترناسیونال دوم، از هنگامی آغاز شد كه به خواست و حمایت لنین در سال 1902 بهعضویت تحریریه ایسكرا درآمد. ایسكرا از سوی حزب سوسیال دمكرات كارگری روسیه در سوئیس منتشر میشد.
از زمان دومین كنگرهی سوسیال دمكراتهای روسیه در لندن و بروكسل در 1903، تروتسكی در برابر نظریه «ژاكوبینیستی» لنین موضع گرفت وبرای مدت زمانی به صف منشویكها پیوست. در واقع پیوند او با مارتوف تنها با انگیزه ایجاد یك بلوك مخالف در برابر لنین و بلشویكها صورت گرفت و آن را تنها باید بهعنوان یك «دورهی كوتاه » به حساب آورد. دو سال بعد با آغاز نخستین انقلاب روسیه، این پیمان از هم گسست و ارتباطِ تروتسكی با منشویكها قطع شد.
در 1904 وی با یكی دیگر از روشنفكران تبعیدی روس بهنام الكساندر هلفاند (پارووس) در مونیخ پیمان دوستی بست و دوران همكاریهای پربار این دو آغاز شد. تاثیرات پارووس بر شكلگیری اندیشهی تروتسكی بسیار تعیین كننده بود. این یهودی روسـآلمانی،نظریه پرداز،سازمانده ودارای وجهه واعتبارژرف دردرون حزب سوسیال دموکرات آلمان نویسندهای توانا و جاهطلب، رشد سیاسی خود را در بحث و جدل نظری با رویزیونیسم برنشتاین آغاز كرد و با پشت کردن بهجنبش سوسیالیستی کارگران در دوران جنگ جهانی اول به پایان بُرد. پارووس به دوست جوانتر خویش شیوهی نگرش در كلیت را آموخت. شهروند جهان بودن و از تبعیدگاه بهجامعهی روسیه نگریستن سبب شد تا او زاویه دیدِ خویش را تغییر دهد و نگرشی جهانی و انترناسیونالیستی برگزیند: هرچند كه روسیه در مركز ثقل این نگرش قرار داشت، اما وی از این زمان كشورش را در حاشیه یك سیستم جهانی سرمایهداری مورد ارزیابی قرار میداد. ازین پس، سرمایهداری در نگاه او نه بهعنوان یك نمونه و مدل، بلكه بهعنوان یک واقعیت عینی جلوه میكرد كه در روسیه نفوذ میكرد و سرنوشت آن را رقم میزد. با این نگاه، انکشاف سرمایهداری بهمثابه سرنوشتِ از پیش نوشتهای كه از سوی غربِ پیشرفته دیكته شده، و حكومت تزاری در مقام واسطه اعمالِ آن را مأموریت دارد، مطرح میگردد. بدینگونه، روسیه بنیانهای صنعتی شدن و مدرنیزاسیون سرمایهداری را در درون قالبهای كهن و سنتی خویش جای میداد. آنها چیزی را كشف كردند كه بعدها تروتسكی آن را قانون« انكشاف ناموزون و مركب» نامید.
همین تحلیل ازانکشاف سرمایهداری در روسیه تزاری به تروتسكی امكانِ شناخت نیروی محركه انقلاب را داد، شناختی كه باعث شد تا تروتسكی از نظریات پارووس فراتر رفته و از انترناسیونال دوم (كه معتقد بود انقلاب روسیه الزاماً باید یك انقلاب بورژوایی باشد)، بهعنوان یك گرایش راست فاصله بگیرد. (وهمین طور ازنگره آغازین لنین درباره مرحله انقلاب "دیکتاتوری دموکراتیک کارگران ودهقانان " از نظر تروتسكی، بنیانهای اقتصادیـاجتماعی روسیه، پرولتاریا را در یك وضعیت كلیدی قرار داده بود و آن را وامیداشت كه رهبری انقلاب را در دست بگیرد و بار ضدسرمایهداری آن را هردم تقویت كند. نخست در مقایسه با مشكلات هرانقلاب بورژوایی ـ یك حكومت مطلقگرای مدرن، یك اقتصادِ كشاورزی پیشا سرمایه داری، ملیتهای تهیدست تحت فشارـ زمینههای آن كه نهایتاً پرولتاریا با یك حكومت متعارف سرمایهداری روبرو گردد، موجود است: انقلاب بورژوایی بدون هیچ وقفهی مزاحمی، چهرهای پرولتری بهخود میگیرد. حلقهای كه زنجیرهی نسخه اقتصادی پارووس را با تئوری «انقلاب مداوم» تروتسكی در «نتایج و چشماندازها» پیوند داد، همان خیزش 1905 بود كه در آن تروتسكی در سن 26 سالگی، نقش رهبری كنندهای در راس شوراهای کارگری شهر سنتپترزبورگ ایفا نمود. حوادث 1905 كه وی بعدها ممتازترین مورخ آن شد به او این امكان را داد تا نیروی انقلابی پرولتاریا را در مقایسه با دهقانها، آزمایش و تأیید كند: بدون حمایت فعال دهقانهای فقیر هرگونه حركتی محكوم به شكست بود. این براستی دستآورد ارتش دهقانها بود؛ اما تصور هرگونه حركتی ، بدون رهبری پرولتاریا، اصولاً غیرممكن بود.
با درنظر گرفتن پرولتاریا بهعنوان نیروی محركهی اصلی در مبارزه با تزاریسم، ضرورت تاریخی یك دورهی طولانی انکشاف سرمایهداری در تئوری «انقلاب مداوم» رنگ باخت. این موضوع زمانی اساس مبارزه ایدئولوژیك طبقاتی بین ماركسیستها و پوپولیستها بود.
هنگامی كه تروتسكی در اردوگاه ماركسیسم قرار گرفت، از آغاز برخلاف منشویک ها ودوره آغازین لنین طبقهی كارگر را به مثابه نیروی محركهی اصلی انقلاب روسیه مورد ارزیابی قرارداد، بدون آنكه آرمان خلقیون را در مورد «نو كردن كشور» از طریق كمونهای دهقانی مورد تایید قرار دهد: وی در همآهنگی با ماركس و خلقیون، و در تقابل با ماركسیستهای راستکیش حزب سوسیال دموکراتیک روسیه، منكر آن شد كه انقلاب روسیه دورهی جدیدی از رشد مستقیم و خطی سرمایهداری را سبب شده است. درست برعكس، وی معتقد بود كه کسب قدرت توسط پرولتاریا باعث خواهد شد كه این سرزمین پهناور، مصائب دوران سرمایهداری را دور بزند. تاریخ حق را بهاو داد؛ چرا كه لنین در تزهای آوریل به نظرات وی رسید ومهمتر آن که دراکتبر 1917 پرولتاریا قدرت را در دست گرفت.
نظریه تروتسکی درباره«انقلاب مداوم» یكی از مهمترین برنهادهای تروتسكی است كه در ادبیات ماركسیستی قرن بیستم، مباحثات بسیاری را در زمینههای مختلف برانگیخت. استالینیست ها وپسا استالنیست ها همواره چنین وانمود می کنند که نظریه وی چنین است که تا درتمامی جهان انقلاب انجام نگیرد،انقلاب پرولتری در یک کشور نا ممکن است .این نگاه جز تحریف این نگره نیست که به طورمشخص براساس نفی چنین استدلال های مالیخولیائی استواراست. نظریه تروتسکی به وضوح وآشکارامکان پیروزی انقلاب سوسیالیستی رادر کشورهای واپس مانده امکان پذیرواساسا براین بنیاد امکان پیشروی وگسترش انقلاب جهانی سوسیالیستی مورد بحث قرارمی دهد. ازمنظر تروتسکی انقلاب جهانی نه نگره ای ناکجاآبادی، بل به عنوان واقعیتی امکان پذیر مطرح می شود.دقیقا طرح واثبات امکان پیروزی انقلاب سوسیالیستی است که بحث ازانقلاب جهانی به عنوان یک واقعیت را تشریح وروشن می کند.به طور کلی نظریه بلشویک ها در نخستین سال های تسخیر قدرت این بود که انقلاب اروپا تنها یار ویاور پیشبرد انقلاب اکتبر است.لینن نیز در جستارهای متعددی بارها به این واقعیت اشاره کرده که انقلاب روسیه آغاز انقلاب جهانی است.تنها در صورت پیروزی انقلاب پرولتری درکشورهای پیشرفته اروپا است که انقلاب روسیه نتایج اصلی خود را به دست خواهد داد.درابتدا این نظریه تنها برای روسیه صدق میكرد. اما در پرتو رویدادهای خونبار27-1925 چین كه در آن خیزش كارگران درتمام شهرهای مهم این كشور، از شانگهای تا كانتون را دربرگرفت و توسط كومین تانك سركوب گردید، این نظریه اعتباری بینالمللی یافت.
درست استكه این نظریه، پیش از انقلاب 1917 تنها یك بار كاربردی بسیار تعیینكننده یافت، اما باید در نظر گرفت كه انزوای سازمانی تروتسكی زمینهای بود كه به وی امكان آن را داد تا به یك استقلال روشنفكرانه دست یابد كه بدون آن بیشك نظریه «انقلاب مداوم» وی اصولاً نمیتوانست بهوجود آید؛ او خود برآن بود تا برفراز دعواهای جناحی درون سوسیال دمكراتها قرار گیرد و لذا از نزدیكی بههریك از فراكسیونها و جناحهای درون حزبی خودداری میكرد. جنبش كارگری اروپا با سازمانهای نیرومند كارگری خود و با این تمایل كه از دستآوردهای جنبش استفادهی انتخاباتی ببرد، علاقهای نداشت كه نظریات یك انقلابی جوان و تبعیدی را در دستور كار خویش قرار دهد. روزا لوكزامبورگ هم تقریباً در وضعیتی مشابه قرارداشت، زیرا او هم پس از ارائهی پژوهش خود در زمینهی «اعتصاب عمومی» در حزب سوسیال دمكرات آلمان بهیك عنصر مطرود تغییر موقعیت پیدا کرد.
در سال 1883 دو سال پس از سوءِ قصد تروریستهای «نارودنایا ولنا»، هستهای از روشنفكران جنبش خلقیون ـامثال گئورگی پلخانف، پاول اكسلرُد و ورا زاسولیچـ در ژنو اقدام به تشكیل گروه «آزادی كار» نمودند كه نخستین تشكل ماركسیستی روسیه بهشمار میرود. این جریان روشنفكری، تحت تاٌثیر شدید شخصیت خود پلخانف كوشید تا هویت خود را در تضاد با نگرش اسلاویستی كه شكوفایی اجتماعی امپراتوری روسیه را در مقابل شكوفایی اروپای غربی قرار میداد، توضیح دهد. نارودنیکها معتقد بودند كه روسیه میتواند بدون عبور از مرحله ی سرمایهداری، به سوی سوسیالیسم گام بردارد. آنها براین باور بودند كه در آبشینهای دهقانی روسیه اهرمهای یك خیزش ملی را كشف كردهاند. بهاعتقاد آنها، عملیلات مبتنیبر ترور میتوانست منجر به یك انقلاب دهقانی شود كه اگر موفق به سرنگون كردن حكومت تزاری شود، میتواند یك مدل جدید و اختصاصی از «سوسیالیسم دهقانی» به وجود آورد.
ماركسیستها در نشریات تبعیدی خویش از این نظریه به كلی گذر كردند. آنها بهاین نتیجه رسیدند كه سرمایه داری برای روسیه یك سرنوشت محتوم و غیرقابل گریز بهشمار میرود، بههمین سبب كشور باید خود را آماده كند تا راهِ جلجتا را با همهی دشواریهایش تا انتها بپیماید، همچنان كه سایر كشورهای اروپای غربی پیمودهاند. این راه از سال 1861 با از بین رفتن سیستم بردهداری، كه اضمحلال جماعات روستایی را به دنبال داشت، هموارشده بود. ماركسیستها در نهایت، بدون آنكه در لزوم آمادهسازی و تجهیز طبقه كارگر تردید كنند، در مقابل سوبژكتیویسم نارودنیكها كه بهالگوی بلانكیستها شباهت داشت، موضع گرفتند. آنها صبورانه انکشاف شرایط اقتصادی جامعه را برای رسیدن به مرحلهی انقلاب بورژواـ دموکراتیک زیر نظر گرفتند تا این انقلاب با روی كار آوردن یك رژیم دمكراتیك راه را برای انکشاف سرمایهداری هموار كند؛ و در مرحلهی دوم شرایط برای پیروزی سوسیالیسم آماده گردد. این نگرش همخوانی اندكی با نگره ماركس داشت كه در اساس تئوری نارودنیكها را در زمینه گذار بهسوسیالیسم با صرفنظر كردن از بحرانهای دهشتباردوران سرمایهداری تایید میكرد.
ماركسیسم در روسیه در مباحثه با سوبژکتیویسم نارودنیكها و تحت تاثیر كائوتسكی و سوسیالدمكراتهای آلمان، در زیر سیطره نظریات جبرگرایانه، تكاملگرایانه ، سرنوشت گرایانه وپوزیتیویستی انترناسیونال دوم قرارداشت. نوشتههای 1894 پتر اشتروف بهمفهوم تولد «ماركسیسم قانونی» به مثابهی نسخه روسی رویزیونیسم آلمانیِ «ادوارد برنشتاین» و اعلام چرخش بخش مهمی از روشنفكران از سوسیالیسم به لیبرالیسم بود. و بالاخره اینکه تلاشهای ماركسیسم قانونی در روسیه (كه بیانگر نظرات پلخانف تا ادامه منطقی آن بود)، نوعاً بهایدئولوژی سرمایهداری بدل گردید.
لنین علناً اعلام داشت كه این شیوهی نگرش بهطور ضمنی نمایانگر پیشروی اندیشه سرمایهداریِ در روسیه است. بررسیهای او در این زمینه، بیشك عمیقترین و غنیترین تحلیل از مختصات تئوری پلخانف، اشتروه و توگانـبارانووسكی بهدست میدهند.
تروتسكی اما بهگونهای دیگر، در پیوست جلد اول «تاریخ انقلاب روسیه» بهجای رد کلیت این شیوهی نگرش، دقیقاً نقطه قوت این اندیشه را به نقد كشید و در مقابل طرح دگم و اولیه ماركسیسم خشک وجامد روسی قرار داد. درست همینجا است كه در اندیشه تروتسكی یك نقطه عطف و یك گسست روی مینماید.
این انقلابی جوان (متولد 1879) بهنسل بنیانگذاران ماركسیسم روسی در تبعید تعلق نداشت؛ پلخانف و اكسلرُد تجربه جنبش نارودنیكها را پشت سر گذاشته بودند؛ وی حتی از نخستین رهبران فعال جنبش سوسیالیستی همچون لنین و مارتوف نیز بسیار جوانتر بود. او نخستینبار با مشاركت در بنیانگذاری «اتحادیه كارگران جنوب روسیه» در اوكرائین، گام در جنبش كارگری نهاد. هنگامی كه وی با ماركسیسم آشنا شد، فضای سیاسی و اجتماعی روسیه متاٌثر از افول جنبش «خلقیون» بود: كشور در اثر گسترش سریع صنایع كه آغاز جنبشهای كارگری، برپایی اتحادیهها و سندیكاها و نخستین امواج اعتصابات را در پی داشت، دستخوشِ بحرانهای مداوم بود. صحنه سیاسی، از یك سو با زوال قدرت حكومت تزاری و از سوی دیگر با پایان مبارزهی ایدئولوژیك میان ماركسیستها و «خلقیون» گره میخورد كه این خود، با گسترش رویزیونیسم و گزینش این شیوه نگرش از سوی بخش بورژوازی لیبرال، انشعاب ایدئولوژیك در میان ماركسیستها را در پی داشت. همهی عوامل یاد شده، تاٌثیری تعیینكننده بر جهتگیری سیاسی این انقلابی جوان برجای گذاشتند. او با وجود گرایشهای نامشخصی كه داشت، در سال 1897 بهخلقیون نپیوست، اما گرایش او به ماركسیستها نیز به مفهوم گزینش بیچون و چرای نظرات پلخانف نبود. سخنرانی وی در كریسمس 1897 در باغ شویگوفسكی در نیكلایف كه از اعضای خلقیون بود، به بهترین وجهی بیانگر شخصیت اوست. متن این سخنرانی از سوی همه كسانی كه بهنگارش زندگینامه انقلابی جوان دست یازیدهاند، نقل شده است. نطقِ وی، نمایانگر وضع روحی روشنفكران جوان و رادیكالیزه شده روسیه در آستانهی تغییر قرن نوزدهم به قرن بیستم است: او ماركسیسم روسی را به«خشك» بودن متهم كرد، درحالی كه زندگی را سرشار از طراوت میدید. تروتسكی با تمامی ارتباط و نزدیكیاش با برخی از محافل «خلقیون» بهعضویت آنها درنیامد، اما بههمان میزان حاضر هم نبود آن الگوی خشك و دُگم ماركسیسم راستكیش را تایید كند كه در آن از سرزندگی و خلاقیت اثری وجود نداشت.
موضع منحصر به فرد تروتسكی درجریان تحولات و تکامل ماركسیسم در روسیه، بهعوامل دیگری نیز بستگی داشت. برای او بهعنوان یك یهودی (نام خانوادگی او برونشتاین بود)، فرزند یك مالك جزء، پرورش یافته در جنوب اوكرائین (ایوانف، نیكلایف، اودسا) یعنی تنها نقطه در پهنه سرزمین تزاری كه در آن یهودیان در میان دیگر شهروندان حل شده بودند ـ برخلاف دیگر انقلابیون یهودی ساكن مناطقی چون لیتوانی و لهستانـ این امكان وجود نداشت تا به یك برنامهی سوسیالیستی كه محور اصلی آن مسئله ملی (و حتا ویژهتر از آن: رهایی یهودیان) باشد، تعلق خاطر پیدا كند. بدینترتیب، زمینهی آموزشی او (مثلاً در مقایسه با ولادیمیر مدم یا بر بوروشوف و یا حتا با یولیوس مارتوف كه فلسفهی اساسی آگاهی آنها بیشتر از یهودیتشان نشئات میگرفت) بسیار متفاوت بود. این زمینه آموزشی اما با روشنفكران روسیالاصل همچون پلخانف و لنین نیز قابل مقایسه نبود. به دیگر سخن، او زبان حالِ یهودیانِ غیریهودی بود. ایزاك دویچر در این رابطه میگوید: «او بیانگر روح بیگانهی اسلاو بود که ضمن تغذیه از فرهنگ اسلاو، بهغرب گرایش دارد. خود به تفاوت كوچك خود بیاعتناست، اما دیگران همواره بدان اشاره میكنند». نوشتهی جالب توجهی در 1977در مورد تولستوی بهچاپ رسید كه بهگویاترین وجهی تضاد موجود میان رابطه او با فرهنگ روسی را بیان میدارد: «بهعنوان یك روشنفكرِ غربگرا، نتوانست از بنیانهای توانمندِ روح اسلاو بیتاثیر بماند».
در آستانهی تغییر قرن، فرهنگِ غرب فشار بیش از حدی بر روسیه وارد میآورد: این اثرگذاری در مورد تروتسكی حتا پیش از تبعیدش به سوئیس، فرانسه و اتریش آغاز شده بود. در میان آثاری كه بر ساختِ نظری وی تاٌثیر گذاردند، بهعنوان مثال میتوان از نوشتههای فلسفی آنتونیو لابریولا نام برد كه وی آنها را در مدت اقامتش در زندانِ اودسا بهزبان فرانسه خواند. ماركسیسمِ لابریولا بهدیالكتیك هگل و آنتیپوزیتیویسم رادیكال او گرایش داشت؛ و همین سبب شد كه تروتسكی از سوسیالیسمِ خشك و جامد پلخانف فاصله بگیرد.
آشنایی او با غرب و بخصوص با احزاب انترناسیونال دوم، از هنگامی آغاز شد كه به خواست و حمایت لنین در سال 1902 بهعضویت تحریریه ایسكرا درآمد. ایسكرا از سوی حزب سوسیال دمكرات كارگری روسیه در سوئیس منتشر میشد.
از زمان دومین كنگرهی سوسیال دمكراتهای روسیه در لندن و بروكسل در 1903، تروتسكی در برابر نظریه «ژاكوبینیستی» لنین موضع گرفت وبرای مدت زمانی به صف منشویكها پیوست. در واقع پیوند او با مارتوف تنها با انگیزه ایجاد یك بلوك مخالف در برابر لنین و بلشویكها صورت گرفت و آن را تنها باید بهعنوان یك «دورهی كوتاه » به حساب آورد. دو سال بعد با آغاز نخستین انقلاب روسیه، این پیمان از هم گسست و ارتباطِ تروتسكی با منشویكها قطع شد.
در 1904 وی با یكی دیگر از روشنفكران تبعیدی روس بهنام الكساندر هلفاند (پارووس) در مونیخ پیمان دوستی بست و دوران همكاریهای پربار این دو آغاز شد. تاثیرات پارووس بر شكلگیری اندیشهی تروتسكی بسیار تعیین كننده بود. این یهودی روسـآلمانی،نظریه پرداز،سازمانده ودارای وجهه واعتبارژرف دردرون حزب سوسیال دموکرات آلمان نویسندهای توانا و جاهطلب، رشد سیاسی خود را در بحث و جدل نظری با رویزیونیسم برنشتاین آغاز كرد و با پشت کردن بهجنبش سوسیالیستی کارگران در دوران جنگ جهانی اول به پایان بُرد. پارووس به دوست جوانتر خویش شیوهی نگرش در كلیت را آموخت. شهروند جهان بودن و از تبعیدگاه بهجامعهی روسیه نگریستن سبب شد تا او زاویه دیدِ خویش را تغییر دهد و نگرشی جهانی و انترناسیونالیستی برگزیند: هرچند كه روسیه در مركز ثقل این نگرش قرار داشت، اما وی از این زمان كشورش را در حاشیه یك سیستم جهانی سرمایهداری مورد ارزیابی قرار میداد. ازین پس، سرمایهداری در نگاه او نه بهعنوان یك نمونه و مدل، بلكه بهعنوان یک واقعیت عینی جلوه میكرد كه در روسیه نفوذ میكرد و سرنوشت آن را رقم میزد. با این نگاه، انکشاف سرمایهداری بهمثابه سرنوشتِ از پیش نوشتهای كه از سوی غربِ پیشرفته دیكته شده، و حكومت تزاری در مقام واسطه اعمالِ آن را مأموریت دارد، مطرح میگردد. بدینگونه، روسیه بنیانهای صنعتی شدن و مدرنیزاسیون سرمایهداری را در درون قالبهای كهن و سنتی خویش جای میداد. آنها چیزی را كشف كردند كه بعدها تروتسكی آن را قانون« انكشاف ناموزون و مركب» نامید.
همین تحلیل ازانکشاف سرمایهداری در روسیه تزاری به تروتسكی امكانِ شناخت نیروی محركه انقلاب را داد، شناختی كه باعث شد تا تروتسكی از نظریات پارووس فراتر رفته و از انترناسیونال دوم (كه معتقد بود انقلاب روسیه الزاماً باید یك انقلاب بورژوایی باشد)، بهعنوان یك گرایش راست فاصله بگیرد. (وهمین طور ازنگره آغازین لنین درباره مرحله انقلاب "دیکتاتوری دموکراتیک کارگران ودهقانان " از نظر تروتسكی، بنیانهای اقتصادیـاجتماعی روسیه، پرولتاریا را در یك وضعیت كلیدی قرار داده بود و آن را وامیداشت كه رهبری انقلاب را در دست بگیرد و بار ضدسرمایهداری آن را هردم تقویت كند. نخست در مقایسه با مشكلات هرانقلاب بورژوایی ـ یك حكومت مطلقگرای مدرن، یك اقتصادِ كشاورزی پیشا سرمایه داری، ملیتهای تهیدست تحت فشارـ زمینههای آن كه نهایتاً پرولتاریا با یك حكومت متعارف سرمایهداری روبرو گردد، موجود است: انقلاب بورژوایی بدون هیچ وقفهی مزاحمی، چهرهای پرولتری بهخود میگیرد. حلقهای كه زنجیرهی نسخه اقتصادی پارووس را با تئوری «انقلاب مداوم» تروتسكی در «نتایج و چشماندازها» پیوند داد، همان خیزش 1905 بود كه در آن تروتسكی در سن 26 سالگی، نقش رهبری كنندهای در راس شوراهای کارگری شهر سنتپترزبورگ ایفا نمود. حوادث 1905 كه وی بعدها ممتازترین مورخ آن شد به او این امكان را داد تا نیروی انقلابی پرولتاریا را در مقایسه با دهقانها، آزمایش و تأیید كند: بدون حمایت فعال دهقانهای فقیر هرگونه حركتی محكوم به شكست بود. این براستی دستآورد ارتش دهقانها بود؛ اما تصور هرگونه حركتی ، بدون رهبری پرولتاریا، اصولاً غیرممكن بود.
با درنظر گرفتن پرولتاریا بهعنوان نیروی محركهی اصلی در مبارزه با تزاریسم، ضرورت تاریخی یك دورهی طولانی انکشاف سرمایهداری در تئوری «انقلاب مداوم» رنگ باخت. این موضوع زمانی اساس مبارزه ایدئولوژیك طبقاتی بین ماركسیستها و پوپولیستها بود.
هنگامی كه تروتسكی در اردوگاه ماركسیسم قرار گرفت، از آغاز برخلاف منشویک ها ودوره آغازین لنین طبقهی كارگر را به مثابه نیروی محركهی اصلی انقلاب روسیه مورد ارزیابی قرارداد، بدون آنكه آرمان خلقیون را در مورد «نو كردن كشور» از طریق كمونهای دهقانی مورد تایید قرار دهد: وی در همآهنگی با ماركس و خلقیون، و در تقابل با ماركسیستهای راستکیش حزب سوسیال دموکراتیک روسیه، منكر آن شد كه انقلاب روسیه دورهی جدیدی از رشد مستقیم و خطی سرمایهداری را سبب شده است. درست برعكس، وی معتقد بود كه کسب قدرت توسط پرولتاریا باعث خواهد شد كه این سرزمین پهناور، مصائب دوران سرمایهداری را دور بزند. تاریخ حق را بهاو داد؛ چرا كه لنین در تزهای آوریل به نظرات وی رسید ومهمتر آن که دراکتبر 1917 پرولتاریا قدرت را در دست گرفت.
نظریه تروتسکی درباره«انقلاب مداوم» یكی از مهمترین برنهادهای تروتسكی است كه در ادبیات ماركسیستی قرن بیستم، مباحثات بسیاری را در زمینههای مختلف برانگیخت. استالینیست ها وپسا استالنیست ها همواره چنین وانمود می کنند که نظریه وی چنین است که تا درتمامی جهان انقلاب انجام نگیرد،انقلاب پرولتری در یک کشور نا ممکن است .این نگاه جز تحریف این نگره نیست که به طورمشخص براساس نفی چنین استدلال های مالیخولیائی استواراست. نظریه تروتسکی به وضوح وآشکارامکان پیروزی انقلاب سوسیالیستی رادر کشورهای واپس مانده امکان پذیرواساسا براین بنیاد امکان پیشروی وگسترش انقلاب جهانی سوسیالیستی مورد بحث قرارمی دهد. ازمنظر تروتسکی انقلاب جهانی نه نگره ای ناکجاآبادی، بل به عنوان واقعیتی امکان پذیر مطرح می شود.دقیقا طرح واثبات امکان پیروزی انقلاب سوسیالیستی است که بحث ازانقلاب جهانی به عنوان یک واقعیت را تشریح وروشن می کند.به طور کلی نظریه بلشویک ها در نخستین سال های تسخیر قدرت این بود که انقلاب اروپا تنها یار ویاور پیشبرد انقلاب اکتبر است.لینن نیز در جستارهای متعددی بارها به این واقعیت اشاره کرده که انقلاب روسیه آغاز انقلاب جهانی است.تنها در صورت پیروزی انقلاب پرولتری درکشورهای پیشرفته اروپا است که انقلاب روسیه نتایج اصلی خود را به دست خواهد داد.درابتدا این نظریه تنها برای روسیه صدق میكرد. اما در پرتو رویدادهای خونبار27-1925 چین كه در آن خیزش كارگران درتمام شهرهای مهم این كشور، از شانگهای تا كانتون را دربرگرفت و توسط كومین تانك سركوب گردید، این نظریه اعتباری بینالمللی یافت.
درست استكه این نظریه، پیش از انقلاب 1917 تنها یك بار كاربردی بسیار تعیینكننده یافت، اما باید در نظر گرفت كه انزوای سازمانی تروتسكی زمینهای بود كه به وی امكان آن را داد تا به یك استقلال روشنفكرانه دست یابد كه بدون آن بیشك نظریه «انقلاب مداوم» وی اصولاً نمیتوانست بهوجود آید؛ او خود برآن بود تا برفراز دعواهای جناحی درون سوسیال دمكراتها قرار گیرد و لذا از نزدیكی بههریك از فراكسیونها و جناحهای درون حزبی خودداری میكرد. جنبش كارگری اروپا با سازمانهای نیرومند كارگری خود و با این تمایل كه از دستآوردهای جنبش استفادهی انتخاباتی ببرد، علاقهای نداشت كه نظریات یك انقلابی جوان و تبعیدی را در دستور كار خویش قرار دهد. روزا لوكزامبورگ هم تقریباً در وضعیتی مشابه قرارداشت، زیرا او هم پس از ارائهی پژوهش خود در زمینهی «اعتصاب عمومی» در حزب سوسیال دمكرات آلمان بهیك عنصر مطرود تغییر موقعیت پیدا کرد.
نقد ماركسیسمِ انترناسیونال دوم
به نظر میرسد كه تغییر و تحولات تئوریك و نیز متدولوژیکِ تروتسكی برای خودِ وی کاملاً روشن نبود، چراكه اثری همچون «نتایج و چشماندازها» تنها در چارچوب گسست از ماركسیسمِ انترناسیونال دوم قابل ارزیابی است. در سطح سازمانی، این تغییر در آستانه جنگ امپریالیستی نخست خود را مینمایاند: دردوران دومین تبعید و بخصوص در زمان اقامت در وین بین سالهای 14ـ1907 (یعنی دورانی كه وی از قلم خود نان میخورد)؛ و بیش از همه، هنگامی كه وی برای روزنامه لیبرال كییف سكایامیزل مقاله مینوشت. این نیز لازم بهیادآوری استکه تروتسكی یكی از مهمترین همكاران نشریات كمونیست آلمانی و اتریشی بهشمار میرفت؛ نشریاتی همچون عصر جدید كه توسط كائوتسكی منتشر میشد، و یا نشریه مبارزه كه از سوی اتوبائر انتشار مییافت. بههرروی، شواهد بیشماری گواهی برآن دارند كه تروتسكی قبل از جنگ جهانی اول از افقهای انترناسیونال دوم فراتر رفته بود.
در وین او با همكاری آدولف یوفه اقدام بهانتشار نشریه تبعیدی كوچكی كرد كه در آن بهگونهای مستقل بهتحلیلِ اوضاع روسیه پرداخت. تاآنجاكه بهجنبشهای كارگری اروپا مربوط میشود، او ارتباطاتی با رهبران احزاب بزرگ سوسیال دمكرات برقرار کرد؛ اما با اقلیتهای كوچك و منتقدین رابطهای نداشت. بهطور مثال، وی در آلمان بیشتر با كائوتسكی ارتباط داشت تا با روزا لوكزامبورگ. درحالی كه روزا در 1909 از كائوتسكی ـ«پاپِ سوسیال دمكراسی»ـ جدایی گرفت؛ اما تروتسكی و لنین حساب خود را با آغاز جنگ و پس از روز سرنوشتساز چهارم آگوست 1914 از وی جدا كردند. در سومین كنگره جهانی كمینترن در 1921، فرماندهی ارتش سرخ تاكید كرد كه :«اعتقاد به رشد خودجوش، مهمترین و برجستهترین مشخصهی اپورتونیسم بهشمار میرود».
سوسیالیسمِ انترناسیونال دوم که در دوران انکشاف صلحآمیز سرمایهداری به وجود آمد (یعنی: دوران بین شكست كمون پاریس تا آغاز جنگ اول جهانی)، با گسترش بیوقفه نیروهای مولد و رشد غیرقابل پیشگیری سوسیال دمكراسی همزمان بود. بهنظر تروتسکی یك رهنمود صحیح روانشناسانه از سوی ماركسیستها تنها میتوانست بهیك دوران رشد جنبش اجتماعی و گسترش موجِ انقلابیِ گسست از سنتها متكی باشد. این ارزیابی از مكتب كائوتسكی كه در1919 یك برنامهی غیرعادی عرضه میداشت (تروریسم و كمونیسم) تا پیش از جنگ بسیار ناروشن بود. وی در اتوبیوگرافی خود پذیرفت كه: «سوسیال دمكراسی آلمان برای روسیه نقش یك مادر، یك سرپرست و یك مدل زنده را داشت. ما آن را از دور ایدهآلیزه كرده بودیم. نام ببل و كائوتسكی با احترام برده میشد».
از این فرازها بسیار وجود دارد.در«نتایج و چشماندازها» كه تحت تاٌثیر خیزش كارگری 1905 بهنگارش درآمد، تروتسكی جوان دستگاهِ سوسیال دموكراسیِ آلمان را که تأثیراتی بسیاری هم روی اندیشهی انقلابیون روسی میگذاشت، در رابطه با خودسازماندهی طبقهی كارگر بازدارندهی بازمیشناسد. روزالوگزامبورگ درک لنین از حزب را بلانکیستی و تروتسکی جوان با استفاده از عباراتی دیگر، آن را جانشینگرایانه واقتدارگرایانه میخواند. مجموعهی نظرات در این زمینه به دورهی تجربی سوسیال دمكراسی روسیه در فاصلهی زمانی بین كنگره 1903 لندن و ژانویه خونین 1905 محدود است كه هرگز نشر عمومی نیز نیافت. لنین تمایل به تشكیل حزب متمركزی متشكل از روشنفكران و كارگران انقلابی داشت كه در حوزهای خارج از تودههای كارگری، محدود بماند. از نظر او، وجود چنین حزبی شرط لازم برای ایجاد و راهاندازی یك حركت سیاسی كارگری بهشمار میرفت. تروتسكی این نگرش را بهكلی دیگرگونه كرد و حزب را بهعنوان محصول آمادهسازی خودجوش طبقه كارگر ارزیابی كرد؛ از نظر او بدون شركت فعال خود كارگران درعرصهی سیاست، حزب انقلابی اصلاً نمیتوانست وجود داشته باشد. او كائوتسكی و لنین را نقد میكرد كه میخواهند آگاهی سیاسی را از خارج و توسط روشنفکران به درون طبقه تزریق كنند. از نگاه او، آگاهی طبقاتی تنها میتوانست محصول خودفعالیتی وخود سازمان یابی كارگران و دخالت انقلابیونِ متشكل باشد. بدینگونه وی نظریه تشكیلاتی لنین را بهعنوان نظریهای ژاكوبونیستی و اقتدارگرایانه كه در آن جای حزب و طبقه با یكدیگر عوض شده است و درآن دیالکتیک این رابطه به کلی فراموش شده مورد انتقاد قرار داد. در همان زمان روزالوكزامبورگ هم بلشویكها را از دیدگاهی مشابه بهانتقاد گرفت. در نخستین جملهبندیهای تئوری «انقلاب مداوم» كه زمانی كوتاه پس از انقلاب 1905 كه در آن شوراهای کارگری بهگونهای خودجوش بهمثابه ابزار مبارزه و خودرهایی كارگران عمل نمودند بهنگارش درآمد، تروتسكی برای حزب به مفهومی که لنین در آن دوره به تأسی از کائوتسکی ازآن می فهمید نقش چندان مهمی قائل نمیشود.سرنوشت انقلاب تنها بهعملكرد مستقیم ،مستقل وصرفآ خودانگیختهی كارگران بستگی دارد.
شكلگیری حزب سوسیال دموکراتیک کارگری در روسیه آغاز قرن بیستم با روند شكلگیری جنبش كارگری همزمان شد. بهدیگر سخن، شرایط عینی مبارزه طبقاتی باعث شد تا همه انشعابات در چارچوب حزب شكل گیرد. تروتسكی برای مقابله با سانترالیسم در حزب خواهان مشاركت فعال همهی اعضا در زندگی حزب گردید. مشكل یكپارچگی و پلورالیسم سیاسی تنها پس از انقلاب اکتبربود كه بهصورت جدی در انشعاب حزب سوسیال دمكرات و تأٌسیس انترناسیونال سوم چهره نشان داد. اگر از اینهمه مشاجره تنها یك نگرشِ هنوز مطرح مانده باشد، همانا پافشاری تروتسكی بر لزوم خودسازماندهی وخود فعالیتی كارگران بهمثابهی شرط بلاعوضِ خودرهایی و همزمان بهترین تضمین برای دمكراسی دردرون انواع متنوع تشكل های كارگریـ سوسیالیستی است.
همانگونه كه میدانیم فرمانده ارتش سرخ پس از 1917 نظرات پیشین خود را در رابطه با ضرورت یا عدم ضرورت حزب را، طبق اصل انتقاد از خود، در درون حزب مورد بازنگری قرار داد و آن را آشتیجویانه و نادرست ارزیابی كرد. او تأیید كرد كه لنین در مقابل وی حق داشت كه میگفت بدون دخالت حزب بلشویك طبقه كارگر روسیه هرگز نمیتوانست قدرت را به دست گیرد و وجود چنین حزبی برای جنبش كارگری اروپا نیز ضروری است تا انقلاب بتواند از مرزهای روسیه فراتر رود. آن رسالت تاریخی حركت خودجوش انقلابی و اصل بنیادین ماركسی خودرهانی، جای خود را بهحزب آهنین و جانشینگرا داد كه پرستش حزب و اقتدار غیرآشتیجویانه را در پی داشت.
به نظر میرسد كه تغییر و تحولات تئوریك و نیز متدولوژیکِ تروتسكی برای خودِ وی کاملاً روشن نبود، چراكه اثری همچون «نتایج و چشماندازها» تنها در چارچوب گسست از ماركسیسمِ انترناسیونال دوم قابل ارزیابی است. در سطح سازمانی، این تغییر در آستانه جنگ امپریالیستی نخست خود را مینمایاند: دردوران دومین تبعید و بخصوص در زمان اقامت در وین بین سالهای 14ـ1907 (یعنی دورانی كه وی از قلم خود نان میخورد)؛ و بیش از همه، هنگامی كه وی برای روزنامه لیبرال كییف سكایامیزل مقاله مینوشت. این نیز لازم بهیادآوری استکه تروتسكی یكی از مهمترین همكاران نشریات كمونیست آلمانی و اتریشی بهشمار میرفت؛ نشریاتی همچون عصر جدید كه توسط كائوتسكی منتشر میشد، و یا نشریه مبارزه كه از سوی اتوبائر انتشار مییافت. بههرروی، شواهد بیشماری گواهی برآن دارند كه تروتسكی قبل از جنگ جهانی اول از افقهای انترناسیونال دوم فراتر رفته بود.
در وین او با همكاری آدولف یوفه اقدام بهانتشار نشریه تبعیدی كوچكی كرد كه در آن بهگونهای مستقل بهتحلیلِ اوضاع روسیه پرداخت. تاآنجاكه بهجنبشهای كارگری اروپا مربوط میشود، او ارتباطاتی با رهبران احزاب بزرگ سوسیال دمكرات برقرار کرد؛ اما با اقلیتهای كوچك و منتقدین رابطهای نداشت. بهطور مثال، وی در آلمان بیشتر با كائوتسكی ارتباط داشت تا با روزا لوكزامبورگ. درحالی كه روزا در 1909 از كائوتسكی ـ«پاپِ سوسیال دمكراسی»ـ جدایی گرفت؛ اما تروتسكی و لنین حساب خود را با آغاز جنگ و پس از روز سرنوشتساز چهارم آگوست 1914 از وی جدا كردند. در سومین كنگره جهانی كمینترن در 1921، فرماندهی ارتش سرخ تاكید كرد كه :«اعتقاد به رشد خودجوش، مهمترین و برجستهترین مشخصهی اپورتونیسم بهشمار میرود».
سوسیالیسمِ انترناسیونال دوم که در دوران انکشاف صلحآمیز سرمایهداری به وجود آمد (یعنی: دوران بین شكست كمون پاریس تا آغاز جنگ اول جهانی)، با گسترش بیوقفه نیروهای مولد و رشد غیرقابل پیشگیری سوسیال دمكراسی همزمان بود. بهنظر تروتسکی یك رهنمود صحیح روانشناسانه از سوی ماركسیستها تنها میتوانست بهیك دوران رشد جنبش اجتماعی و گسترش موجِ انقلابیِ گسست از سنتها متكی باشد. این ارزیابی از مكتب كائوتسكی كه در1919 یك برنامهی غیرعادی عرضه میداشت (تروریسم و كمونیسم) تا پیش از جنگ بسیار ناروشن بود. وی در اتوبیوگرافی خود پذیرفت كه: «سوسیال دمكراسی آلمان برای روسیه نقش یك مادر، یك سرپرست و یك مدل زنده را داشت. ما آن را از دور ایدهآلیزه كرده بودیم. نام ببل و كائوتسكی با احترام برده میشد».
از این فرازها بسیار وجود دارد.در«نتایج و چشماندازها» كه تحت تاٌثیر خیزش كارگری 1905 بهنگارش درآمد، تروتسكی جوان دستگاهِ سوسیال دموكراسیِ آلمان را که تأثیراتی بسیاری هم روی اندیشهی انقلابیون روسی میگذاشت، در رابطه با خودسازماندهی طبقهی كارگر بازدارندهی بازمیشناسد. روزالوگزامبورگ درک لنین از حزب را بلانکیستی و تروتسکی جوان با استفاده از عباراتی دیگر، آن را جانشینگرایانه واقتدارگرایانه میخواند. مجموعهی نظرات در این زمینه به دورهی تجربی سوسیال دمكراسی روسیه در فاصلهی زمانی بین كنگره 1903 لندن و ژانویه خونین 1905 محدود است كه هرگز نشر عمومی نیز نیافت. لنین تمایل به تشكیل حزب متمركزی متشكل از روشنفكران و كارگران انقلابی داشت كه در حوزهای خارج از تودههای كارگری، محدود بماند. از نظر او، وجود چنین حزبی شرط لازم برای ایجاد و راهاندازی یك حركت سیاسی كارگری بهشمار میرفت. تروتسكی این نگرش را بهكلی دیگرگونه كرد و حزب را بهعنوان محصول آمادهسازی خودجوش طبقه كارگر ارزیابی كرد؛ از نظر او بدون شركت فعال خود كارگران درعرصهی سیاست، حزب انقلابی اصلاً نمیتوانست وجود داشته باشد. او كائوتسكی و لنین را نقد میكرد كه میخواهند آگاهی سیاسی را از خارج و توسط روشنفکران به درون طبقه تزریق كنند. از نگاه او، آگاهی طبقاتی تنها میتوانست محصول خودفعالیتی وخود سازمان یابی كارگران و دخالت انقلابیونِ متشكل باشد. بدینگونه وی نظریه تشكیلاتی لنین را بهعنوان نظریهای ژاكوبونیستی و اقتدارگرایانه كه در آن جای حزب و طبقه با یكدیگر عوض شده است و درآن دیالکتیک این رابطه به کلی فراموش شده مورد انتقاد قرار داد. در همان زمان روزالوكزامبورگ هم بلشویكها را از دیدگاهی مشابه بهانتقاد گرفت. در نخستین جملهبندیهای تئوری «انقلاب مداوم» كه زمانی كوتاه پس از انقلاب 1905 كه در آن شوراهای کارگری بهگونهای خودجوش بهمثابه ابزار مبارزه و خودرهایی كارگران عمل نمودند بهنگارش درآمد، تروتسكی برای حزب به مفهومی که لنین در آن دوره به تأسی از کائوتسکی ازآن می فهمید نقش چندان مهمی قائل نمیشود.سرنوشت انقلاب تنها بهعملكرد مستقیم ،مستقل وصرفآ خودانگیختهی كارگران بستگی دارد.
شكلگیری حزب سوسیال دموکراتیک کارگری در روسیه آغاز قرن بیستم با روند شكلگیری جنبش كارگری همزمان شد. بهدیگر سخن، شرایط عینی مبارزه طبقاتی باعث شد تا همه انشعابات در چارچوب حزب شكل گیرد. تروتسكی برای مقابله با سانترالیسم در حزب خواهان مشاركت فعال همهی اعضا در زندگی حزب گردید. مشكل یكپارچگی و پلورالیسم سیاسی تنها پس از انقلاب اکتبربود كه بهصورت جدی در انشعاب حزب سوسیال دمكرات و تأٌسیس انترناسیونال سوم چهره نشان داد. اگر از اینهمه مشاجره تنها یك نگرشِ هنوز مطرح مانده باشد، همانا پافشاری تروتسكی بر لزوم خودسازماندهی وخود فعالیتی كارگران بهمثابهی شرط بلاعوضِ خودرهایی و همزمان بهترین تضمین برای دمكراسی دردرون انواع متنوع تشكل های كارگریـ سوسیالیستی است.
همانگونه كه میدانیم فرمانده ارتش سرخ پس از 1917 نظرات پیشین خود را در رابطه با ضرورت یا عدم ضرورت حزب را، طبق اصل انتقاد از خود، در درون حزب مورد بازنگری قرار داد و آن را آشتیجویانه و نادرست ارزیابی كرد. او تأیید كرد كه لنین در مقابل وی حق داشت كه میگفت بدون دخالت حزب بلشویك طبقه كارگر روسیه هرگز نمیتوانست قدرت را به دست گیرد و وجود چنین حزبی برای جنبش كارگری اروپا نیز ضروری است تا انقلاب بتواند از مرزهای روسیه فراتر رود. آن رسالت تاریخی حركت خودجوش انقلابی و اصل بنیادین ماركسی خودرهانی، جای خود را بهحزب آهنین و جانشینگرا داد كه پرستش حزب و اقتدار غیرآشتیجویانه را در پی داشت.
چرخش اقتدارطلبانه: تروتسكی در قدرت
در اكتبر 1917 تروتسكی بهبالاترین نقطه شهرت خود رسید. وی قیام پتروگراد را به لحاظ نظامی رهبری كرد: او بهفرماندهی ارتش سرخ برگزیده شد كه به منظور پیشگیری از تهاجم جهان سرمایه داری و مقابله با حملات مرگ بار گارد سفید ایجاد شده بود. وی همچنین بهچهرهای اسرارآمیز برای طبقه كارگر تمام جهان بدل شد؛ قطاری كه او با آن خود را بهخط مقدم جبههی ضدانقلاب بورژوایی رساند، گویی با هوایی جادویی احاطه شده بود. اما شهرت و قدرت، سایه تیره و مهآلود خویش را نیز بر زندگی تروتسكی افكند. بین سالهای 1919 تا 1921 در شرایطی كه بلشویكها ناچار بهدفاع از انقلاب بههربهایی بودند، تروتسكی بههمرا لنین چهرهی كمتر آزادیخواه و دمكراتیکی خود را نمایان ساخت. او در کنگره ی ده ام بند 7 قعطنامه که بوسیله ی لنین نوشته بود رای مثبت داد وبه فرمان لنین و تروتسکی ممنوعیت همهی سازمانها و تشكلهای اپوزیسیون را صادر كردند. این فرمان نه تنها شامل حال نیروهای مخالفِ شوراها میشد، بلكه آنارشیستها و جناح چپ منشویكها (ازجمله دوست قدیم خودش مارتوف) را نیز دربرمیگرفت. او با «ضدانقلاب» خواندن ملوانهای كرونشتات (این «گلهای سرخ انقلاب»)، فشار برآنها را تأیید كرد. در 1921 تشكیل هرگونه فراكسیون در داخل حزب را موقتاً ممنوع اعلام کردند. او مقولهی «دیكتاتوری حزب» و میلیتاریزه كردن محیط كار را تئوریزه كرد. هنگامی كه در پایان دوران «كمونیسم جنگی» خطر بوروكراتیزه شدنِ جامعه گسترش یافت، او براین باور بود كه با اعمال نیروی قهر و بهزور میتوان همهی ویرانیهای گذشته را جبران كرد. بدین خاطر ریشههای بوروكراتیزه شدن جامعه شوروی را هم باید دربرداشتهای وارونه از دیكتاتوری پرولتاریا در نزد لنین و تروتسكی و هم منفعل شدن تودههای كارگر درپایان جنگ داخلی و افول وحتی با به حاشیه راندن سازمانهای مستقلِ كارگری یافت كه تحت تأٌثیر اوضاع واقعاً اسفناك اقتصادیـاجتماعی قرار گرفته بودند. سیاستهای بلشویكها هم درپایان جنگ داخلی نه تنها كمكی بهحل این بحران نمیكرد، بلكه هردم بر ژرفای آن نیز میافزود.
اشتباه اساسی تروتسكی این بود كه از «نیاز»، «تقوا» ساخت؛ بدینگونه كه آنچه را به واقع تحت تأٌثیر شرایطی دردناك و از روی اجبار پدید آمده بود، برای یك دوره هرچند کوتاه به»قانون دوران گذار» تعبیر كرد. در دسامبر 1919 تروتسكی پیشبینی کرد كه حفظ و بقای حكومت سوسیالیستی كه با تلاش یك نسل كامل از انقلابیون پایهگذاری شده بود، در دوران انتقالی تنها با حفظ حالت فوقالعاده (یعنی: بهكمك نیروهای مسلح دولت كارگری) ممکن است. از این زمان، تروتسكی چهرهی بناپارت روسیه را بهخود گرفت. او در پلاكاردهای ضدانقلابیون گارد سفید، همچون خونآشامی با سیمای یهودیاش نمایانده میشد كه با چنگالهای مهیب خود، زمین روسیه را ویران میسازد.
از 1918 روزا لوكزامبورگ به وضوحِ كامل خطری را باز شناخت كه روسیه را تهدید میكرد: انقلاب میرفت تا جای خود را بهدیكتاتوری حزب بلشویك بدهد. او خطاب بهلنین و تروتسكی گفت: «بدون انتخابات عمومی، مطبوعات آزاد، آزادی اجتماعات و آزادی عقاید، زندگی در هرنهادی از بین میرود؛ بهزندگی دروغینی بدل میگردد كه در آن بوروكراسی بهعنوان تنها نهاد فعال ادامه حیات میدهد».
رهآورد اقدامات اقتدارگرایانهی بلشویكها «یك دیكتاتوری، نه دیكتاتوری پرولتاریا، بلكه دیكتاتوری یك مشت سیاستمدار، یعنی دیكتاتوری در مفهوم عام و ژاكوبونیستی آن» بود.
رافائل آبراموویچ، رهبر منشویكها، از تروتسكی پرسید كه تفاوت سوسیالیزم بلشویكی با سیستم بردهداری مصر چیست؟ چراكه فرعون نیز اهرام مصر را درست بههمین شیوه بنا نهاد. تروتسكی با تبختر و بهگونهای تحقیرآمیز پاسخ داد: «در حكومت سوسیالیستی، حتا بردگی، عدالت است؛ چراكه از سوی حكومت كارگران و دهقآنها اعمال میشود».
خطای بزرگ در اینجا بود كه مصائب سالهای وحشتناك جنگ داخلی، بهمثابه ارزشهای فرهنگی و هنری ارزیابی میشدند. سیستمِ خشونتگرای حكومت شورایی كه وظیفه آگاه كردن یك جامعه دهقانی را برای خویش قائل بود، اقدام بههرگونه عملی را بدون آنكه بهپیآمدهای آن آگاهی كامل داشته باشد، مجاز میشمرد. تروتسكی از نزدیك شاهد و ناظر گسترش این شیوهی تفكر جانشینگرایانه بود و از آن حمایت نیز كرد. انتقاد او بر «فرهنگ پرولتری» دستآوردِ چندانی نداشت؛ وی نظریه «تولید هنر آزاد» را مطرح نمود و از هرگونه ابتكار خلاقانه در این زمینه حمایت كرد. وی در این بُرهه یكی از نخستین ماركسیستهایی بود كه مسائل را بهگونهای روانشناسانه زیر نظر گرفت.
تمایل بلشویكها بهسوی سیاست اقتدارگرایانه با كندی وبا وقفه صورت گرفت. دیده میشود كه تروتسكی از نظریه «دیكتاتوری حزب» در سال 1927 دفاع كرد، درحالی كه وی چهار سالِ تمام در برابر گسترش و رشد بوروكراسی در حزب كمونیست و دولت کارگری مبارزه كرده بود. در مقابله با استالینیسم، وی از هیچگونه كوششی فروگذار نكرد. او علناً از یك حكومت دمكراسی كارگری كه متكی بر پلورالیسمِ شورایی باشد سخن میگفت. این نشان میدهد كه دفاعِ او از نظریه «حزبِ یكپارچه» در مقابل مباحثاتِ مطروحه از سوی كائوتسكی در «كمونیسم و تروریسم» تنها یك جمله معترضه غمناك بیش نیست؛ بهخصوص كه این مواضع دمكراتیك پرولتاری، اكنون از سوی یك فرد انقلابی كه در هرم قدرت قرار دارد، اتخاذ میگردد؛ اما،درست آن است ، شخصیت او را در پافشاری بر نظریه اصل خود رهایی ودمكراسی كارگری از زمان نگارش «وظایف سیاسی ما» (1904) که -توسط تروتسکیست ها بازانتشارنیافت -تا نوشته های او درباره فاشیسم و ادبیات وانقلاب و...جستجو كرد.
اقتدارگرایی فرمانده ارتش سرخ سبب شده تا مبارزه وی علیه ضدانقلاب استالینیستی توسط روشنفكران آزاد از تاریخ و زبان کلفت و نیز بسیاری ازاستالینیستها ی سابق وتاریخدانهای آنتیكمونیست وآنارشیست های ارتدوکس بهجنگ قدرت تعبیر شود.
با این نگرش، تاریخ اتحاد شوروی به تصادم بین دو بناپارت تقلیل مییابد: كه یكی سخنرانی بلیغ، گویا و روشنفكری مكار است؛ و دیگری دهقانی وحشی و خشن؛ و هر دو تشنهی قدرت!؟ این یك نظریه ماكیاولیستی هضم نشده از سوی مورخین كندذهن و فاقد نیروی تجزیه و تحلیل است. باید از این جماعت پرسید: چگونه است كه در جنگ بین دو بناپارت كه یكی كنترل ارتش را در دست دارد و دیگری بر حزب فرمان میراند، دومی پیروزمند از میدان بهدر میآید؟ بدون شك تروتسكی میتوانست با اتكاء بهنیروی ارتش سرخ قدرت را در دست بگیرد، اما این عمل تنها میتوانست بهروند اقتدارگرایی، جانشینگرایی و انحرافات بوروكراتیك راهرچه بیشتر شتاب بخشد كه وجه مشخصهی «دولت کارگری»شده بود و وی با آن مبارزه میكرد. او مبارزه با استالین واستالنیسم را نه بهعنوان مبارزه برسرقدرت (و كمتر از آن: مبارزه بر سر قدرت خویش)، بلكه مبارزه برای دفاع ازسنت های انقلابی ـ انترناسیونالیستی انقلاب كارگری اکتبر ،جهموری شورایی و علیه غده سرطانی بوروكراتیزه شدنی ارزیابی میكرد كه حزب بلشویک ودولت کارگری را به نابودی میكشاند.
در اكتبر 1917 تروتسكی بهبالاترین نقطه شهرت خود رسید. وی قیام پتروگراد را به لحاظ نظامی رهبری كرد: او بهفرماندهی ارتش سرخ برگزیده شد كه به منظور پیشگیری از تهاجم جهان سرمایه داری و مقابله با حملات مرگ بار گارد سفید ایجاد شده بود. وی همچنین بهچهرهای اسرارآمیز برای طبقه كارگر تمام جهان بدل شد؛ قطاری كه او با آن خود را بهخط مقدم جبههی ضدانقلاب بورژوایی رساند، گویی با هوایی جادویی احاطه شده بود. اما شهرت و قدرت، سایه تیره و مهآلود خویش را نیز بر زندگی تروتسكی افكند. بین سالهای 1919 تا 1921 در شرایطی كه بلشویكها ناچار بهدفاع از انقلاب بههربهایی بودند، تروتسكی بههمرا لنین چهرهی كمتر آزادیخواه و دمكراتیکی خود را نمایان ساخت. او در کنگره ی ده ام بند 7 قعطنامه که بوسیله ی لنین نوشته بود رای مثبت داد وبه فرمان لنین و تروتسکی ممنوعیت همهی سازمانها و تشكلهای اپوزیسیون را صادر كردند. این فرمان نه تنها شامل حال نیروهای مخالفِ شوراها میشد، بلكه آنارشیستها و جناح چپ منشویكها (ازجمله دوست قدیم خودش مارتوف) را نیز دربرمیگرفت. او با «ضدانقلاب» خواندن ملوانهای كرونشتات (این «گلهای سرخ انقلاب»)، فشار برآنها را تأیید كرد. در 1921 تشكیل هرگونه فراكسیون در داخل حزب را موقتاً ممنوع اعلام کردند. او مقولهی «دیكتاتوری حزب» و میلیتاریزه كردن محیط كار را تئوریزه كرد. هنگامی كه در پایان دوران «كمونیسم جنگی» خطر بوروكراتیزه شدنِ جامعه گسترش یافت، او براین باور بود كه با اعمال نیروی قهر و بهزور میتوان همهی ویرانیهای گذشته را جبران كرد. بدین خاطر ریشههای بوروكراتیزه شدن جامعه شوروی را هم باید دربرداشتهای وارونه از دیكتاتوری پرولتاریا در نزد لنین و تروتسكی و هم منفعل شدن تودههای كارگر درپایان جنگ داخلی و افول وحتی با به حاشیه راندن سازمانهای مستقلِ كارگری یافت كه تحت تأٌثیر اوضاع واقعاً اسفناك اقتصادیـاجتماعی قرار گرفته بودند. سیاستهای بلشویكها هم درپایان جنگ داخلی نه تنها كمكی بهحل این بحران نمیكرد، بلكه هردم بر ژرفای آن نیز میافزود.
اشتباه اساسی تروتسكی این بود كه از «نیاز»، «تقوا» ساخت؛ بدینگونه كه آنچه را به واقع تحت تأٌثیر شرایطی دردناك و از روی اجبار پدید آمده بود، برای یك دوره هرچند کوتاه به»قانون دوران گذار» تعبیر كرد. در دسامبر 1919 تروتسكی پیشبینی کرد كه حفظ و بقای حكومت سوسیالیستی كه با تلاش یك نسل كامل از انقلابیون پایهگذاری شده بود، در دوران انتقالی تنها با حفظ حالت فوقالعاده (یعنی: بهكمك نیروهای مسلح دولت كارگری) ممکن است. از این زمان، تروتسكی چهرهی بناپارت روسیه را بهخود گرفت. او در پلاكاردهای ضدانقلابیون گارد سفید، همچون خونآشامی با سیمای یهودیاش نمایانده میشد كه با چنگالهای مهیب خود، زمین روسیه را ویران میسازد.
از 1918 روزا لوكزامبورگ به وضوحِ كامل خطری را باز شناخت كه روسیه را تهدید میكرد: انقلاب میرفت تا جای خود را بهدیكتاتوری حزب بلشویك بدهد. او خطاب بهلنین و تروتسكی گفت: «بدون انتخابات عمومی، مطبوعات آزاد، آزادی اجتماعات و آزادی عقاید، زندگی در هرنهادی از بین میرود؛ بهزندگی دروغینی بدل میگردد كه در آن بوروكراسی بهعنوان تنها نهاد فعال ادامه حیات میدهد».
رهآورد اقدامات اقتدارگرایانهی بلشویكها «یك دیكتاتوری، نه دیكتاتوری پرولتاریا، بلكه دیكتاتوری یك مشت سیاستمدار، یعنی دیكتاتوری در مفهوم عام و ژاكوبونیستی آن» بود.
رافائل آبراموویچ، رهبر منشویكها، از تروتسكی پرسید كه تفاوت سوسیالیزم بلشویكی با سیستم بردهداری مصر چیست؟ چراكه فرعون نیز اهرام مصر را درست بههمین شیوه بنا نهاد. تروتسكی با تبختر و بهگونهای تحقیرآمیز پاسخ داد: «در حكومت سوسیالیستی، حتا بردگی، عدالت است؛ چراكه از سوی حكومت كارگران و دهقآنها اعمال میشود».
خطای بزرگ در اینجا بود كه مصائب سالهای وحشتناك جنگ داخلی، بهمثابه ارزشهای فرهنگی و هنری ارزیابی میشدند. سیستمِ خشونتگرای حكومت شورایی كه وظیفه آگاه كردن یك جامعه دهقانی را برای خویش قائل بود، اقدام بههرگونه عملی را بدون آنكه بهپیآمدهای آن آگاهی كامل داشته باشد، مجاز میشمرد. تروتسكی از نزدیك شاهد و ناظر گسترش این شیوهی تفكر جانشینگرایانه بود و از آن حمایت نیز كرد. انتقاد او بر «فرهنگ پرولتری» دستآوردِ چندانی نداشت؛ وی نظریه «تولید هنر آزاد» را مطرح نمود و از هرگونه ابتكار خلاقانه در این زمینه حمایت كرد. وی در این بُرهه یكی از نخستین ماركسیستهایی بود كه مسائل را بهگونهای روانشناسانه زیر نظر گرفت.
تمایل بلشویكها بهسوی سیاست اقتدارگرایانه با كندی وبا وقفه صورت گرفت. دیده میشود كه تروتسكی از نظریه «دیكتاتوری حزب» در سال 1927 دفاع كرد، درحالی كه وی چهار سالِ تمام در برابر گسترش و رشد بوروكراسی در حزب كمونیست و دولت کارگری مبارزه كرده بود. در مقابله با استالینیسم، وی از هیچگونه كوششی فروگذار نكرد. او علناً از یك حكومت دمكراسی كارگری كه متكی بر پلورالیسمِ شورایی باشد سخن میگفت. این نشان میدهد كه دفاعِ او از نظریه «حزبِ یكپارچه» در مقابل مباحثاتِ مطروحه از سوی كائوتسكی در «كمونیسم و تروریسم» تنها یك جمله معترضه غمناك بیش نیست؛ بهخصوص كه این مواضع دمكراتیك پرولتاری، اكنون از سوی یك فرد انقلابی كه در هرم قدرت قرار دارد، اتخاذ میگردد؛ اما،درست آن است ، شخصیت او را در پافشاری بر نظریه اصل خود رهایی ودمكراسی كارگری از زمان نگارش «وظایف سیاسی ما» (1904) که -توسط تروتسکیست ها بازانتشارنیافت -تا نوشته های او درباره فاشیسم و ادبیات وانقلاب و...جستجو كرد.
اقتدارگرایی فرمانده ارتش سرخ سبب شده تا مبارزه وی علیه ضدانقلاب استالینیستی توسط روشنفكران آزاد از تاریخ و زبان کلفت و نیز بسیاری ازاستالینیستها ی سابق وتاریخدانهای آنتیكمونیست وآنارشیست های ارتدوکس بهجنگ قدرت تعبیر شود.
با این نگرش، تاریخ اتحاد شوروی به تصادم بین دو بناپارت تقلیل مییابد: كه یكی سخنرانی بلیغ، گویا و روشنفكری مكار است؛ و دیگری دهقانی وحشی و خشن؛ و هر دو تشنهی قدرت!؟ این یك نظریه ماكیاولیستی هضم نشده از سوی مورخین كندذهن و فاقد نیروی تجزیه و تحلیل است. باید از این جماعت پرسید: چگونه است كه در جنگ بین دو بناپارت كه یكی كنترل ارتش را در دست دارد و دیگری بر حزب فرمان میراند، دومی پیروزمند از میدان بهدر میآید؟ بدون شك تروتسكی میتوانست با اتكاء بهنیروی ارتش سرخ قدرت را در دست بگیرد، اما این عمل تنها میتوانست بهروند اقتدارگرایی، جانشینگرایی و انحرافات بوروكراتیك راهرچه بیشتر شتاب بخشد كه وجه مشخصهی «دولت کارگری»شده بود و وی با آن مبارزه میكرد. او مبارزه با استالین واستالنیسم را نه بهعنوان مبارزه برسرقدرت (و كمتر از آن: مبارزه بر سر قدرت خویش)، بلكه مبارزه برای دفاع ازسنت های انقلابی ـ انترناسیونالیستی انقلاب كارگری اکتبر ،جهموری شورایی و علیه غده سرطانی بوروكراتیزه شدنی ارزیابی میكرد كه حزب بلشویک ودولت کارگری را به نابودی میكشاند.
ماهیّت اجتماعی اتحاد شوروی
در 1936 و در بحبوحهای كه استالینیستها و بسیاری از روشنفكران نوكرصفت و كاریریست روند «محاكمات مسكو»، ترور، سركوب، اعدام و شكنجهی فعالین اپوزیسیون چپ،اپوزسیون کارگری ،آنارشیست ها وآنارکوسندیکالیست ها را تایید میكردند و اتحاد جماهیر شوروی را «سرزمین پدری سوسیالیسم» ارزیابی میکردند، تروتسكی كه بهصورت تبعیدی در نروژ میزیست، «انقلابی كه بهآن خیانت شد» را بهنگارش درآورد. در این اثر كه اكنون در زمرهی آثار كلاسیك ماركسیسم معاصر محسوب میگردد، تروتسكی كوشید تا استالینیسم، طبیعت آن، زمینههای پیدایی و دیدگاههای تاریخی آن را از منظرخود تشریح كند. او در پرتو انقلاب فرانسه به تشریح مبارزهای پرداخت كه همچون ترمیدور روسی از سالهای میانی دههی بیستم تا تثبیت استالین، حزب بلشویك را تكه پاره كرده بود.
پایان دیكتاتوری ژاكوبنی به بازگشت اوضاع قبلی منجر نشد، بلكه شكلگیری یك سیاست ضدانقلابی را درپیداشت كه برپایههای انقلاب اجتماعی 1789 استوار بود. بههمینگونه استالینیسم نیز نه بهمعنای بازگشتِ سیستم سرمایهداری، بلكه بهمفهوم قدرتگیری یك قشر عقب ماندهی بوروكرات در چارچوب یك سیستم جدید بود كه دستآورد انقلاب اكتبر 1917 بهشمار میرفت. در نظر تروتسكی حكومت شوراها بهمنزلهی دوران انتقالی از سرمایهداری بهسوسیالیسم تلقی میشد و نه بهعنوان یك عصر، همچون فئودالیسم یا كاپیتالیسم و غیره با مشخصههای خاص خود. این بیشتر خود را بهصورت یك سیستم اقتصادیـاجتماعی نشان میدهد كه از میان خرابههای كاپیتالیسم سردرآورده و دركنار جوانههای سوسیالیستی هنوز نشانههایی از دورههای سرمایهداری وپیشاسرمایه داری را نیزبا خود حمل میكند. یك سیستم اجتماعی كه همانگونه كه به سوی سوسیالیسم نظر دارد، میتواند به وجه تولید سرمایهداری نیز بازگردد. تا جایی كه تروتسكی بهخاطر میآورد، همهی اشكال جدید اجتماعی در تاریخ، دورانِ گذار كوتاه یا دراز مدتی داشتهاند. بهعنوان مثال، دوران گذار از بردهداری عتیق به سیستم فئودالی، صدها سال به طول انجامید. در بنیانهای حكومت شوراها، بحرانی میان یك وجه تولید پساسرمایهداری (برنامهریزی اقتصادی برمبنای مالكیت دولت برابزار تولید) و حفظ شیوهی توزیع سرمایهداری وجود داشت. موتور این جامعه انتقالی ـآنچنانكه پرهئوبراشنسكی (اقتصاددان) بهعنوان نخستین نشانهی سوسیالیسم برمیشماردـ در این برهه، در میان شیوهی برنامهریزی و قانون ارزش قرار گرفته بود.
از آنجا كه در روسیه از سرمایهداری بهطور كامل سلب حقوق شده بود و صاحبان سرمایه بهعنوان یك طبقه دیگر وجود نداشتند، بهباور تروتسكی سیستم نمیتوانست فرم سرمایهداری دولتی بهخود گیرد. بازگشت به دوران سرمایهداری از نظر او یك ضدانقلاب اجتماعی بهشمار میرفت كه بدون ترغیب رهبران بوروکراسی به نابودی خویش، نمیتوانست برای آنها رهآوردی داشته باشد. مادام كه نحوهی مالكیت بههمان شیوه كه پس از انقلاب رایج شده بود باقی میماند، حكومت شوراها یك دولت كارگری محسوب میشد. استالینیسم چنان چهرهای از دولت كارگری ارائه میداد كه یك قشرِ برخوردار از قدرت دولتی میتوانست خود را بهجای شوراها ی کارگری كه اكنون بهپشت صحنه رانده شده و فاقد هرگونه قدرتی بودند، در رأس قدرت تثبیت نماید.
برتولت برشت، حكومت شوروی تحت رهبری استالین را «حكومت سلطنتی كارگری» نامید؛ تروتسكی با نگرشی كه بدون تردید از مایههای سوسیالـداروینیسم ریشه گرفته بود، آن را «حكومت منحط كارگری» نام نهاد. او روی یك سری عوامل تاریخی تاٌكید كرد كه روند بوروكراتیزه شدنِ در روسیه را ممكن میساخت: عقبماندگی عمومی اقتصادی بهگونهای كه دهقآنها، بیشترین جمعیت كشور را تشكیل میدادند؛ عقبماندگی فرهنگی كه هرگونه تلاشی برای خودسازماندهی طبقه كارگر را غیرممكن میساخت؛ كاهش ساختار پرولتری و نابود شدن واقعی بخش عظیمی از كارگران پیشرو در دورانِ جنگ داخلی كه انقلاب را رهبری كرده بودند؛ ایزوله شدن تقریباً كامل از سوی جهانی كه سیادت امپریالیسم را به تمامی گردن نهاده بود؛ و نهایتاً شكست انقلاب در اروپا بین سالهای 1918 تا 1923.
تروتسكی تشریح کرد كه بوروكراسی روسیه تنها یك كاست است، اما خود در ضمن تاٌكید كرد كه این تشریح بیشتر توضیحی است تا علمی. برخلاف تمامی طبقات اجتماعی كه جایگاه خود را براساس نقش خویش در روند تولید توضیح میدهند، كاستِ بوروكراسی روسیه فاقد یك جایگاه ویژه در این سیستم تولیدی میباشد و تنها غدهی زائدی است كه با همآهنگی یك سری شرایط خاص تاریخی بر زمینه انقلاب اكتبر 1917 رشد كرده است. این كاست بوروکراتیک هرگز قادر نبود كه خود را بهیك طبقه حاكمه بدل كند، زیرا چه بازگشت به دوران سرمایهداری و چه انكشاف دوران انتقالی به سوسیالیسم، آنها را از جایگاه خود به زیر میكشد. كاست بوروكراتیك تنها درصورتی میتوانست در مسند قدرت باقی بماند كه جامعه دوران گذاریا انتقالی را فلج نماید.
در 1936 و در بحبوحهای كه استالینیستها و بسیاری از روشنفكران نوكرصفت و كاریریست روند «محاكمات مسكو»، ترور، سركوب، اعدام و شكنجهی فعالین اپوزیسیون چپ،اپوزسیون کارگری ،آنارشیست ها وآنارکوسندیکالیست ها را تایید میكردند و اتحاد جماهیر شوروی را «سرزمین پدری سوسیالیسم» ارزیابی میکردند، تروتسكی كه بهصورت تبعیدی در نروژ میزیست، «انقلابی كه بهآن خیانت شد» را بهنگارش درآورد. در این اثر كه اكنون در زمرهی آثار كلاسیك ماركسیسم معاصر محسوب میگردد، تروتسكی كوشید تا استالینیسم، طبیعت آن، زمینههای پیدایی و دیدگاههای تاریخی آن را از منظرخود تشریح كند. او در پرتو انقلاب فرانسه به تشریح مبارزهای پرداخت كه همچون ترمیدور روسی از سالهای میانی دههی بیستم تا تثبیت استالین، حزب بلشویك را تكه پاره كرده بود.
پایان دیكتاتوری ژاكوبنی به بازگشت اوضاع قبلی منجر نشد، بلكه شكلگیری یك سیاست ضدانقلابی را درپیداشت كه برپایههای انقلاب اجتماعی 1789 استوار بود. بههمینگونه استالینیسم نیز نه بهمعنای بازگشتِ سیستم سرمایهداری، بلكه بهمفهوم قدرتگیری یك قشر عقب ماندهی بوروكرات در چارچوب یك سیستم جدید بود كه دستآورد انقلاب اكتبر 1917 بهشمار میرفت. در نظر تروتسكی حكومت شوراها بهمنزلهی دوران انتقالی از سرمایهداری بهسوسیالیسم تلقی میشد و نه بهعنوان یك عصر، همچون فئودالیسم یا كاپیتالیسم و غیره با مشخصههای خاص خود. این بیشتر خود را بهصورت یك سیستم اقتصادیـاجتماعی نشان میدهد كه از میان خرابههای كاپیتالیسم سردرآورده و دركنار جوانههای سوسیالیستی هنوز نشانههایی از دورههای سرمایهداری وپیشاسرمایه داری را نیزبا خود حمل میكند. یك سیستم اجتماعی كه همانگونه كه به سوی سوسیالیسم نظر دارد، میتواند به وجه تولید سرمایهداری نیز بازگردد. تا جایی كه تروتسكی بهخاطر میآورد، همهی اشكال جدید اجتماعی در تاریخ، دورانِ گذار كوتاه یا دراز مدتی داشتهاند. بهعنوان مثال، دوران گذار از بردهداری عتیق به سیستم فئودالی، صدها سال به طول انجامید. در بنیانهای حكومت شوراها، بحرانی میان یك وجه تولید پساسرمایهداری (برنامهریزی اقتصادی برمبنای مالكیت دولت برابزار تولید) و حفظ شیوهی توزیع سرمایهداری وجود داشت. موتور این جامعه انتقالی ـآنچنانكه پرهئوبراشنسكی (اقتصاددان) بهعنوان نخستین نشانهی سوسیالیسم برمیشماردـ در این برهه، در میان شیوهی برنامهریزی و قانون ارزش قرار گرفته بود.
از آنجا كه در روسیه از سرمایهداری بهطور كامل سلب حقوق شده بود و صاحبان سرمایه بهعنوان یك طبقه دیگر وجود نداشتند، بهباور تروتسكی سیستم نمیتوانست فرم سرمایهداری دولتی بهخود گیرد. بازگشت به دوران سرمایهداری از نظر او یك ضدانقلاب اجتماعی بهشمار میرفت كه بدون ترغیب رهبران بوروکراسی به نابودی خویش، نمیتوانست برای آنها رهآوردی داشته باشد. مادام كه نحوهی مالكیت بههمان شیوه كه پس از انقلاب رایج شده بود باقی میماند، حكومت شوراها یك دولت كارگری محسوب میشد. استالینیسم چنان چهرهای از دولت كارگری ارائه میداد كه یك قشرِ برخوردار از قدرت دولتی میتوانست خود را بهجای شوراها ی کارگری كه اكنون بهپشت صحنه رانده شده و فاقد هرگونه قدرتی بودند، در رأس قدرت تثبیت نماید.
برتولت برشت، حكومت شوروی تحت رهبری استالین را «حكومت سلطنتی كارگری» نامید؛ تروتسكی با نگرشی كه بدون تردید از مایههای سوسیالـداروینیسم ریشه گرفته بود، آن را «حكومت منحط كارگری» نام نهاد. او روی یك سری عوامل تاریخی تاٌكید كرد كه روند بوروكراتیزه شدنِ در روسیه را ممكن میساخت: عقبماندگی عمومی اقتصادی بهگونهای كه دهقآنها، بیشترین جمعیت كشور را تشكیل میدادند؛ عقبماندگی فرهنگی كه هرگونه تلاشی برای خودسازماندهی طبقه كارگر را غیرممكن میساخت؛ كاهش ساختار پرولتری و نابود شدن واقعی بخش عظیمی از كارگران پیشرو در دورانِ جنگ داخلی كه انقلاب را رهبری كرده بودند؛ ایزوله شدن تقریباً كامل از سوی جهانی كه سیادت امپریالیسم را به تمامی گردن نهاده بود؛ و نهایتاً شكست انقلاب در اروپا بین سالهای 1918 تا 1923.
تروتسكی تشریح کرد كه بوروكراسی روسیه تنها یك كاست است، اما خود در ضمن تاٌكید كرد كه این تشریح بیشتر توضیحی است تا علمی. برخلاف تمامی طبقات اجتماعی كه جایگاه خود را براساس نقش خویش در روند تولید توضیح میدهند، كاستِ بوروكراسی روسیه فاقد یك جایگاه ویژه در این سیستم تولیدی میباشد و تنها غدهی زائدی است كه با همآهنگی یك سری شرایط خاص تاریخی بر زمینه انقلاب اكتبر 1917 رشد كرده است. این كاست بوروکراتیک هرگز قادر نبود كه خود را بهیك طبقه حاكمه بدل كند، زیرا چه بازگشت به دوران سرمایهداری و چه انكشاف دوران انتقالی به سوسیالیسم، آنها را از جایگاه خود به زیر میكشد. كاست بوروكراتیك تنها درصورتی میتوانست در مسند قدرت باقی بماند كه جامعه دوران گذاریا انتقالی را فلج نماید.
بازنگری به نقد تروتسكی
امروز، پس از فروپاشی «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی»در اتحاد شوروی میتوانیم تحلیلِ تروتسكی از استالینیسم را مورد بازنگری قرار دهیم. زمانی وجود دارد كه تروتسكی عمیقاً و به وضوح، بوروكراتیزه شدن جامعه شوروی را پیشبینی كرد. درحالیكه تا همین چندی پیش انبوهی از چبهای سابق اتحاد شوروی را دژی مستحكم و پایبرجا تصور میكردند؛ تروتسكی شكنندگی درونی سیستم، تزلزل و نقاط ضعفِ بنیانهای بوروكراتیك آن را برملا ساخت و بهاعتراضاتی اشاره كرد كه مانع شكوفایی جامعه میشدند و دیر یا زود بروز مییافتند. آلامِ امروزینِ گذارِ جامعه شوروی بهسیستم بازار آزاد ـبازگشت بهسرمایهداریـ ثابت میكند كه جامعه شوروی بیشتر یك جامعه پساسرمایهداری بود. از سوی دیگر، در مقابل برونو ریزی و جیمز بورنهایم، حق با تروتسكی بود كه تاٌكید میكرد، استالینیسم یك سیستم اجتماعی نیست كه با ایجاد «تعاونیهای بوروكراتیك» قصد نابودی سرمایهداری را داشته باشد، بلكه علیرغم همهی اینها، یك پارازیتِ تاریخی باقی خواهد ماند. بلبشوی افول اقتصادی، بحران اجتماعی، و جنگهای داخلی كه امروزه دامان جمهوریهای سابق شوروی را گرفته، اثباتگر پیشبینیهای تروتسكی است كه :اینگونه بازگشت اجتماعی، نه بهراحتی برگرداندن یك نوار فیلم، بلكه بسیار دردآور و توأم با سختی خواهد بود.
اما آنچه تروتسكی نتوانست دریابد، عقبگرد اجتماعی ناشی از سلطهی ارتجاع استالینیسم بود. مبارزهی او علیه «دیكتاتوری حزب یكپارچه»، پیشواپرستی وسركوب دموكراسی کارگری، مبارزهای پرولتاری بود. او منادی اندیشه «انقلاب سیاسی» در برابر ضدانقلاب بوروكراتیك بود. اما از نگاه او جامعهی شوروی هنوز همان «دستآورد اكتبر» بود. با وجود انتقاداتی كه بهامتیازاتِ بوروكراتیكِ افراد و شیوهی ضددمكراتیكِ برنامهریزی فردی (كه قادر بهشناخت ماهیت جنایتكارانهاش هم نبود) داشت، اما نمیتوانست اعجاب خویش را از رشد غولآسای نیروهای مولد، رشد سریع صنعتی شدن شهرها و تعاونی شدن روستاها كه از سال 1928 تا آن زمان به دست آمده بود، پنهان دارد. انقلاب، روسیه را از خوابِ قرون به درآورده بود و همه رهآوردهای پس از آن نمایانگر آثار غیرقابل تكذیبِ پیشرفتهای شگرفِ تاریخی بود.
امروز كه استالینیسم نه بهعنوان یك پدیدهی نو، بلكه بهعنوان عامل ویرانی یك سرزمین ارزیابی میگردد، این سئوال بزرگ تاریخی مطرح میگردد: آیا «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی» با تمامی پیامدهای جنایتكارانهی سیاسی، ویرانیهای اجتماعی، فاجعهی انسانی درضمنِ حماقتهای مضحك و خندهآورش بهبربریت مدرن تعلق ندارد؟ْ
حماسهی برنامههای پنجساله و سرعت بخشیدن به صنعتی شدن فاجعهی زیست محیطی چرنوبیل، تبدیل ازبكستان بهبرهوتی خشك در سایه اقتصاد تكپایه ریسندگی، ازخودبیگانگی در شهرها، الكلیسم، استاخونوویسم؛ آیا میتوان همهی این پدیدهها را بازگشت به یاسای چنگیزی نامید؟ یا آنكه آیا مدرنیت ضدبشری از نوع استالینی آن، نمودی دیگر از همان پدیدهای نیست كه در غربْ نوع كاپیتالیستیاش موجود میباشد و هرحركتی با هدف آزادی و برابری باید به مبارزه با آن برخیزد؟
امروز، پس از فروپاشی «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی»در اتحاد شوروی میتوانیم تحلیلِ تروتسكی از استالینیسم را مورد بازنگری قرار دهیم. زمانی وجود دارد كه تروتسكی عمیقاً و به وضوح، بوروكراتیزه شدن جامعه شوروی را پیشبینی كرد. درحالیكه تا همین چندی پیش انبوهی از چبهای سابق اتحاد شوروی را دژی مستحكم و پایبرجا تصور میكردند؛ تروتسكی شكنندگی درونی سیستم، تزلزل و نقاط ضعفِ بنیانهای بوروكراتیك آن را برملا ساخت و بهاعتراضاتی اشاره كرد كه مانع شكوفایی جامعه میشدند و دیر یا زود بروز مییافتند. آلامِ امروزینِ گذارِ جامعه شوروی بهسیستم بازار آزاد ـبازگشت بهسرمایهداریـ ثابت میكند كه جامعه شوروی بیشتر یك جامعه پساسرمایهداری بود. از سوی دیگر، در مقابل برونو ریزی و جیمز بورنهایم، حق با تروتسكی بود كه تاٌكید میكرد، استالینیسم یك سیستم اجتماعی نیست كه با ایجاد «تعاونیهای بوروكراتیك» قصد نابودی سرمایهداری را داشته باشد، بلكه علیرغم همهی اینها، یك پارازیتِ تاریخی باقی خواهد ماند. بلبشوی افول اقتصادی، بحران اجتماعی، و جنگهای داخلی كه امروزه دامان جمهوریهای سابق شوروی را گرفته، اثباتگر پیشبینیهای تروتسكی است كه :اینگونه بازگشت اجتماعی، نه بهراحتی برگرداندن یك نوار فیلم، بلكه بسیار دردآور و توأم با سختی خواهد بود.
اما آنچه تروتسكی نتوانست دریابد، عقبگرد اجتماعی ناشی از سلطهی ارتجاع استالینیسم بود. مبارزهی او علیه «دیكتاتوری حزب یكپارچه»، پیشواپرستی وسركوب دموكراسی کارگری، مبارزهای پرولتاری بود. او منادی اندیشه «انقلاب سیاسی» در برابر ضدانقلاب بوروكراتیك بود. اما از نگاه او جامعهی شوروی هنوز همان «دستآورد اكتبر» بود. با وجود انتقاداتی كه بهامتیازاتِ بوروكراتیكِ افراد و شیوهی ضددمكراتیكِ برنامهریزی فردی (كه قادر بهشناخت ماهیت جنایتكارانهاش هم نبود) داشت، اما نمیتوانست اعجاب خویش را از رشد غولآسای نیروهای مولد، رشد سریع صنعتی شدن شهرها و تعاونی شدن روستاها كه از سال 1928 تا آن زمان به دست آمده بود، پنهان دارد. انقلاب، روسیه را از خوابِ قرون به درآورده بود و همه رهآوردهای پس از آن نمایانگر آثار غیرقابل تكذیبِ پیشرفتهای شگرفِ تاریخی بود.
امروز كه استالینیسم نه بهعنوان یك پدیدهی نو، بلكه بهعنوان عامل ویرانی یك سرزمین ارزیابی میگردد، این سئوال بزرگ تاریخی مطرح میگردد: آیا «سوسیالیسمِ موجود، اما غیرواقعی» با تمامی پیامدهای جنایتكارانهی سیاسی، ویرانیهای اجتماعی، فاجعهی انسانی درضمنِ حماقتهای مضحك و خندهآورش بهبربریت مدرن تعلق ندارد؟ْ
حماسهی برنامههای پنجساله و سرعت بخشیدن به صنعتی شدن فاجعهی زیست محیطی چرنوبیل، تبدیل ازبكستان بهبرهوتی خشك در سایه اقتصاد تكپایه ریسندگی، ازخودبیگانگی در شهرها، الكلیسم، استاخونوویسم؛ آیا میتوان همهی این پدیدهها را بازگشت به یاسای چنگیزی نامید؟ یا آنكه آیا مدرنیت ضدبشری از نوع استالینی آن، نمودی دیگر از همان پدیدهای نیست كه در غربْ نوع كاپیتالیستیاش موجود میباشد و هرحركتی با هدف آزادی و برابری باید به مبارزه با آن برخیزد؟
فاشیسم: بازگشت تاریخی یا بربریت مدرن؟
خطر مشخص یك بازگشت اجتماعی به نوعی از بربریت مدرن درآلمانِ فاشیست را تروتسكی در آغاز سالهای سی دریافت. او یكی از معدود متفكرانی بود كه با نگاهی روشنْ پیروزی نازیسمِ در آلمان را نه تنها خطری برای جنش کارگری در آلمان، بلکه خطری برای كلیت اروپا تشخیص داد. تبعید شده در استانبول و منزوی در پرینكیپو (در نزدیكی استانبول)، كارگران را بهاتحاد در برابر ناسیونالیسم هیتلری فراخواند؛ و بیعملی سوسیالدمكراتها و فرقهگرایی حزب كمونیست را محكوم كرد كه به سبب مبارزهاش با سوسیال ـ فاشیسم كور شده بود. در نوشتههایش كه بهترین بخشهای «هجدهم برومر لوئی بناپارت» اثر ماركس را بهیاد میآورند، بهروشنی نتایج قدرتگیری این ناسیونالیسم و یهودستیزی خشن را میدید كه از آحاد پایین اجتماع (یعنی: عمدتاً از خرده مالکان روستایی و خردهبورژوازی ورشکستهی شهری) ریشه گرفته بود؛ آحادی كه از طبقه خود جدا گشته و بهسبب بحران اقتصادیْ سخت «رادیكالیزه» شده بودند.
تروتسكی نوشت كه این «انقلاب ناسیونالیستی» جنبش كارگری را نابود خواهد كرد؛ دموكراسی را تحت فشار قرار خواهد داد؛ بر دهان مطبوعات پوزهبند خواهد زد؛ فرهنگ و هنر را به بیراهه خواهد كشاند و دوباره یك سیاست خارجی تجاوزكارانه را آغاز خواهد نمود. بهزودی با اتحاد جماهیر شوروی بهجنگ برخواهد خاست؛ سرمایههای بزرگ حاضر خواهند شد تا برای حفظ قدرت اقتصادی ومنافع خودبه مصادره اموال خویش رضایت دهند ومشتی لمپن هیستریك ویهودستیزرا صاحب كارخانههای خود ببینند. در 1938 این انقلابی تبعیدی روس حتا پیشبینی كرد كه با تعمیق واكنش جهانی، بدون شك یك جنگ جدید، برای نابودی فیزیكی یهودیان به وقوع خواهد پیوست.
هرچند كه هرگز نتوانست خود را همچون لنین در تمامیت از شرمارکسیسم بینالملل دوم رها سازد، اما به تاریخ نیز نه بهمثابهی یك روند خطی و مسقیم، بلكه بیشتر بهمنزلهی راه پُرغبار بشری، مملو از شكستها، پیشرویها، پسرویها، جنگها و انقلابها مینگریست. در 1926 نوشت: «راهِ پیشرفت، راهی مستقیم نیست، راهی است پرپیچ و خم؛ گاه فرهنگ گامی به پیش مینهد، گاه افول میكند».
در آستانهی جنگ دوم جهانی، هنگامی كه جهان ما مقهورِ پیشرفت سرمایهداری، به زندانی مشمئزكننده بدل میشد، بزرگترین خطری كه بشریت را تهدید میكرد، یك بازگشت اجتماعی به نوع جدیدی از بربریت بود. در 1940 تروتسكی نوشت كه تثبیت اروپا تحت سلطه نازیسم، منجر به روی كار آمدن یك رژیم ظاهراً جدا از طبقه و مدفون گشتن تمدن خواهد شد. آشویتس، هیروشیما، ویتنام، خطر یك جنگ هستهای و یك فاجعه زیستمحیطی ـ این رهآوردهای قرن بیستم كه برای تروتسكی ناشناخته بودندـ حوادث و کشتارهائی از این دست در بازگفت بالا ثابت میكنند كه فریاد هشدار او امروز هم دارای اعتبار است.
چنین بهنظر میرسد که زمین لرزه اروپا را (كه بین استالینیسم و فاشیسم تقسیم شده بود)، از مكزیك نظارهگر بودن، سبب شد تا تروتسكی روح آنارشیستِ خود را دوباره بازیابد. در این برهه وی با سوررئالیسم آشنا شد و با افرادی چون آندره بروتون، دیهگو ریوه ورا و فریدا كالو پیمان دوستی بست. استالین در 1938 بزرگترین نویسندگان روسیه را یا بهجوجههای مرگ سپرد و یا بهسیبری تبعید كرد؛ گوبلز نیز همزمان با آن، در مونیخ نمایشگاهی از «هنر منحط» سازماندهی كرد كه شهرت غمانگیزی دارد. در این مقطع، تروتسكی وآندره بروتون اقدام بهانتشار مانیفستی نمودند كه بیتردید طرحی رادیكال برای آزادی و حمایت از یك هنر مستقل میباشد؛ «استقلالِ هنر برای انقلاب، انقلاب برای آزادی نهایی هنر».
در تلاشهای خود برای درك شورشهای نخستین دههی قرن بیستم؛ بحرانهایی كه كاپیتالیسمْ تنها از طریق جنگ قادر بهعبور از آنها بود؛ نخستین نشانههای جنبش در میان خلقهای تحت استعمار؛ انقلاب و شكستِ جنبش كارگری؛ رویكار آمدنِ رژیمهای توتالیتری كه پیش از 1914 حتا تصور آنها نمیرفت؛ تروتسكی كوشید تا عقربه قطبنمای تعقل را به سوی جهانی نگاه دارد كه در خشونت و بحران در حال غرق شدن بود. او از تقدیرگرایی واولوسیونیسم انترناسیونال دوم كه بهانتظار تكامل جنبش كارگری نشسته بود، گسست؛ ماركسیسمی كه او بدان معتقد بود، بر یك سنت عقلانیِ استوار اتكا داشت. مطمئناً او یك رئالیست بود، اما آنگونه كه مندل تاٌكید میكند، رئالیستی كه «آرمان» را با ظرفیتهای «واقعیت» گره میزند (مندل 1992). آن زمان كه همچون نیمهشبِ قرن بود، آرمانِ مشخصِ بشریتِ آزاد برای او در چند هزار نیروی میلیتانت انترناسیونال چهارم تجسم مییافت كه برای بسیاری از ناظران و مورخین غیرقابل درك مینمود.
نظریات اودراساس، متكی بركمونیسم انتقادی ماركس و ظرفیت خودرهایی بخشی كارگران بود. پیكار انقلابی او پراكسیس انسان محور در تیرهترین روزهای قرن بیستم بود.
پس ازآنكه بسیاری از«كمونیستهای سابق» همچون آوازهگران سرمایهداری در«رقص مرگ كمونیسم» هلهله سرمیدهند و «پایان تاریخ» و«انقلابی ازنوع انقلاب اکتبر» را نتیجه میگیرند و از امید بهآزادی و رسیدن بهیك جامعه بیطبقه فاصله گرفتهاند، از تروتسكی چه برجای میماند؟ آیا برای مبارزین سوسیالیست پرولتاری ـ صرف نظر از محققین تاریخـ تعمق در نوشتههای لنین، تروتسكی، روزالوكزامبورگ، آنتونیوگرامشی،بوردیگا، پانه کوک، كارل كُرش، ویكتورسرژ،ارنست مندل،پل ماتیک ،کی دوبور و... هنوز نتیجهای در بر دارد؟ میتوان پاسخ داد: كلیدی كه آنها در دست ما نهادهاند تا با آن مشكلاتِ زمان خود را دریابیم، بسیار راهگشاتر از این تحلیلهای سطحی و پرشماری است كه بخصوص اكنون در ادبیات جدید از سوی نئولیبراالها وچپ های سابق وآنتی کمونیست های امروزو رسانههایشان به صورت گسترده منتشر میشود؛ و همچون هركالای دیگری، پس از چند ماه كهنه میگردند. من براین باور نیستم كه میتوان در قرن بیستویكم، یك برنامهی سوسیالیستی ارائه داد كه پایه آن برنمونههای"لنینیستی"ویا"تروتسكیستی"استوارباشد.اما ما به لنین و تروتسكی،روزالوگزامبورگ و... نیاز داریم؛ چراكه سوسیالیسم نمیتواند بدون اتكاء بهگذشته كه تروتسكی یك بخش مهم و غیرقابل انکار آن است، خویش را باز سازد. ما باید ایدهی سوسیالیزم و انقلاب را مورد بازنگری قرار دهیم، درست همان كاری كه تروتسكی در آغاز قرن بیستم با بهانتقاد گرفتن دگمهای ماركسیسم راستكیش انترناسیونال دوم بهآن دست یازید. میراث گرانبها و ارزش امروزین او در همین امر نهفته است. امروز مسئله اساسی ،صرفاً برخورد انتقادی با دگمهای دست و پا گیر نیست، بلكه موضوع بر سر شالودهی جدیدِ بنایی است كه ویران شده است.
خطر مشخص یك بازگشت اجتماعی به نوعی از بربریت مدرن درآلمانِ فاشیست را تروتسكی در آغاز سالهای سی دریافت. او یكی از معدود متفكرانی بود كه با نگاهی روشنْ پیروزی نازیسمِ در آلمان را نه تنها خطری برای جنش کارگری در آلمان، بلکه خطری برای كلیت اروپا تشخیص داد. تبعید شده در استانبول و منزوی در پرینكیپو (در نزدیكی استانبول)، كارگران را بهاتحاد در برابر ناسیونالیسم هیتلری فراخواند؛ و بیعملی سوسیالدمكراتها و فرقهگرایی حزب كمونیست را محكوم كرد كه به سبب مبارزهاش با سوسیال ـ فاشیسم كور شده بود. در نوشتههایش كه بهترین بخشهای «هجدهم برومر لوئی بناپارت» اثر ماركس را بهیاد میآورند، بهروشنی نتایج قدرتگیری این ناسیونالیسم و یهودستیزی خشن را میدید كه از آحاد پایین اجتماع (یعنی: عمدتاً از خرده مالکان روستایی و خردهبورژوازی ورشکستهی شهری) ریشه گرفته بود؛ آحادی كه از طبقه خود جدا گشته و بهسبب بحران اقتصادیْ سخت «رادیكالیزه» شده بودند.
تروتسكی نوشت كه این «انقلاب ناسیونالیستی» جنبش كارگری را نابود خواهد كرد؛ دموكراسی را تحت فشار قرار خواهد داد؛ بر دهان مطبوعات پوزهبند خواهد زد؛ فرهنگ و هنر را به بیراهه خواهد كشاند و دوباره یك سیاست خارجی تجاوزكارانه را آغاز خواهد نمود. بهزودی با اتحاد جماهیر شوروی بهجنگ برخواهد خاست؛ سرمایههای بزرگ حاضر خواهند شد تا برای حفظ قدرت اقتصادی ومنافع خودبه مصادره اموال خویش رضایت دهند ومشتی لمپن هیستریك ویهودستیزرا صاحب كارخانههای خود ببینند. در 1938 این انقلابی تبعیدی روس حتا پیشبینی كرد كه با تعمیق واكنش جهانی، بدون شك یك جنگ جدید، برای نابودی فیزیكی یهودیان به وقوع خواهد پیوست.
هرچند كه هرگز نتوانست خود را همچون لنین در تمامیت از شرمارکسیسم بینالملل دوم رها سازد، اما به تاریخ نیز نه بهمثابهی یك روند خطی و مسقیم، بلكه بیشتر بهمنزلهی راه پُرغبار بشری، مملو از شكستها، پیشرویها، پسرویها، جنگها و انقلابها مینگریست. در 1926 نوشت: «راهِ پیشرفت، راهی مستقیم نیست، راهی است پرپیچ و خم؛ گاه فرهنگ گامی به پیش مینهد، گاه افول میكند».
در آستانهی جنگ دوم جهانی، هنگامی كه جهان ما مقهورِ پیشرفت سرمایهداری، به زندانی مشمئزكننده بدل میشد، بزرگترین خطری كه بشریت را تهدید میكرد، یك بازگشت اجتماعی به نوع جدیدی از بربریت بود. در 1940 تروتسكی نوشت كه تثبیت اروپا تحت سلطه نازیسم، منجر به روی كار آمدن یك رژیم ظاهراً جدا از طبقه و مدفون گشتن تمدن خواهد شد. آشویتس، هیروشیما، ویتنام، خطر یك جنگ هستهای و یك فاجعه زیستمحیطی ـ این رهآوردهای قرن بیستم كه برای تروتسكی ناشناخته بودندـ حوادث و کشتارهائی از این دست در بازگفت بالا ثابت میكنند كه فریاد هشدار او امروز هم دارای اعتبار است.
چنین بهنظر میرسد که زمین لرزه اروپا را (كه بین استالینیسم و فاشیسم تقسیم شده بود)، از مكزیك نظارهگر بودن، سبب شد تا تروتسكی روح آنارشیستِ خود را دوباره بازیابد. در این برهه وی با سوررئالیسم آشنا شد و با افرادی چون آندره بروتون، دیهگو ریوه ورا و فریدا كالو پیمان دوستی بست. استالین در 1938 بزرگترین نویسندگان روسیه را یا بهجوجههای مرگ سپرد و یا بهسیبری تبعید كرد؛ گوبلز نیز همزمان با آن، در مونیخ نمایشگاهی از «هنر منحط» سازماندهی كرد كه شهرت غمانگیزی دارد. در این مقطع، تروتسكی وآندره بروتون اقدام بهانتشار مانیفستی نمودند كه بیتردید طرحی رادیكال برای آزادی و حمایت از یك هنر مستقل میباشد؛ «استقلالِ هنر برای انقلاب، انقلاب برای آزادی نهایی هنر».
در تلاشهای خود برای درك شورشهای نخستین دههی قرن بیستم؛ بحرانهایی كه كاپیتالیسمْ تنها از طریق جنگ قادر بهعبور از آنها بود؛ نخستین نشانههای جنبش در میان خلقهای تحت استعمار؛ انقلاب و شكستِ جنبش كارگری؛ رویكار آمدنِ رژیمهای توتالیتری كه پیش از 1914 حتا تصور آنها نمیرفت؛ تروتسكی كوشید تا عقربه قطبنمای تعقل را به سوی جهانی نگاه دارد كه در خشونت و بحران در حال غرق شدن بود. او از تقدیرگرایی واولوسیونیسم انترناسیونال دوم كه بهانتظار تكامل جنبش كارگری نشسته بود، گسست؛ ماركسیسمی كه او بدان معتقد بود، بر یك سنت عقلانیِ استوار اتكا داشت. مطمئناً او یك رئالیست بود، اما آنگونه كه مندل تاٌكید میكند، رئالیستی كه «آرمان» را با ظرفیتهای «واقعیت» گره میزند (مندل 1992). آن زمان كه همچون نیمهشبِ قرن بود، آرمانِ مشخصِ بشریتِ آزاد برای او در چند هزار نیروی میلیتانت انترناسیونال چهارم تجسم مییافت كه برای بسیاری از ناظران و مورخین غیرقابل درك مینمود.
نظریات اودراساس، متكی بركمونیسم انتقادی ماركس و ظرفیت خودرهایی بخشی كارگران بود. پیكار انقلابی او پراكسیس انسان محور در تیرهترین روزهای قرن بیستم بود.
پس ازآنكه بسیاری از«كمونیستهای سابق» همچون آوازهگران سرمایهداری در«رقص مرگ كمونیسم» هلهله سرمیدهند و «پایان تاریخ» و«انقلابی ازنوع انقلاب اکتبر» را نتیجه میگیرند و از امید بهآزادی و رسیدن بهیك جامعه بیطبقه فاصله گرفتهاند، از تروتسكی چه برجای میماند؟ آیا برای مبارزین سوسیالیست پرولتاری ـ صرف نظر از محققین تاریخـ تعمق در نوشتههای لنین، تروتسكی، روزالوكزامبورگ، آنتونیوگرامشی،بوردیگا، پانه کوک، كارل كُرش، ویكتورسرژ،ارنست مندل،پل ماتیک ،کی دوبور و... هنوز نتیجهای در بر دارد؟ میتوان پاسخ داد: كلیدی كه آنها در دست ما نهادهاند تا با آن مشكلاتِ زمان خود را دریابیم، بسیار راهگشاتر از این تحلیلهای سطحی و پرشماری است كه بخصوص اكنون در ادبیات جدید از سوی نئولیبراالها وچپ های سابق وآنتی کمونیست های امروزو رسانههایشان به صورت گسترده منتشر میشود؛ و همچون هركالای دیگری، پس از چند ماه كهنه میگردند. من براین باور نیستم كه میتوان در قرن بیستویكم، یك برنامهی سوسیالیستی ارائه داد كه پایه آن برنمونههای"لنینیستی"ویا"تروتسكیستی"استوارباشد.اما ما به لنین و تروتسكی،روزالوگزامبورگ و... نیاز داریم؛ چراكه سوسیالیسم نمیتواند بدون اتكاء بهگذشته كه تروتسكی یك بخش مهم و غیرقابل انکار آن است، خویش را باز سازد. ما باید ایدهی سوسیالیزم و انقلاب را مورد بازنگری قرار دهیم، درست همان كاری كه تروتسكی در آغاز قرن بیستم با بهانتقاد گرفتن دگمهای ماركسیسم راستكیش انترناسیونال دوم بهآن دست یازید. میراث گرانبها و ارزش امروزین او در همین امر نهفته است. امروز مسئله اساسی ،صرفاً برخورد انتقادی با دگمهای دست و پا گیر نیست، بلكه موضوع بر سر شالودهی جدیدِ بنایی است كه ویران شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر