۱۳۹۴ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

اداء دینی به رفیقم: (مرتضی) تراب حق شناس

اداء دینی به رفیقم: (مرتضی) تراب حق شناس

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ

از نوجوانی، بقول تراب رهرو و نه همراهشان بودم. از زمان مسلمانی اشان- تا تغیر ایدئولوژی- تا انشعاب بخش م.ل. تا نام گذاری و شکل گیری سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر. و طی همۀ این دوران آرزوی دیدارشان بر دل. آنان رهبران ما – لنین ما بودند. و اگر اینجا و آنجا این آرزو را با رفقا مطرح می کردم به مزاح دو پهلویی می گفتند "شاید دیدی وخبر نداری".


سازمان رشد کرد فرا کشوری ، منطقه ایی وجهانی شد واین خواسته هنوزته دل ماند – که ماند. اما مبارزه بی وقفه ادامه داشت- تا زمزمه و مدارک و شواهد بحران سازمان – در چهار سوی اش و در مقیاسی جهانی بروز کرد – و چندی بعد خبر زجر آور گرفتار شدن بخش عمده ایی از مرکزیت وکادرهای اصلی سازمان بدست رژیم.
خواستیم برای مقابله، کارزاری دفاعی در مقیاسی جهانی از رفقایمان سامان دهیم. یکی از تصمیمات خرید یک صفحه ی کامل New York Times  بود. تا با افشای جنایات رژیم وبا معرفی وچاپ عکس رفقایمان بتوانیم "شاید از این ستون به آن ستون فرجی حاصل کنیم". از یک طرف مشغول چک و چانه زدن با مجلۀ "معتبر" بورژوازی و از طرف دیگر تهیۀ نوشتاری در خور ارائه سازمان. در یک طرفة العین (کمتر از یک هفته) ۲۰،۰۰۰ دلار جمع شد. مشغول کار بودیم که خبر دردآور شکسته شدن حسین روحانی رسید. این برنامه هم به هم ریخت. وموج دستگیریها و اعدامها- وموج پناه گرفتن درفراسوی مرزهای کشور. پول حی و حاضر را به اینکار گرفتیم و از چهار گوشۀ کشورکانال خروج. از ترکیه، پاکستان، جنوب و حتی از مسکو، مرکز سوسیال امپریالیسم روسیه. کم وبیش خبر دار می شدم- کی کجای کار است. محسن، احمد، کمال، اصغر، س پ، و صدها با نام و بی نام دیگر- و صدها با بام و بی بام دیگر...اما از تراب خبری نبود – نه در لیست دستگیر شدگان و نه در لیست مهاجرین. هنوز زنده در ایران است؟ که شرایط را جمع و جور کند؟!
و همهنگام آشفتگی بیشتر. تمام نظم تشکیلات و ساختارذهنی به هم ریخته شده بود. دیگر همه جور تماس "تشکیلاتی" افقی، عمودی، مورب و...رایج بود و.."کارگشا"! همه جورخبر و شایعه می رسید و تشخیص سره از ناسره مشکل...
حس کردیم که به این آشفتگی باید پایان داد به این همه دوباره کاری و هدر رفتن شور و شوق و پتانسیل...کم وبیش همه این "نیاز" را حس می کردند. کنفرانسی در اروپا تشکیل شد. فکر می کردیم که خوب شاید نهایت این است که باید "رسمأ" انشعاب کنیم. خوب مرگ یکبار شیون یک بار...و...در انشعاب هم "بدعت" گذار. سعی کنیم "آبرومندانه" ودر خور شأن امان ....راه حلی باشیم برای این "آشفتگی". اما ای دل غافل که جمع شدن امان نه لزومأ مرهم که شاید هم نمکی بود بر توهم! آن زمان ابعاد این بحران اساسأ از توان تصورمان هم خارج بود. فکر میکردیم این بحران- بحران سازمان ماست و می شود راست و روستش کرد. جهانی بودن آنرا انگار تازه می خواستیم عملأ فقط حس وحدس کنیم. اما درد لحظه مانع درک می شد.
 در روز دوم آشفته کنفرانس شایعه شد که احتمالأ پیغامی از تراب خواهد رسید که مثل خیلی از  لحظه های  آن دوران شور و انتظار ثمری نداد...ودر حالیکه گوشه ایی نشسته بودم و سر سنگین شده ام در را میان دو دست نگه داشته بودم ...تا شاید حجم اش را حدس وحس کنم. مسئول تشکیلات فرانسه به کنارم خزید و در گوشم زمزمه کرد: "کار مهمی پیش آمده است اگر می توانی اقامتت را تمدید کن تا با هم به فرانسه بریم." گفت و رفت. بعد هم توضیح زیادی نداد.
به روال آنروزها بلیط قطاردرجه سۀ ارزان قیمتی تهیه کردیم و عازم شدیم. در طول راه روی صندلی چوبین فنر دار ناراحتی، هی این پا و اون پا میکردم و فکر...آیا به دیدار تراب می روم؟ در چنین آشفته وضعی؟... در وضعیت انشعاب؟ از دو جناح وگرایش متفاوت؟ آخراین چه رسمی است؟ ای روزگار؟ و هنوز هنوزه وقتی صدای جیر جیر چوب خشکی را می شنوم، نا خودآگاه آن خاطره و سئوال در ذهن صحنه دار.
در آنجا تا سر خیابانی همراهیم کردند وآدرس دادند: پلاک فلان- طبقۀ چندم- آپارتمان شماره هرچی (به یاد ندارم) همین ورفتند. به در آپارتمان رسیدم. لای در باز بود. وارد شدم. وسط اتاق  سرتا سر پرده ایی کشیده شده بود. ازآن سوی پرده زن ومردی خود را ازتشکیلات ایران معرفی کردند و همهنگام دست تنومند و قدرتمند مرد از میان پرده بسوی من آمد دست محکمی دادیم(همچنین به رفیق زن) من هم گفتم بهرام - به یاد بهرام آرام. بدون اینکه صورت همدیگر را ببینیم روی زمین نشستیم وبی وقفه وتعارف صحبت شروع شد. تمرکز روی امکانات در دست و حی و حاضر تشکیلات بود - چه امکاناتی در دست؟ لجستیک تشکیلات خارج از کشور- بحث تشکیلاتی خالص. چه مرزهای جغرافیایی قابل عبور؟ تا چشم به هم زدیم، پایان وقت ولحظۀ خداحافظی. دم در در حا لیکه داشتم پاشنۀ کفشم را ور می کشیدم بر گشتم و به پرده نگاهی کردم. از میان سایه روشنها به نظرم آمد که رفیق مرد دارد بند پوتین اش را می بندد – ایستاد، راست قامت شد و موهای مجعد خاکستری رنگ بالای سرش از بالای پردۀ اتاق بلند تر، پیدا. طاقت نیاوردم و گفتم: "اگر اشتباه نکنم قاعدتأ شما باید تراب حق شناس باشید!"-"بله خودم هستم"- پاسخ داد. گفتم همیشه آرزو داشتم شما را ببینم، اما نه در چنین شرایطی و خارج شدم.
بعدأ در بیرون به مسئول فرانسه گفتم، باید شرایطشان خیلی ناجور باشد. از کجا می آرن می خورند؟ من حاضرم هرجور کمکی بکنم. نیشخندی زد و گفت از من و ما که "کمسیون گرایشی" هستیم نمی گیرند حالا بیان از توکه "جناحی" هستی بگیرند؟ والا ما هم توش موندیم. سه وعده نون و شیر می خورن اما از ما هیچی قبول نمی کنند. ونگرفتند که نگرفتند.
یکسالی گذشت - مسئول سابق را دیدم و ضمن گفتگو در بارۀ گذشته گفتم ما همه چیزمان در تشکیلات خلاصه شده بود - مثل یک کودک - کودکانه عاشق پدرانمان بودیم، بهشان آویزان بودیم، دوست داشتیم از سروکله اشان بالا برویم، با هاشان کله کشتی بگیریم و...اما در واقعیت زنده گی نه با هاشان کشتی بدنی گرفتیم و نه کشتی ذهنی – حرف را قطع کرد- تبسمی کرد و گفت امشب شام بیا خونۀ ما – آپارتمان جدیدی گرفته بود.
با کمال میل و رضایت رفتم- رفتیم - حدس میزدم بیاید- وبالاخره سر و کله اش پیدا شد. تنها بود.راست قامت، بلند وبالا، چهارشانه، استخواندار، خوشرو، خندان، خوش بر خورد و با هیبت... بالاخره بعد از این همه سال رو در رو بدون هیچ پرده ایی روبوسی کردیم و خوش آمد گفتیم. و تقریبأ بدون هیچ مقدمه ایی در حالیکه کت اش را در می آورد گفت شنیده ام دلت کشتی می خواهد - آمد ه ام ببینم اهلش هستی یا نه و دعوت به کشتی کرد – کمی با حیرت اما بی درنگ به میدان وسط اتاق رفتم- وبه زیر دوخم. ماشاءالله یلی بود، پر قدرت- با اینکه بیش از یک دهه از من مسن تر- چه بسا پر توانتر، فرز و چالاک – پنجه در پنجه – پا پشت پا - سینه به سینه – آغوش درآغوش- دست حلقه در کمر-  و در آن لحظه همچون فرزندی در آغوش پدری مهربان-  بدنی که چندین رژیم حاکم بر ایران  و منطقه بدنبالش بودند تا پاره پاره کنند- همچون جواهری کمیاب در دست من است - گویی انقلاب درآغوش است. من از کجا و او از کجا- از دو قطب- در هم آمیخته - چه دیدنی – چه زیبا- گویی انقلاب در آغوش من است. یکی از شیرین ترین لحظات زنده گیم!
 حواسم هست، که "جو گیر" نشوم - بماند...صحبت از کشتی بدنی است – نه ذهنی
برای نرنجاندن همسایگان پائینی از تالاپ وتولوپ کشتی در کناری شانه به شانه نشستیم و گپ زدیم وگپ زدیم –اینکه چگونه همچون زائری به هم راه همسرش پوران بطوری "قانونی" ونه مثلا "غیرقانونی" جان سالم بدر برده است. و گپ زدیم وگپ زدیم.ازم پرسید حالا اسمت چیه؟ گفتم از خودت آموختم که نگم. و نگفتم وخندیدیم.
 دیگر تماس مرتب و دیدار جزوه برنامه های سالانه شد. در ملاقات دیگری گفتم چند روزی اینجا بیشتر نیستم. برنامه ایی ترتیب دهیم تا بیشتر همدیگر را ببینیم. گفت برنامه ام پر است. تنها برنامۀ معقولی که حداکثر استفاده را از وقت ببریم این است که با من بیایی شنا. هر روز ورزش میکنم- شنا- اگر دوست داری بیا. گفتم کور از خدا چی می خواهد- حتمأ. قرار گذاشتیم. موقع خدافظی گفت پس مایو و حوله یادت نره. سرقرار رفتم و رخت کن.  زیر دوش و استخر و سرتا سر طول استخررا مرتب و بدون وقفه همچون قهرمان المپیک یک ضرب شنا میکرد و سئوال. متوجه شد که دیگر نمی کشم، برایم ایستاد. وگفت اگر مرتب ورزش کنی عادت میکنی، عادی میشه، برای سلامتی ات خوبه و تازه لاغر هم می شوم. گفتم ماشاالله خوب خوش بنیه ایی. گفت که از دوران جوانی و چریکی اش حفظ سلامت بدن جزو کارهای همیشگی اش بوده است...بحثمان به نوشتارو ادبیات رسید و به مشاعره دعوتم کرد و پس از چند دوردیگر یارای تقابل نداشتم – گفت پس من به جایت هم شنا می کنم و هم مشاعره و هر بار که طول استخر را درمی نوردید شعری جدید و با قافیه...می خواند و...اشعاری که تا کنون نشنیده بودم. می پرسیدم شاعرش کیست و توضیح می داد و تازه متوجه گنجینۀ ادبی ذهن او شدم. بی خود نبود، بعلاوه به اینکه چهار زبان را هم در سطح خیلی خوب ادبی صحبت می کرد و می خواند: فارسی، عربی، فرانسه و انگلیسی (جوانی اش در ایران معلم انگلیسی بود). به دلم نشست. بعد دوباره به رخت کن باز گشتیم – زیر دوش درکنار هم و حالی که مشغول شستشو با صابون بودیم گفتم: نه از آن موقع که داشتیم انشعاب می کردیم و نه از الان که شدیم رفیق گرمابه و گلستان. پاسخم را  با شعری زیبا در مورد حفظ دوستی و مهربانی داد – که بر دلم خیلی نشست.
در یکی از این دیدارهای کم وقت تلفن کرد و قرار شد چهارنفره در منزل شهیری برای شام دور هم جمع شویم. ازم سئوال کرد که شب آخری چیزی احتیاج است؟ گفتم دست پخت پوران را می خواستم. گفت باشه بعدأ. وشب دور هم جمع شدیم. پوران به همراهش ظرفی آورده بود. گفت این را برای تو آوردم. که دست پخت منرا هم خورده باشی. همه اش هم ارگانیکه. ولی زیاد نخور که چاق بشی...آه چه با مهربان و باصفا بودند این مبارزین مسلح ما – گویی مهر را مسلحانه پاس می داشتند- وه که چه زیباست پیکر سوراخ سوراخ یک رفیق- آخر شب با آخرین قطار، هرچهار نفرهمراه شدیم. تراب و پوران پیشنهاد مشاعره دادند وچه زیبا بودند آن لحظات و چه شیرین این خاطره ها – هر چند اکنون با اشک. همراهم گفت شما خیلی شاعر مسلک و لطیف هستید. کسی باور نمی کند شما زمانی مبارزینی مسلح بودید- تراب با لطافت غم داری گفت چرا؟ مگر چریک قلب ندارد؟ مگر چریک عاشق نمی شود؟
چند ماه بعد بیماری پوران عود کرد. وما تلفنأ جویای حال. و تراب چه عاشقانه  از او پرستاری. بعدأ که بیماری خودش عود کرد – چندین و چند بار در اوقاتی متفاوت در میان بیان احساس "کلافه" گیش از اینکه  بعد از پوران به بیماری مبتلا گشته راضی – و بیان میکرد که چه خوب که آنموقع توان این را داشت که پوران را بغل کند و از این گوشه به آن گوشه – حمام و دستشویی ببرد.
چندی بعد از فوت پوران که تلفنی حالش را پرسیدم گفت که رفته است دکتر و خبر از بیماری لاعلاجش داد. یعنی دیگر آن دستان پر قدرت، شنا گر، کشتی گیر و مسلح از تحرک باز می ایستند؟ و وقتی بهت ام را تشخیص داد، سعی به روحیه دادنم کرد و با لهجۀ خودش گفت: "زنده گی ادامه دارد – مبارزه ادامه دارد". و اینکه سعی می کند با شنا پیش روی بیماری را ُکند کند.
مرتب تر ازش احوال میگرفتم. روزی رسید که گفت "دستهایم فوت کردند". گفتم چطوری به امورات میرسی؟ گفت با پا. به هر دستگیره ایی نواری بسته و با کشش نوار بسته شده با پا درهای بسته را باز- وحالا شنا هم فقط با پا و بعدأ پیاده روی. جایی رسید که دیگر به زیرگردن هم باید "پل" میزدند. ودر تداومش تماسهای سه دقیقه ایی، چرا که توان اضمحلال میرفت و هیچ دلم نمی خواست خسته اش کنم. و تا هفتۀ آخرکه دیگرتماس تلفنی همیشه با صدای دستگاه تنفس همراه بود. هر موقع که پیشنهاد کمک کردم سپاس گذاشت وگفت که هیچ چیز کم ندارد و بچه ها دارند مثل دسته گل بهش میرسند. واقعأ دمشان گرم. من به سهم خود سپاسگذار وقدر دانشان هستم. چه محیط رفیقانه ایی، باروح، صمیمی و انسان گونه ایی سامان دادند- هر کس به اندازۀ توانش و هر کس به اندازۀ نیازش. واوتا آخرین لحظه مبارز- چه خصوصی و چه عمومی.
در جایی خواندم انسانی با کرامت است که حوزه خصوصی و حوزۀ عمومی اش هم خوان و منطبق باشد. او چنین بود. درمورد فعالیتهای اجتماعیش میدانیم، گفته اند، گفته است- نوشته اند، نوشته است اما در مورد فعالیتهای خصوصیاش کمتر. باید حق شناس بود.
پست الکترونیکی رفیقی چند ساعت بعد از فوتش خبرم کرد. با یاد اش روحم در اشکم سخت سنگر گرفت. عهد کرد و از دیده برون جست - عهدمان پایدار. بی اختیار بلند بلند گریستم. - زندگی ادامه دارد – مبارزه ادامه دارد. تا شقاوت هست مبارزه باید کرد.
ن.ن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر