۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

دخترک و چریک مخفی نویسنده : ابوالفضل محققی


دخترک و چریک مخفی



ابوالفضل محققی


Abolfazl-Mohagheghi.jpg
یک ظهر گرم از پنجره به آخرین قسمت حیاط خیره شده است . درست همان جا که برگ های تاک مو روی خرند چوبی پخش شده اند. آفتاب از لابلای برگ ها عبور می کند سایه روشن ها ی رقصان بر دیوار وحوض کوچک زیر آن حسی عجیب را در او زنده می سازد. حسی رخوت انگیز که گاه میل به خوابی آرام دارد و گاه غرق شدن در رویاهای دور دست . تلاش می کند تمامی جا هائی که این حس را داشته به خاطر آورد. سایه روشن های عبور کرده از برگ های گل های آفتاب گردان ودو کودک که زیر ساقه های آن سخت گرم بازیند و باغچه کوچک چونان جنگلی بزرگ به نظر می رسد، همراه حس غریبی که هنوز بعد از ده ها سال لذت آن لحظات را در او زنده می کند .آن دخترک کوچک همسایه حال کجاست؟

سایه روشن افتاده بر پنجره های اطاقی آرام در خانه پدری و زنی که چادر نماز خود را بر رویش کشیده و تن به خواب نیمروز تابستان داده است. عطر ی لطیف اما دور در مشامش می پیچد. عطر زنی که حال خاک اورا در خود گرفته است. به یاد خانه کوچکی در تبریز می افتد در فقیر نشین ترین قسمت شهر انتهای سیلاب قوش خانه. دو اطاق در سمت راست ویک اطاق کوچک در سمت چپ با دو ایوان کاه گلی و ستون های چوبی نازک.وسط حیاط حوض کوچکی است با تاکی بلند که روی خرند بالای حوض یله داده و خوشه های انگورش تمامی داربست را گرفتنه اند. یک خانه روستائی اما در شهر.اطاق سمت چپ را به ماهی بیست تومان اجاره کرده است. این خانه امن فردی اوست.

هر چریکی علاوه بر خانه تیمی باید یک خانه فردی مخفی نیز داشته باشد که آدرسش را تنها خود او می داند. صاحب خانه مردی است از روستاهای «قره داغ» که چند سالی است همراه زن و دخترش به شهر آمده و ساکن شده اند. بقالی بسیار کوچکی سر همان کوچه باز کرده و تمام وقت آن جا می نشیند. حتی ظهر ها نیز به خانه نمی آید. زنش نیز همراه دخترش که بیشتر از هژده سال ندارد در خانه گرم فرش بافی اند.دار قالی را در یکی از همان دو اطاق بر پا کرده اند و برای یکی از قالی فروش های تبریز فرش می بافند. دختر زیبائی ست با دو چشم سیاه آذری و بینی کوچک که به لبی برجسته و هنوز کودکانه ختم می شود. با گونه های گل انداخته که فرش بافی و نشستن بر دار قالی نتوانسته به زردیش به کشاند.

چند ماهی است که این خانه را به اجاره گرفته. به عنوان سم پاش اداره کشاورزی که همیشه در ماموریت است وهر هفته یا دو هفته یک بار به شهر می آید. وسایل چندانی ندارد، رختخواب، یک چراغ خوراک پزی همراه چند دیگ و بشقاب. چند کتاب را نیز مخفیانه به خانه آورده و زیر تشک نهاده است . خانه آرامی که هر وقت فرصتی دست می دهد به آن جا می رود و شبی را در آن جا می گذراند. موقع آمدن به دکان بقالی سری می زند با مشهدی هدایت صاحب خانه خوش بشی می کند خرید کوچکی می نماید، به خانه می رود در اطاق را می بندد و به کتاب خواندن مشغول می شود.این تنها زمانی است که او می تواند رمان بخواند و با قهرمان های آن ها خلوت کند.

سید خانم زن صاحب خانه برایش چائی می آورد زن بلند بالائی است با گیس های سیاه و چار قدی که قسمتی از سر او را می پوشاند بخشی از موهای خود را چتری می کند و روی پیشانیش می ریزد. صورتی عضلانی دارد با دو جشم سیاه نافذ که با دقت به طرف مقابل خیره می شود و حکایت از اراده درونی اش می کند.او خانواده را از ده به شهر کشانده است . می گوید «در ده کاری نداشتیم این جا زندگی هزار بار بهتر است .» تنها همان یک دختر را دارند. «ده جای ماندن نبود ما که پسری نداشتیم که روی زمین کار کند. تازه از زمین که چیزی در نمی آید.»از زندگی در شهر راضی بودند. یکی دوبار مجبورش ساختند که شب با آن ها غذا بخورد.از کارش می پرسیدند از شهرش از پدر و مادرش واین که پسر خوبی است چرا ازدواج نمی کند. او متوجه نبود وجواب های از پیش آماده اش را می داد.

یک ماهی می شد هر بار که می آمد دخترک برایش چائی می آورد. خنده کوچکی می کرد که چال کوچکی بر گونه هایش می افتاد و بعد به سرعت برمی گشت، برگشتنش چیزی شبیه دویدن بود. متوجه شده بود هر بار که به حیاط می رود دخترک از پشت پنجره به او نگاه می کند وآرام خود را پس می کشد. از آن نگاه دزدکی لذت می برد و به بهانه های مختلف هر بار که خانه بود از اطاق بیرون می آمد تا چهره گل انداخته دخترک را ببیند. هر از چند گاهی جاروی کنار باغچه را بر می داشت وایوان مقابل اطاقش را که همیشه تمیز بود، جارو می زد. اوایل دخترک از پشت پنجره نگاه می کرد، اما آخرین بار بیرون آمد و به زور جارو را از او گرفت، زمان کوتاه گرفتن جارو و لمس دست دخترک طپش قلبش را بالا برد. طوری که خون به چهره اش دوید به اطاق برگشت قلبش هنوز به شدت می زد. حسی زیبا تمام وجودش را پر کرده بود .احساس دو گانه ای داشت. آیا یک انقلابی می تواند دزدکی نگاه کند، اصلا حق دارد به دختری فکر کند و با این سرعت قلبش برای کسی به تپد؟ دلش می خواست بیشتر به خانه بیاید فکر آن دخترک زیبا ی پشت پنجره رهایش نمی کرد. بخشی از ذهنش را گرفته بود. در خلوت خود تجسمش می کرد. این برای یک چریک ممکن نبود!

یک شب که به خانه آمده بود مرد همراه زنش به اطاقش آمدند با یک قوطی شیرینی. می خندیدند و اندکی بعد دخترک با یک سینی چای وارد شد. او لرزش دست دخترک را می دید چای را گذاشت و خارج گردید. مرد از هر دری سخن گفت. «چند ماه است که من و زنم ترا زیر نظر داریم پسر خوبی هستی.آرام می آئی در کوچه سرت را پائین می اندازی در خانه هم همه چیز را رعایت می کنی. من به سید خانم می گویم کاش پسری مثل تو داشتم. دیشب سید خانم گفت حال که پسر نداریم چرا دامادی مثل تو نداشته باشیم. ما یک دختر داریم.الحمدالله وضعمان هم خوب است وتو هم که کارمند دولتی تازه می توانی در بقالی نیز کمک کنی. هرچه داریم مال همین یک دختر است. دختر به این خوبی وزیبائی کجا می توانی پیدا کنی؟ دهنت را شیرین کن»

او به زن ومرد ساده روستائی نگاه می کرد. به این که چقدر زندگی را آسان می گیرند و دنیایشان جه مقدار کوچک و در عین حال زیباست.آن ها نمی دانند که روبرویشان یک چریک مسلح نشسته است .نمی دانندکه خانه مخفی چیست! چریک چه کسی است؟ وحشت کرداز خانه مخفی از این که این خانه آرام روزی لو برود، محاصره شود واو ناگزیر از یک در گیری. به دخترک فکر کرد به چهره زیبایش در پشت پنجره به زن و مردی که دنیای زیبای خودرا داشتند و با چه زحمتی خشت بر خشت می نهادند، راضی بودند از آن چه که دارند .«من با این ها چه کرده ام؟ چگونه به خود اجازه داده ام زندگی آرام آن ها را به هم زنم؟این دوست داشتن خلق نیست! این کشاندن یک خانواده، یک زندگی آرام به ماجرائی است که روحشان هم از آن بی خبر است .» شرمنده در چهره هر دو خیره شد چقدر دوستشان داشت. دلش برای دخترک تپید. حسی غریب را تجربه می کرد. می دانست اهل آن زندگی نیست. من دانست کیست و چرا این جاست.اما حسی فراتر بر قلبش پنجه می کشید ودخترک را تمنا می کرد. دختری که می دانست او را دوست دارد. سرش پائین بود غرق در فکر غرق در اضطراب.«من هم شما را مثل پدر ومادر دوست دارم این همه محبت شرمنده ام می کند.»

تمام شب نخوابید و صبح کتاب های خود را در ساک دستی نهاد و بی آن که وسیله ای بر دارد. در اطاق را باز گذاشت. نگاهی عمیق به آن حیاط کوچک به حوض آب به درخت مو به سایه روشن صبحگاهی و به دخترک پشت پنجره که این بار خود را پس نکشید، انداخت وغمگین برای آخرین بار از در خارج شد . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر