مناظره ی ایدئولوژیک در اوین
اکبر معصوم بیگی
بعد از ظهری نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که
نگهبان ها آمدند که: "لباس بپوشید باید بروید حسینیه. همه حاضر شوید".
پیدا بود خبری است. وقتی رسیدیم معلوم شد قرار است مناظره ای میان "مسئول
ایدئولوژیک " اوین، موسوی نامی که صورت اسبی شکلش به جوانی های داستایفسکی می
مانست و مدعی بودکه "مارکسیسم را فوتِ آب" است و همه ی حرکات و سَکنات و
گفته هایش کلی مایه ی مزاح وخنده ی رفقا، از یک طرف، و دوستِ سراسر زندان من در
دوره ی شاه (قصرِ شماره ی 3 و عادل آبادِ شیراز) نورالدین ریاحی (و نزد ما
"نوری") و عبدالله افسری (هم زندان من در قصر شماره ی 3 در سال 1351)،
از طرف دیگر (و هر دو از «راه کارگر») در بگیرد. توی دل گفتم مگر خدا به حال موسوی
رحم کند. و منتظرماندیم. چندی نگذشت که هرسه آمدند، طول حسینیه را طی کردند و
رفتند آن بالا روی صحنه. نوری قامتی بلند و باریک و کمی خمیده، پوستی
بسیارروشن و مویی بورگونه و صدایی شکسته داشت. آن زمان (سال 51 ) در زندان قصر
مسئول پخش سیگار در میان هم زندانی های خود در «کمون بزرگ» بود. خودش روزی دست کم
ده نخ سیگارِ «هما»ی فیلتردار می کشید و قلاج های محکم به سیگار می زد. در شورش 26
فروردینِ سال 52 از فعالان بود اما در فضای تیره و گسیخته پس از شورش و شکستن
اعتصاب غذا و بازگشت از بند یک به بند چهار ترجیح داد در گروهی کوچک اما همدل
(علیرضا شکوهی ، دکتر احمد احمدی ، جواد اسکویی و خودش) «فارغ از غوغاییان» به
کارخود بپردازد. از آن پس یاد ندارم که جز سلام و علیکی گرم با یکدیگر هم
سخن شده باشیم. وحالا پس ازاین همه سال اورا می دیدم. او و عبدالله
هردو از بچه های خطه ی آذربایجان بودند و لهجه ی غلیظ ترکی داشتند.
دل توی دلمان نبود . نمی دانستیم چه می شود. بسیار مناظره ها دیده
بودیم که خوش آغاز و بد انجام بود. به اعتقاد راسخ، اراده ی محکم و سواد و
دانش گسترده ی نوری شک نداشتم ولی با این همه هیچ نمی توانستم نگرانی ام را پنهان
کنم. لحظه های پر کشاکشی گذشت. در دلمان سیر و سرکه می جوشید. مناظره آغاز شد.
صحنه، به رینگ بوکس می مانست. نوری محکم و مستدل از مارکسیسم یا در اصطلاح آن
روزها از مارکسیسم– لنینیسم دفاع کرد. موسوی سعی داشت هرطور شده موضوع را به مباحث
بی سرانجامِ فلسفی، به تضاد، نفی در نفی، تبدیل کمیّت به کیفیت، ارتفاع
نقیضین، و از این قبیل بکشاند. نوری تن نمی زد و با حوصله و طمانینه و با آقامنشی
( چون سرو کله زدن با "فیلسوف" بزرگی چون موسوی کار حضرت فیل بود) به یک
یک پرسش های موسوی پاسخ می داد و در ضمن توجه او را به بحث های سیاسی هم جلب می
کرد که موسوی دایما از آن می گریخت. جالبْ کارِ عبدالله بود که مثل سنگ نشسته بود
و هرچه نوری می گفت تایید می کرد و گاه می گفت: "ازاین هم بیشتر". یک
بار هم در آمد که "آقا، فلسفه برای ما مارکسیست ها فقط در عرصه ی مبارزه ی
طبقاتی و کمک به مبارزه ی طبقاتی معنی می دهد، ما مثل شما بیکار نیستیم که در عالم
هپروت برویم". چنان شد که کرکر خنده و بگو بخند بچه ها به هوا رفت و
حتی بعضی ها شلوغی را مغتنم شمردند و به رد و بدل کردن اطلاعات و به اصطلاح آن
روزها به "سوزاندنِ" اطلاعات پرداختند. بیش از دو ساعت مناظره ی جانانه
و جنگ و گریز رو در رو و چریکی شب مان را خوش کرد. سرانجام موسوی «ناک اوت» شد، و
وارفت.
وقت برگشتن توّاب ها را در دو ردیف به صف کردند تا با شعار
های «مرگ بر کمونیست، مرگ بر منافق!» و مشت پرانی به طرف بچه ها انتقام موسوی را
از ما بگیرند. دماغ موسوی سوخته بود، بد جوری هم سوخته بود. همان شب مضمونی نبود
که درباره ی این موجود مفلوک پرمدعای بی مایه کوک نکنند. به اتاق که رسیدیم چنگیز
بی درنگ گفت: "ها! یولداش، توی فکری، چه می گویی، چه طور بود؟".
گفتم: "چنگیز، چه بگویم. راستش عالی بود. از تو چه پنهان اولش خیلی می ترسیدم.
از این بهتر نمی شد، نفس راحتی کشیدم، فقط ...". گفت: "فقط چی؟".
گفتم: "بگویم؟". گفت: "آره بابا، وقتی می پرسم یعنی دلم می خواهد
بشنوم چه می گویی. من و تو با هم رو راستیم، این حرف ها را نداریم". گفتم:
"راستش، دلم می خواهد این آخرین باری باشد که نوری تن به مناظره می
دهد". چنگیز پرسید: "چرا، یولداش؟". گفتم: "آخه این مناظره ها
تا کجا می خواهد ادامه پیدا کند. یک بار، دو بار، سه بار، تا کِی؟". پرسید:
"منظورت چیست؟". گفتم: "ببین، راستش یقین دارم که غرض این ها
از این مناظره ها به هیچ وجه روشن شدن حقیقت نیست، این ها و حقیقت؟ و این را تو
خیلی بهتر و بیشتر از من می دانی. خوب گوش کن: اولش مناظره است، در این مرحله بُرد
و باخت اصلا در اولویت نیست، یعنی راستش مهم نیست. بعد مناظره ی دوم و سوم. بعد
مناظره ها فیلمبرداری می شوند. بعد مناظره های دفعه های چهارم و پنجم و ششم و هفتم
و ... چه بسا هفتادم و هشتادم. آن قدر به این کار ادامه می دهند تا طرف جان به سر
شود، تا از پا در بیاید، تا وقتی که زندانی حاضر شود زیرِ همه ی اعتقادات اش
بزند به شرطی که زود تر اعدامش کنند تا بلکه از این عذاب وشکنجه ی هرروزه
نجات پیدا کند. به نظر من تجربه نشان داده که تکرارِ این مناظره ها از ضربه
ی کابل گزنده تر است، طاقت فرساتر است. آن وقت است که روزی مثل همین امروز بچه ها
را به حسینیه می برند که بیایید که فلانی آمده تا نتیجه ی مطالعات اش را با شما در
میان بگذارد. فکر می کنی در این یک سالی که این جا بوده ام چند بار این ماجرا
تکرار شده باشد، خوب است؟". چنگیز گفت: "ببین، در خیلی از موارد باهات
کاملا موافقم اما در مورد نوری نه". گفتم: "ببین، حرف من البته کلی بود
وگرنه من به قدرتِ اراده و اعتقاد نوری و به خصوص هشیاری عمیق او کوچک ترین شکی
ندارم. رفیق خودم را خوب می شناسم. اما در اتاق 61 که بودیم، حسین جودی یک
بار برای من نقل کرد که وقتی دستگیر شده بود از او خواسته بودند در مناظره ای از
عقایدش دفاع کند. حسین می گفت’گفتم شما اگر برای من و عقایدم ارزشی قایل بودید،
مرا به جرم داشتن این عقاید سرکوب و داغ ودرفش نمی کردید. ریا کاری و سیاه بازی را
کنار بگذارید. من اسیر شما هستم، به اسیر حکم می دهند و تمام. این بازی ها دیگر
چیست؟ من با شما بحثی ندارم‘".
نوری مناظره ی دومی نداشت و چند ماه بعد اعدام شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر