۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

یوسف به من گفت . نویسنده : هاشم آزادی

توضیح سیاسی تئوریک:نوشته ای که عرضه می شود اولین بار در سایت راه کارگر ،در سال 2012 منتشر شده است و هنوز هم در آرشیو این سایت قابل دسترسی است .از انجا که این نوشته به خاطره ی یک زندانی سیاسی هم بند رفیق شهید یوسف آل یاری مربوط می شود ، سیاسی تئوریک اقدام به انتشار مجدد آن کرد . ما برخی اشکالات تایپی را تصحیح کردیم .یوسف آل یاری از زندانیان سیاسی زمان شاه و از هم بندان کرامت دانشیان بوده است .یوسف از جمله زندانیانی بود که روحیه انقلابی خود را علیرغم شکنجه های طاقت فرسا حفظ نمود .او با مقاومت خود به دیگر زندانیان سیاسی روحیه می داد .یادش گرامی باد .


یوسف به من گفت
هاشم آزادی

نوشته ی حاضر بخشی از خاطرات من در زندان حکومت اسلامی است . هدفم از نگرش آن روشن کردن بخشی از ناشناخته های زندان برای رفقا ونسلهای آینده می باشد . اگرچه ، بازگو کردن آن برای من آسان نیست.
تلاش من در این است که از بیان ذره ایی از آنچه گذشته کوتاهی نکنم ، اگرچه همه مطالب در این چند صفحه نمی گنجد.
درسال ۶۳من را خرد و خراب ازقیامت یا تابوت هایی که حاج داود رحمانی درزندان قزل حصار برپا کرده بود بیرون آوردند وبعد از مدت کوتاهی در بند عمومی به اوین فرستادند. در قیامت من تا مرز دیوانگی و خودکشی  پیش رفتم٫ چیزی تا انکار همه ان ارزشهای خوب زندگی فاصله نداشتم.  آن چه مرا از سقوط نهایی متوقف می کرد مجموعه ای بود از وجدان و هویتم که می دانستم در طرف دیگرجایی ندارد. دکتر می گفت کمرم بر اثر ضربات لگد صدمه جدی خورده٫ چیزی برای فکر کردن نداشتم . ازنقطه نظر ایدئولوژیک شکافهای عمیقی در تمام اعتقاداتم بوجود آمده بود که نتیجه زندان نبود بلکه قبل ازآن با مسئولم در بیرون از زندان بحث های زیادی داشتیم. چشم اندازسوسیالیزم واقعا موجود بسیار ناامید کننده بود. تشکیلات یا حداقل بخشی که من در ان بودم کاملا از هم پاشیده شده بود. فشاری که زندانبان بوسیله تواب ها به دیگرزندانیان وارد می کرد بسیار آزار دهنده بود.ازهمسرم نیزهیچ خبری نداشتم.  
به محض ورود به راهروی  ٫۲۰۹از صف زندانیانی که از قزلحصار اورده شده بودند جدایم کردند. دیگران را به سلول انفرادی فرستادند. نگهبان بازویم را گرفت ومن را کنار راهروی ۲۰۹نشاند.حدس زدم که پرونده دیگری از  من رو شده و می دانستم شب را باید تا صبح توی راهرو بگذرانم وخودم را برای پذیرایی فردا صبح آماده کنم
بالاخره صبح شد وبعد بازجویی مختصری به سرعت من را به زیرزمین بردند و صدای زوزه کابل وسوزش کف پا دوباره آغاز شد.من تا غروب در زیرزمین بودم و  بعد از اینکه از زیرزمین بالا آورده شدم برای ادامه تحقیق مرا فرستادند به یکی از سلول های انفرادی.بازجو بسیار عصبانی بود چرا که اطلاعاتی را که سال پیش در بازجویی نتوانسته بودند بدست آورند امسال بطور اتفاقی سرنخی از آن پیدا کرده بودند اما اطلاعات کاملا  سوخته بود. به محض اینکه چشمبندم را داخل سلول برداشتم مردی را با چشمانی روشن ونگاهی مشتاق روبرویم دیدم.نامش یوسف بود. همچون یک مادرمهربان نگاهم کرد و به سرعت جایی برایم اماده کرد که بخوابم. شاید باور نکنید ولی درحالی که داشتم می خوابیدم به یک باره احساس ارامش زیبایی به من دست داد.مرد کوچک بی انکه حرفی بزند با نگاه مهربانش یک  نیروی بی پایان  را به من هدیه داد.
وقتی بیدارشدم یوسف داشت قدم می زد. احساس کردم هزاران سال است که اورا می شناسم. در روزهای بعد متوجه شدم به سرعت خودم را به او نزدیک می بینم بی آنکه وجودش را حس کنم . احساس غریبیست. شاید کمی عجیب باشد ولی یکی از بهترین دوران هایی را که من در زندان گذراندم زمانی بود که با یوسف توی یک سلول انفرادی در نزدیکی اتاق بازجویی وتخت شکنجه گذراندم در حالی که وقت وبی وقت برای بازجویی از سلول بیرونم می کشیدند وهربار از الطاف بازجو بی نصیب نمی ماندم. ما بدور از هیاهوی بیرون زندگی خود را در اطاقی به مساحت کمتر ازشش متر مربع وبه وسعت بی پایان رویاها وآرمانهایمان دنبال می کردیم . 
معمولا صبح ها من با نوعی تشویش از خواب می شدم وبعد ازصبحانه به نوبت درطول سلول قدم می زدیم وبعد از چهارمین گام برمی گشتیم. با هر صدایی که از بیرون سلول می شنیدم عضلاتم درست مثل آدم هایی که خود را برای یک مسابقه دوصد متر آماده می کنند منقبض می شد. با خود به سرعت همه چیز را مرور می کردم وبعد آرام آرام مثل مادری که فرزند شیطانش را میخواهد به مدرسه روانه کند وجودم را دردرونم نوازش می کردم.
بعد ازنهار که عضلاتم کمی از حالت انقباض وآمادگی خارج می شد جملات بیشتری بینمان ردوبدل می شد وکم کم خود را برای ورزش  آمده می کردیم. با خود می گفتم امروز هم گذشت. اما همیشه زندگی ما بدین منوال نبود وبارها نیمه شب به سراغم می آمدند و بارها تا سپیده دم در اطاق بازجویی یا زیرزمین به سر می بردم.
غروب ها وقتی کمی صداهای بیرون کاهش پیدا می کرد بحث من ویوسف آغاز می شد. ما هرکدام به نوع خود بدنبال چرایی های شکست جنبش و مکانیزم های جلوگیری از یاس وناامیدی در درون جنبش بحث های داغی را شروع می کردیم که تا نیمه شب معمولا ادامه داشت وآنچه که دراین گفتگوها به آن هرگز پرداخته نشد آینده فردایمان بود.
معمولا یوسف در این بحث ها ،  با پاهای مجروحش طول سلول را قدم می زد وبا لهجه زیبای آذری به من می گفت ه..... میدانی چیه........در هر نبردی به انسان صدمات روحی وارد می شود که برای ترمیم آن انسان  باید از نقاط قوتش کمک بگیرد . هیچ مبارزی از ابتدا از ناشناخته های سرراهش آگاه نیست ومسلما لحظاتی هست که انسان درسنگلاخ مبارزه زمین می خورد. مهم زمین خوردن نیست بلکه بلند شدن وبه راه ادامه دادن است.
بعد داستانی را از بازجویی هایش را در زمان شاه و وتیمسار ایروم مثال می زد وبعد هیجان زده می گفت ...نقش زندانی نسبت به زندانبان مثل سندان هست مقابل چکش و تمام تلاش زندانبان جدا کردن زندانی از گذشته اش یعنی جدا شدن از وجدان اجتماعی و  آرمانهای بشری٫ جدا شدن از امید برای زندگی بهتر برای بشریت ودر نهایت هویت فردیست البته "ق" را "گ" تلفظ می کرد واین معمولا باعث خنده من می شد.
یوسف ازراه رفتن خسته می شد ودرحالی  که هردو کف سلول دراز کشیده بودیم وکف پایمان را روی دیوار زده بودیم اینبار نوبت من بود که موضوع صحبت را به تئوری نسبیت خصوصی انشتین، اختلاف فیزیک تئوری وکوانتوم مکانیک اصل عدم یقین هایزنبرگ و ........وتاثیرات آن برروی دیدگاه های بشریت وزندگی روزمره بکشم.
یوسف دوباره به هیجان می آمد ودر حالی که کمی سرخ شده بود شروع به راه رفتن می کردوبحث همچنان از گوشه دیگری آغاز میشد وما به معنی واقعی آزاد بودیم آزاد از زمان ، آزاد ازمکان وآزاد ازهمه تعلقات ووسوسه های مادی درمیان دیوارهایی که هزاران تن از بهترین فرزندان این مرزو بوم را درخود جای داده وآن ها را به جوخه های اعدام تسلیم نموده  بود .
زمان در حال گذر بود واحساس دوگانه ای بر من مستولی می شد. از بودن با یوسف لذت می برم .گو اینکه میدانستم این وضعیت پایدار نیست . از طرف دیگر بازجویی من متوقف شده بود ومن همواره نگران این بودم که موضوع دیگری رو شود.
یوسف می گفت  که بازجو با در انتظار گذاشتن زندانی در تلاش است که ترس ازنا شناخته ها به زندانی رخنه کند.یوسف می گفت  در چنین شرایطی کنترل انسان برای فکر کردن به یک اینده بهتر بسیار مهم است و زندان و شکنجه برای زندانی واقعیت تلخ  وعریانی است و رویاهای زیبای  انسان او را ازچارچوبی که زندانبان وبازجو برای او ساخته بسرعت  خارج می کند و علاوه بر آن علاوه بر آن علیرغم  فضای بی وزنی و عدم تعادلی که زندانبان بوجود اورده تکیه گاهم را در درون خودم بسازم. معمولا روزهای جمعه قسمتی کوتاهی  از خطبه های نماز جمعه  که آقای رفسنجانی معمولا خطیب آن بود را می شد از سلول شنید وبه مجرد بلند شدن صدای خطیب و تکبیر نمازگذاران یوسف در حل راه رفتن با لهجه غلیظ اذری می گفت : موسیلینی اششک.
یک شب بهش گفتم می ترسی ؟ بدون خجالت گفت  من از شرفم می ترسم . بعدادامه داد:  وقتی بیشتر از همیشه ناشناخته های مرا می ترسانند به همسنگرانم بیشتر از همیشه کمک وهمراهی می کنم
یوسف معتقد بود که یک فعال سیاسی قبل از اینکه دستگیرشود کما بیش سطح مقاومت خود را در خود اگاه وناخوداگاهش بنا به خواستگاه اجتماعی٫ فرهنگی ٫ انتخاب نوع زندگی ٫ ارمانها وانتظاراتش اززندگی تعیین میکند ونوساناتی که دردوران بازجویی وزندان برایش پیش میآید نا چیزهست.
ودر انتها یوسف یاد آور شد که نبرد نهایی انسان روبرو شدن با ناشناخته های  درون خودش است .
کم کم جراحات روحی من التیام می یافت علیرغم اینکه می دانستم بزودی همه چیز تغییر می کند.تلاش داشتم که از ذره های این روزهای بی بازگشت استفاده کنم
یک   شب زمانی که پاهایمان را به دیوارزده بودیم  یوسف داستان دستگیری وبازجوییش را برایم توضیح داد.
زمانی که یوسف دستگیر می شود اورامستقیم به زیر زمین می برند وبه مدت ۴۸ ساعت شدیدن شکنجه میکنند بعد از۴۸ ساعت یوسف می گوید حاضر به همکاریست. ازاو آدرس وکروکی تمام خانه های تیمی وامکانات را می خواهند ویوسف به مدت یک هفته تمام امکاناتی راکه سوخته بود روی کاغذ می آورد. گروه ضربت با اطلاعت داده شده به۲۴واحد سوخته شده تشکیلاتی حمله می کند و چیزی بدست نمی آورند.بازجوی تحقیرشده  یوسف رامستقیم به زیرزمین برده وشکنجه وحشتناکی را بمدت ۳۸ روز ادامه می دهد. در تمام این مدت یوسف را اززیرزمین بالا نمی آورند و بصورت ایستاده نگاه می دارند. در این مدت  دستبند یوسف  فقط برای دستشویی وشکنجه باز می شود.بلاخره یوسف به کما می رود.زمانی که اورا به بهداری می رسانند دکتر می گوید که احتمال زنده ماندنش بسیار ضعییف می باشد. یوسف در دونوبت عمل می شود وخوشبختانه یا بدبختانه زنده می ماند وحالا دوران نقاحتش رامی گذراند.
زمانی که یوسف بعدازعمل در بهداری زندان نگهداری می شده یکروز موسوی تبریزی دادستان وقت برای بازدید به بهداری می اید درآن موقع پسر جوان مجاهدی هم تحت مداوا بوده که علاوه بر صدمات فیزیکی قدرت تکلم خود را هم از دست داده بود.آقای موسوی تبریزی دربرخورد به زندانی جوان شروع به توهین کرده ومی گوید ‍این حقه بازی ها دیگر کهنه شده. اکثر این بچه ها هرگز تعادل ذهنی خود را باز نیافتند.
از چهره نگرانش میخواندم که به زودی بازجویی  و شکنجه اش آغازمیشود. یک روز درحین ورزش آرام نشست وساق پایش رابا انگشت فشار داد.برایم باورکردنی نبود استخوان پا متل اسفنج فرو میرفت. درزدیم تا نگهبان اورا به بهداری ببرد . فردای آن روز یوسف رابه بهداری بردند. دوروز بعد دوباره بردنش ولی این بارکه برگشت بسیار گرفته بود بجای بهداری به بازجویی رفته بود وبازجو بسیار تهدیدش کرده بود. شب بعد دوباره اورا بردند ولی اینبار دیگربرنگشت .  صدای اورا بعد از مدتی از انتهای راهرو شنیدم  فردای آن روز من راغروب به بهداری بردند دربرگشت اززیرچشمبند زیرشلوار وپاهای یوسف را شناختم اورا ایستاده به نرده های انتهای راهرو بسته بودند در نتیجه امکان اینکه بتواند لحظه ای دراز بکشد وجود نداشت. یوسف خم شده بود و یک پتوی سربازی روی پشتش انداخته بودند. از  آنشب به بعد گاهی صدای یوسف را ازانتهای راهرو می شنیدم .نمی دانم چند هفته یا چند ماه به در نرده های ورودی به راهرو بسته و ایستاده نگه اش داشتند .واصلا نمیدانستم چگونه می خوابید. هروقت که از بازجویی بر میگشتم یوسف به در انتهای راهرو بادستبند دیده میشد.معمولا زیر لب چیزی می گفت. فکر میکنم هذیان می گفت. وضع خودم هم خیلی خوب نبود. ظاهرا لاجوردی داشت می رفت و میخواست تا قبل از رفتنش آنهایی را که از زیر اعدام در رفته بودند سربه نیست کند.
معمولا یوسف بعضی  روزهای جمعه از نگهبان ها می خواست که  چند بسته سیگار با وسایل دیگری که  توی سلول قبلی  جا گذاشته برود وبیاورد وظاهرا فقط یک نگهبان بود که راضی می شد بیاوردش به سلول من. اولین باری که آمد خوشبختانه هم سیگار داشتم هم لباس ووسایل ضروری دیگر اما  متوجه شدم که ممکن است باز هم چنین امکانی پیدا کند که بتواند دوباره به سلول بیاید. علیرغم اینکه سیگار نمی کشیدم جیره سیگاررا مرتب می گرفتم به امید اینکه یک  بار دیگر او بیاید . یک بار که به بهداری می رفتم از دکتر مقداری اسپیرین گرفتم .مقداری از انجیر خشک ووسایل دیگررا که  هر چند یکباربرای فروش می آوردند  برایش  کنارمی گذاشتم . یوسف دو بار دیگر آمد و وسایلی را که برایش نگه داشته بودم گرفت. اما اخرین باری که امد بسیار تکیده شده بود٫ نگاه عجیبی داشت ٫ یواشکی گفت دارن میبرن بزنن.اینبار چیزهایی را که برایش جمع کرده بودم بهش دادم اما نگرفت وفقط سیگار را برداشت.نگهبان از لای پنجره در سلول نگاه میکرد. محکم بغلش کردم  ,یواشکی گفت مواظب باش.نمی دونستم چکارکنم .مشتم را گره کردم به سمت سینه اش بردم وروی سینه اش زدم.میخواستم تمام انرژیم را یه جوری بهش منتقل کنم برای لحظه های سخت وتنهایی بیرحمی که در پیش دارد. لحظاتی نگاهمان به شکل عجیبی به عمق هم رفت واین اخرین نگاه بود. من هرگزچنین آدمی را در زندگیم ندیدم٫ من مدیون او وامثال او هستم . انسانهایی که قادر به ساختن ودوباره ساختن خود ودیگران هستند. ادمهایی که عاشق اند و سخاوتمندانه ثمره عشق خود را با دیگران تقسیم می کنند ومتواضعانه کناری می نشینند وشکفتن عشق به زندگی را دردیگران نظاره می کنند٫ و وقت رفتن مثل یک صبح بهاری  مثل زمزمه های جویبار، نرم و لطیف ،مثل کوچ ارام کوه نشینان در یک صبح زود ،مثل غروب یک خورشید….. از کنارت می روند وتو نمیدانی به کجا میروند وهرگز هم انها را نمی بنی و همچنان نگاه مشتاقت در میان هر جمعی بدنبال انهاست.
توضیحات:
مطلبی که نوشتم مربوط می شود به آخرین قسمت زندگی یوسف آلیاری کادرمرکزی راه کارگر و هم پرونده کرامت دانشیان در زمان شاه.
یوسف آلیاری در دوران رژیم شاه با لاجوردی جلاد هم بند بوده اند ولاجوردی بخوبی یوسف رامی شناخت .رفیق زندانی ای که قبل از من هم سلول یوسف بود(رفیق ش.ش) شاهد برخورد تند رفیق یوسف با لاجوردی می باشد.پیشنهاد می کنم رفیق ش.  در صورت تمایل مطلبی در این مورد بنویسد تا خاطره دلاوری رفقای در بند از یاد نرود.
نوع شکنجه هایی که برای شکستن زندانی  بکار می بردند میتواند بسیار متفاوت باشد واصولا به نظر من شکنجه یک عامل خارجیست وزندانی چاره ای ندارد مگر آنکه آن را تحمل کند .نوع شکنجه متداول در رژیمهای شاه وجمهوری اسلامی شلاق زدن بر کف پا وبصورت سیستماتیک می باشد.
شکنجه دیگری که در این دوره برای زندانیان رده بالا مرسوم شد بستن دست زندانی برای روزهای متوالی به یک نرده بالای سرزندانی بود بطوریکه دست زندانی  به سطح بالاتری از او به جایی با دستبند بسته می شد. زندانی درچنین حالتی چاره ایی ندارد مگربعد از مدتی بر روی دستش تکیه کند. مهران شهاب الدینی , نورالدین ریاحی , یوسف الیاری ازکادرهای مرکزی سازمان راه کارگر از جمله کسانی بودند که به این گونه شکنجه شدند ضمن اینکه بصورت سیستماتیک شلاق می خوردند.دست راست مهران شهاب الدینی بر اثر این نوع شکنجه فلج شد.
هاشم آزادی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر