۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

جنبش فدایی در شعر معاصر ایران محمد امین محمدپور

توضیح سیاسی - تئوریک : با آغاز مبارزه مسلحانه در سال 1349 در سیاهکل دوره جدیدی در شعر فارسی متولد شد که به گفته ی شفیعی کدکنی از آن بعنوان دوره سیاهکل یاد می کنند . بارزترین شعرای دوره سیاهکل عبارتند از سعید سلطانپور ، منصور خاکسار خسرو گلسرخی ، احمد شاملو و شفیعی کدکنی .حمع آوری اشعار این دوره توسط محمد امین محمد پور کار بسیار ارزشمندی است که کسانی را که خواهان تحقیق بر تاثیر مبارزه مسلحانه بر شعر و ادبیات ایران در این دوره هستند یاری خواهد کرد .



جنبش فدایی در شعر معاصر ایران
محمد امین محمدپور

مقدمه
در شامگاه روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۴۹، یک گروه از رزمندگان جنبش فدایی پس از سال ها کار تدارکاتی به پاسگاه ژاندارمری شهرک سیاهکل در استان گیلان حمله کرده و آن را خلع سلاح کردند. با این عملیات جنبش نوین چریکهای فدایی اعلام موجودیت کرد و طی فراز و نشیبهای سخت تا انقلاب بهمن سال ۱۳۵۷ و دوران سیاه خمینی شگفت انگیزترین حماسه ها را در جنبش آزادیبخش مردم ایران به ثبت رساند. حماسه سیاهکل گرمابخش همهء آزادیخواهانی شد که شور رهایی در سر و عشق عدالت در دل داشتند. رویاهای همهء کسانی که در شرایط دیکتاتوری شاه سودای آزادی و عدالت را در جان خود می پروراندند، با تولد جنبش پیشتاز فدایی به واقعیت گرایید۱و خیلی زود توجه مردم ستمدیده را به خود جلب نمود.
قیام سیاهکل که نقطهء تولد و سرفصل مبارزات واقعی و رو در رو با نظام دیکتاتوری بوده و جنبشی که با آن آغاز گشت، روند مبارزه علیه دیکتاتوری شاه و شیخ را کانونی کرد. بدین گونه بود که جنبش فدایی برخاسته از بطن جامعه و استمداد جسته از افکار آزادیخواهانه و برابری طلب، نقش حماسهء رستاخیز را بر چهرهء تاریخ این سرزمین به تصویر کشید. جنبش فدایی در یک ارزیابی کلی در جنبش آزادیخواهانه مردم ایران مترقی و پیشرو به معنی دقیق کلمه ارزیابی می شود.
آغاز مبارزه مسلحانه در دهه‌ء ۵٠، حرکتی را آغاز کرد که تاثیرات امیدبخش و مبارزه‌جویانه‌اش را در در فرهنگ و هنر زمانه می‌توان دید. این قیام ” باعث به وجودآمدن یک دورهء جدید در شعر فارسی شد که به دوره سیاهکل معروف است۲ ” ( شفیعی کدکنی، ۱۳۸۰: ۸۷ ). در بررسی تاریخ هنر و ادبیات ایران، جنبش فدایی را نمی‌توان نادیده انگاشت. جنبش فدایی آغازی ست، چیزی نو، آغازی در تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران و تاثیری بیش از انقلاب ایران بر فرهنگ و هنر زمان گذارده است. از دیدگاه جامعه شناسی ادبیات که به شناخت هنر و فعالیت های ادبی در پیوند با دیگر افراد جامعه و محیط اجتماعی می پردازد و تاثیر و تاثرات متقابل را مورد بررسی و کاوش قرار می دهد، آثار ادبی از این که متعلق به دورانی هستند، سند به حساب می آیند و ادبیات، نه بازتاب فرایند اجتماعی بلکه خلاصه و چکیدهء تاریخ است ( ر.ک: گلدمن، ۱۳۷۶: ۲۴۹ ).
 
علیرضا نابدل
” صمد ” در قلب من است
سخن از جدایی گفت ” قارانقوش ” / در لحظه ای که مردان با مروت را چشم بر راه بود / به قلب طوفان ها زد و خود را به دست فراموشی سپرد. / اینک من، جواب ” اولدوز ” را چه باید بدهم!؟ / به هنگام زمستان که کوه های برف پوش سراغ می گیرند / از رعناترین و مهربان ترین فرزند تبریز؛ / فریاد می زنم: ای کوه های بلند / او را در ” چنلی بئل ” آراز بجویید! / ” کجاست صمد؟ ” به طعنه بپرسد اگر دشمن / مشت بر سینه می کوبم و می گویم: / صمد در وجود من و در قلب من است / همچنان می رزمد / که مرده اش نیز از مردمش جدا نیست. / جان می بخشد ما را صداقت او / از عشق پر التهابش الهام می گیریم. / هر آن سر می زند به قلب ما، / و از کشتهء خویش مواظبت می نماید. / آن که سخن می سراید نمی پاید، و آن چه می پاید سخن اوست، / یقین که خلق قصهء عدالت را واقعیت خواهد بخشید / خذلان در خواهد افتاد، به خانهء ستم از عدل / و دشمن خواهد دید که صمد در مقابل اوست. / این قصه ای ست که خلق ها می سرایند / اگر یکی از صدا بیفتد، دیگری به صدا در می آید / قصه گو باز می ماند، و قصه دوام می یابد / به خاطر خلق زندگی می کند آن که در این جا بار آید. / ” اولدوز ” را بگویید دلواپس نباشد / که عشق صمد را در وجود خویش جای داده ام / صمد در وجود و در قلب من است / آن که نام کوچک اش چون ” وورغون “، صمد است / جای اش در جگر من است / و انتقام خواهد کشید از دشمن خلق.
۲۶ شهریور ۱۳۴۷
 
خسرو گلسرخی
خواب یلدا
شب که می آید و می کوبد پشت در را، / به خودم می گویم: / من همین فردا / کاری خواهم کرد / کاری کارستان… / و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد، / تا همه نارفیقان من و تو بگویند: / ” فلانی سایه ش سنگینه / پولش از پارو بالا میره… ” / و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود / و همه مردم، با فداکاری یک بوتیمار، / کار و نان خود را در دریا می ریزند / تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا / با زلال خون صادقشان / بر فراز شهر آذین بندند / و به دور نامم مشعل ها بفروزند / و بگویند: / ” خسرو ” از خود ماست / پیروزی او دربست بهروزی ماست… / و در این هنگام است / و در این هنگام است / که به مادر خواهم گفت: / غیر از آن یخچال و مبل و ماشین / چه نشستی دل غافل، مادر / خوشبختی، خوشحالی این است / که من و تو / میان قلب پر مهر مردم باشیم / و به دنیا نوری دیگر بخشیم… / شب که می آید و می کوبد / پشت در را / به خودم می گویم / من همین فردا / به شب سنگین و مزمن / که به روی پلک همسفرم خوابیده ست، / از پشت خنجر خواهم زد / و درون زخمش / صدها بمب خواهم ریخت / تا اگر خواست بیازارد پلک او را / منفجر گردد، نابود شود… / من همین فردا / به رفیقانم که همه از عریانی می گریند / خواهم گفت: / – گریه کار ابر است / من و تو با انگشتی چون شمشیر، / من و تو با حرفی چون باروت / به عریانی پایان بخشیم / و بگوییم به دنیا، به فریاد بلند / عاقبت دیدید ما صاحب خورشید شدیم… / و در این هنگام است / و در این هنگام است / که همان بوسهء تو خواهم بود / کز سر مهر به خورشید دهی… / و منم شاد از این پیروزی / به ” حمیده ” روسری خواهم داد / تا که از باد جدایی نهراسد / و نگوید چه هوای سردی است / حیف شد مویم کوتاه کردم… / شب که می آید و می کوبد پشت در را / به خودم می گویم / اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم / اگر از خواب بلند یلدا، برخیزیم / ما همین فردا / کاری خواهیم کرد / کاری کارستان…
 
سرودهای خفته
۱. در رودهای جدایی، / ایمان سبز ماست که جاری است / او می رود در دل مرداب های شهر / در راه آفتاب، / خم می کند بلندی هر سرو سرفراز… / ۲. از خون من بیا بپوش ردایی / من غرق می شوم / در برودت دعوت / ای سرزمین من، / ای خوب جاودانهء برهنه / قلبت کجای زمین است / که بادهای همهمه را / اینک صدا زنم / در حجره های ساکت تپیدن آن؟ / ۳. در من همیشه تو بیداری، / ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من! / در من / همیشه تو می خوانی هر ناسروده را / ای چشم های گیاهان مانده / در تن خاک / کجای ریزش باران شرق را / خواهید دید؟ / اینک / میان قطره های خون شهیدم / فوج پرندگان سپید / با خویش می برند / غمنامهء شگفت اسارت را / تا برج خون ملتهب بابک خرم / آن برج بی دفاع… / ۴. این سرزمین من است که می گرید / این سرزمین من است / که عریان است / باران دگر نیامده چندی است، / آن گریه های ابر کجا رفته است؟ / عریانی کشت زار را / با خون خویش بپوشان… / ۵. این کاج های بلندست / که در میانهء جنگل / عاشقانه می خواند / ترانهء سیال سبز پیوستن / برای مردم شهر / نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج / اینک برهنهء تبرست / با سبزی درخت هیاهویت… / ۶. ای سوگوار سبز بهار، / این جامهء سیاه معلق را / چگونه پیوندی است / با سرزمین من؟ / آن کس که سوگوار کرد خاک مرا / آیا شکست / در رفت و آمد حمل این همه تاراج؟ / ۷. این سرزمین من چه بی دریغ بود / که سایهء مطبوع خویش را / بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد / و باغ ها میان عطش سوخت / و از شانه ها طناب گذر کرد / این سرزمین من چه بی دریغ بود… / ۸. ثقل زمین کجاست؟ / من در کجای جهان ایستاده ام؟ / با باری از فریادهای خفته و خونین / ای سرزمین من! / من در کجای جهان ایستاده ام…؟
 
با این غرور بلندت…
در بقعه های ساکت بودن، / همراه خوب من / آن شال سبز کبر را / بدور بیفکن / و با تمامی وسعت انسانیت بگو / که ما باغی ایم / باغی چنان بزرگ و سبز / که دنیا / در زیر سایه اش / خواب هزار سالهء خود را / خمیازه می کشد. / در بقعه های خامش بودن؟ / از جوار ضریح / چندیست / طنین ضربهء برخاستن بزرگ ترا نمی شنوم / همراه خوب من، / از پله های بلند غرورت / بگیر دست مرا / تا قلب شب بشکافیم / و با ردای سپیده / به رقص برخیزیم… / همراه خوب من / با این غرور بلندت / در سرزمین یائسه ها / تو تمامی خود نرفته ای بر باد… / اینک / به زیر ریزش رگبار سرخگونهء خنجر، / دست مرا بگیر / تا از پل نگاه صادقانهء مردم / به آفتاب / سفر کنیم…
 
من شکستم در خود
به پشوتن آل بویهمن شکستم در خود / من نشستم در خویش / لیک هرگز نگذشتم از / پل / که ز رگ های رنگین بسته ست کنون / بر دو سوی رود آسودن / باورم کن نگذشتم از پل / غرق یکباره شدم / من فرو رفتم / در حرکت دستان تو / من فرو رفتم / در هر قدمت، در میدان / من نگفتم به ذوالاکتاف سلام، / شانه ات بوسیدم / تا تو از این همه ناهمواری / به دیار پاکی راه بری / که در آن یکسانی پیروزست… / من شکستم در خود / من نشستم در خویش…
 
خون لاله ها…
گل های وحشی جنگل / اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند / جنگل! / کجاست جای قطره های خون شهیدان؟ / آیا / امسال خواهد شکفت این لاله های خون؟ / آیا پرندگان مهاجر / امسال / با بالهای خونین / آن سوی سرزمین گرفتاران / آواز می دهند…؟ / آیا کنون / نام شهیدان شرقی ما را / آن سوی مرزها / تکرار می کنند؟ / امسال / جای پایشان / بارانی از ستاره خواهد ریخت؟ / امسال / سال دست های جوان است / بر ماشه های مسلسل / امسال / سال شکفتن عدالت مردم / امسال / سال مرگ دشمنان و هرزه درایان / امسال / دست های تازه تری شلیک می کنند… / جنگل! / پیراهن محافظ در ستیز خلق / باران بی امان شمالی / اگر بشوید خون / خون مبارزان، / این لاله های شکفته / در رنج و اشک ها / در برگ های سبز تو هر سال / زنده است… / آوازهای خونین / امسال زمزمهء ماست / اما، / در چشم ما / نه ترس و نه گریه، / خشم بزرگ خلق / در هر نگاه ساکت ما / شعله می کشد…
 
شعر بی نام
بر سینه ات نشست / زخم عمیق کاری دشمن / اما / ای سرو ایستاده نیفتادی… / این رسم توست که ایستاده بمیری… / در تو ترانه های خنجر و خون، / در تو پرندگان مهاجر / در تو سرود فتح / این گونه / چشم های تو روشن / هرگز نبوده است… / با خون تو / میدان توپخانه / در خشم خلق / بیدار می شود… / مردم / زان سوی توپخانه، / بدین سوی سرریز می کنند / نان و گرسنگی / به تساوی تقسیم می شود / ای سرو ایستاده / این مرگ توست که می سازد… / دشمن دیوار می کشد / این عابران خوب و ستم بر / نام تو را / این عابران ژنده نمی دانند / و این دریغ هست اما / روزی که خلق بداند / هر قطره قطره خون تو / محراب می شود… / این خلق / نام بزرگ تو را / در هر سرود میهنی اش / آواز می دهد / نام تو، پرچم ایران، / خزر / به نام تو زنده است…
 
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک…
۱. چشمان تو / سلام بهاریست / در خشکسالی بیداد… / دستان تو / که یارای دشنه گرفتن نیست اما / آواز تو / گلولهء آغاز / که بال گشودست به جانب دیوار… / دیوارها اگر که دود نگشتند / آواز پاک تو / رود بزرگ میهن / این رود، در لوت می دمد / تا در سراسر این جزیرهء خونین / سروها و سپیدارها / سایه سار تو باشد… / ۲. در کوچه ها / حتی اگر هجوم ملخ بود / ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم / حالا که دشمن ما مخفی است / زندان، / تمام کوچه های خلوت این شهر… / ۳. شاهین من! / که چشم های تو نارس / و در احاطه به خون ریز نارساست / تنها خلیفه نیست دشمن و دژخیم / هشدار! / مخفی است دشمنت… / بابک اگر برادر ما بود / در قتلگاه دشمن این خلق / با گونه های زرد خموشی می گرفت، اما / دلبسته ایم / به گونه های تو ای امید فرداها / تو بابکی / با گونه های آتشی سرخ… / ۴. وقتی لباس تو ریش ریش، درهم و پاره / وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی / خیره مانده بود / گویا میان همهمهء پارک، / با آن صدای کودکانه به من گفتی: / عریانی مرا / هرگز نه کسی گفت و نه دانست / با شانه های خمیده / بارکش بودن… / ۵. دیوارهایی از گل که نیست / دیوارهایی از گل که نیست / با شاخه های همهمه گر، درهم / تا جاده / با غرشی از گل و آواز / نام ترا در سپیده بخوانند / بر گردن تو سرو می آویزم / تا سرافرازی / ز سرو / بیاموزی… / ۶. اینک که سرپناه تو می سوزد / در این حریق هرزه درایان / به جستجوی کدام دامنه / گیرایی چه صدایی / صدای پدر / در صدای ریزش باران است / اگر چه دامنه اینجا نیست / بایست در باران! / هرگز مترس، / هرگز مترس / پیراهن است صدایش / پیراهن است صدایش… / ۷. خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما / و پرده های سیاه دو چشمش را / کنار خواهی زد / او را دوباره تو خواهی دید / او را که / سرافراز گرفتاری ست / در این جزیرهء خونین… / او را / که شورشی ست / در خون ساکت ما / او را دوباره تو خواهی دید / سوار بر دشنه های گرسنه نمودند / و با دو آفتاب طلوع کرده / در دو گودی گونه / از میان بیابان / چو روح جنگل رفت… / ۸. با دست های کوچک خود / ستاره می چینی؟ / از آسمان شهر تو آخر / ستاره خواهد ریخت / با چشم های سیاهت / که خواب می خواهند / اینک کنار خیابان، / بارانی از ستاره ترا جذب کرده است / در جذبه ای / که دنبال یک ستارهء گمنامی / و مادر تو / برایت ستاره می چیند / و ماه را به هیئت توپی می آراید / در بازی کودکانهء تو… / ای کاش رنج مادرانهء او می سوخت… / ۹. بر گردن تو سرو می آویزم / تا سرافرازی ز سرو بیاموزی…
 
سرود پیوستنباید که دوست بداریم یاران! / باید که چون خزر بخروشیم / فریادهای ما اگر چه رسا نیست / باید یکی شود. / باید تپیدن هر قلب اینک سرود / باید سرخی هر خون اینک پرچم / باید که قلب ما / سرود ما و پرچم ما باشد… / باید در هر سپیدهء البرز / نزدیک تر شویم / باید یکی شویم / اینان هراسشان ز یگانگی ماست… / باید که سر زند / طلیعه خاور / از چشم های ما / باید که لوت تشنه / میزبان خزر باشد… / باید کویر فقیر / از چشمه های شمالی بی نصیب نماند / باید که دست های خسته بیاسایند / باید که خنده و آینده، جای اشک بگیرد / باید بهار / در چشم کودکان جادهء ری / سبز و شکفته و شاداب / باید بهار را بشناسند / باید ” جوادیه ” بر پل بنا شود / پل، / این شانه های ما. / باید که رنج را بشناسیم / وقتی که دختر رحمان / با یک تب دو ساعته می میرد / باید که دوست بداریم یاران! / باید که قلب ما / سرود و پرچم ما باشد…
 
جنگلی ها…
۱. قلب بزرگ ما / پرنده خیسی ست/ بنشسته بر درخت کنار خیابان / در زیر هر درخت / صدها هزار برهنهء بیدار از تبر / جنگل! / ای کاش قلب ما / می خفت بی هراس / بر گیسوان درهم نمناکت / ای کاش تمام خیابان های شهر / جنگل بود… / ۲. جنگل، / گسترده در مه و باران / ای رفیق سبز / بر جاده های برگ پوش وسیعت / بر جاده های پر از پیچ و تاب تو / هر روز مردی به انتظار نشسته / مردی به قامت یک سرو / با چشم های میشی روشن / مردی که از زمان تولد / عاشقانه می خواند / ترانهء سیال جنگل را / برای مردم شهر / مردی که زادهء تجمع توست / و هیمه های بی دریغ تو / او را / در فصل های سرد / ادامهء خورشید بوده است… / ۳. ای شیر خفته، / ای خالکوبی بر سینهء شهید، / بر ساعد بلند راه مجاهد / کاینک متروک مانده شگفت / منویس / منویس با ” راش ” های جوان، / ” این نیز بگذرد… ” / ۴. ای سبز به اندیشه های روز / جنگل بیدار! / در سایه سار روشن نمناک تو / که بوی عطر رفاقت می پراکند / گلگون شده ست / چه قلب های تهور / که سبزترین جنگل بود / شکسته ست چه دست ها / که فشفشه می ساخت / در سکوت شبهایت… / ۵. ای پناهگاه خروسان تماشاگر / جنگل گسترده بر شمال / آن رعب نعره ها / در فضای انبوهت / آیا تناورترین درخت نیست؟ / وحشی ترین کلام تو اینک / حرکت برگ است / بر شاخه های جوان… / ۶. بر شانه های بلندت / که از رفاقت انبوه شاخه هاست / بر جای استوار / خاکستری نشسته / خاکستری از هر حریق / که جاری ست / در قلب مشتعل ما / مگذار باد پریشان کند / مگذار باد به یغما برد / از شانه های تو / خاکستری که از عصارهء خون است… / ۷. جنگل! / ای کتاب شعر درختی / با آن حروف سبز مخملی ات بنویس / بر چشم های ابر / بر فراز مزارع متروک: / باران / باران…
 
افزوده ای بر جنگلی ها…
گویی درخت های ” سیاهکل “، / تا دشت و شهر ریشه دوانده ست / که غرش سلاح و جوشش خون شهید / هر دم فزونی می گیرد. / بذری که ” کوچک ” و ” عمو اوغلی ” پاشیدند / اکنون نهال می شود / اکنون نهال ها… / بنگر که کوه و دشت / شبا شب آذین می گردد / با قامت بلند به پا خاستگان… / واخوردگان / گفتند یاوه: / ” جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است / جز صبر و انتظار، رهی نیست… ” / اما / ای همچون من به کار، تو ای بیدار! / بر بام شب بایست، نظر کن: / دریایی از درخت سترگ و مسلح است / کاینک به سوی ” مکبث ” می آید…
 
دامون
۱. دشنه نشست میان کلامم، / در چشم آن کلام سبز مقدس / که راهی جنگل بود / و انتظار پرنده، / در وعده گاه پیام پریشان شد. / اینک دو سوی شانهء من / رگبار بال تیرخورده / بر مه جنگل / رنگین کمان بلندی ست / سرخگونه، سیال در رودهای خون. / دشنه نشست میان کلامی / تا در میان جنگل، / رنگین کمان سرخ بر افرازد… / ۲. بالام، / بالام پاتاوانی / آنام، / آنام آبکناری / گمنام خفته به جنگل / در آن ستیز سرخ ” ماکلوان ” بر شما چگونه گذشت / که پوزخند حریفان / نشست / در میان رود سیاه اشک / و دست های ویرانگر / به جای خفتن بر ماشه / به سمت شما استغاثه گر آمد / بالام / بالام پاتاوانی / آنام / آنام آبکناری / بر تپه های ” گسگره “، / میان سنگرها / چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را / که دلیر، بی دلبر / شادمانه درو کردید بی وقفه، / گرگان هرزه درا را…؟ / در چشمهایتان، / آیا خفته بود آینهء صبح / که دست حریفان در آن / رنگ خویش باخت / و انگشت تفنگ رها کرد؟ / جنگل به یاد فتح شما / همیشه سر سبز است… / بالام، / بالام پاتاوانی، / آنام، / آنام آبکناری / بی خود، / بی سلاح، / در آن ستیز سرخ ماکلوان / بر شما چگونه گذشت؟… / ” گلونده رود “، / صدای گام شما را / هنوز / در تداوم جاری اش زمزمه دارد…
 
لاله های شهر من…
پیراهنی ز رنگ به تن کرده / با قلب خون فشان / این لاله های شهری / از گودهای جنوب شهر / می آیند… / این لاله های شهری / از نان و از رهایی / حرف می زنند / این لاله های شهری آیا / در توپخانه / در جادهء قدیم شمیران / در اوین / پژمرده می شوند؟ / نه! / این لاله های شهری / می گویند: / باید مواظب هم باشیم / نام مرا مپرس / بگذار از تو من / زیاد ندانم… / پیراهنی ز رنگ به تن کرده، / با قلب خون فشان / این لاله های شهری / از گودهای / جنوب شهر / می آمدند…
 
در سبزهای سبز…
در زیر پلک خیس جنگل، / در سبزهای سبز جنگل، / ” کوچک “، / چوپان تنهایی ست / که هر غروب در نی / فریاد جنگلی ها را / سر ریز می کند… / جنگل صدای گمشدگی ست، / جنگل، / صمیم وحدت ماست / و چشم های کوچک / باور نمی کند… / اینک صدای او / در پیچ و تاب سرد سیاهکل / گل می دهد / در زیر پلک خیس جنگل، / درسبزهای سبز شمالم / کوچک، / یک نام یا صداست… / آوارهء غم نشین، / هر عصر می نوازد / آهنگ کهنه را / و با صدای نی لبکش / آنها برادرانم / گل های هرزه را / با خون پاک خود / تطهیر می کنند…
 
سبز…
ایکاش هزار تیغ برهنه / بر اندوه تو می نشست / تا بتوانم / بشارت روشنی فردا را / بر فراز پلک هایت / نگاه کنم… / اینک، / صدای آن یار بی دریغ / گل می کند / در سبزترین سکوت / و گل های هرزه را / در بارش مداوم خویش / درو می کند… / جنگل / در اندیشه های سبز تو / جاریست…
 
تکه ای از یک شعر
تو رفتی / شهر در تو سوخت / باغ در تو سوخت / اما جوانت / بشارت فردا، / هر سال سبز می شود / و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک / گل می دهد / گلی به سرخی خون…
 
ملاقاتی
آمد. / دستش به دستبند بود / از پشت میله ها، / عریانی دستان من ندید / اما / یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست / چیزی نگفت / رفت. / اکنون اشباح از میانهء هر راه می خزند / خورشید / در پشت پلک های من اعدام می شود…
رهروان
تا بهار له شده / به زیر گام ها / راه نیست… / این خجسته است: / رهروان میان خود / بهار بارور / بنا کنند… / این بشارت شریف ماست: / سبز می شویم / بر دخیل حسرت کسان / بر در و سلاح و راه… / سبز می شویم / در سپیده / وعده گاه اجتماع دستها…
 
قبل از اعدام…
خون ما / می شکفد بر برف اسفندی. / خون ما / می شکفد بر / لاله / خون ما / پیرهن کارگران. / خون ما / پیرهن دهقانان / خون ما / پیرهن سربازان / خون ما / پیرهن / خاک / ماست… / نم نم باران، / با خون ما / شهر آزادی را / می سازد… / نم نم باران، / با خون ما / شهر فرداها را / می سازد. / خون ما / پیرهن دهقانان / خون ما / پیرهن سربازان…
 
کرامت دانشیان
بهاران خجسته باد
هوا دلپذیر شد / گل از خاک بردمید / پرستو به بازگشت زد نغمهء امید / به جوش آمد از خون درون رگ گیاه / بهار خجسته باز خرامان رسد ز راه / به خویشان، / به دوستان، / به یاران آشنا، / به مردان تیزخشم که پیکار می کنند / به آنان که با قلم تباهی درد را / به چشم جهانیان پدیدار می کنند / بهاران خجسته باد، / بهاران خجسته باد. / و این بند بندگی، / و این بار فقر و جهل / به سرتاسر جهان، / به هر صورتی که هست / نگون و گسسته باد. / به خویشان، / به دوستان، / به یاران آشنا، / به مردان تیزخشم که پیکار می کنند / به آنان که با قلم تباهی درد را / به چشم جهانیان پدیدار می کنند / بهاران خجسته باد، / بهاران خجسته باد
 
مرضیه احمدی اسکویی
افتخار
من یک زنم۳ / من از ویرانه های دور شرقم / زنی که از آغاز با پای برهنه / عطش تند زمین را در پی قطره ای آب درنوردیده است / زنی که از آغاز با پای برهنه / همراه با گاو لاغرش در خرمن گاه/ از طلوع تا غروب / از شام تا بام، سنگینی رنج را لمس کرده است / من یک زنم / از ایلات آوارهء دشت ها و کوه ها / زنی که کودکش را در کوه به دنیا می آورد / و بزش را در پهنهء دشت از دست می دهد / و به عزا می نشیند / من مادرم / من خواهرم / من همسری صادقم / من یک زنم / زنی از ده کوره های مردهء جنوب / زنی که از آغاز با پای برهنه / سراسر این خاک تف کرده را / درنوردیده است / من از روستاهای کوچک شمالم / زنی که از آغاز در شالیزارها و مزارع / تا نهایت توان گام زده است / من یک زنم / کارگری که دست هایش / ماشین عظیم کارخانه را / به حرکت در می آورد / هر روز تواناییش را / دندانه های چرخ ریز ریز می کند / پیش چشمانش / زنی / که از عصارهء جانش / پروارتر می شود لاشهء خونخوار / از تباهی خونش / افزون تر می شود سود سرمایه دار / زنی که مرادف مفهومش / در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما / وجود ندارد / دست هایش سفید / قامتش ظریف / که پوستش لطیف / و گیسوانش عطرآگین باشد / من یک زنم / با دست هایی که از تیغ تیز درد و رنج ها / زخم ها دارد / زنی که قامتش از نهایت بی شرمی شما / در زیر کار توان فرسا / آسان شکسته است / زنی که در سینه اش / دلی آکنده از زخم های چرکین خشم است / زنی که در چشمانش / انعکاس گل رنگ گلوله های آزادی / موج می زند / من یک زنم / زنی که مرادف مفهومش / در هیچ جای فرهنگ ننگ آلود شما / وجود ندارد / زنی که پوستش / آیینهء آفتاب کویر است / و گیسوانش بوی دود می دهد / تمام قامت من / نقش رنج و پیکرم تجسم کینه است / زنی که دستانش را کار / برای سلاح پرورده است. / من زنی آزاده ام / زنی که از آغاز / پا به پای رفیق و برادرم / دشت ها را درنوردیده است / زنی که پرورده است / بازوی نیرومند کارگر / دستان نیرومند برزگر / من خود کارگر! / من خود برزگر!
۱۳۵۴
 
چریک نمی میرد
به خاطره احمد خرم آبادی و کاظم سلاحی
من از کرانه های داغ خلیج می آیم / از شن زار تفته / من از سیستان و کردستان برخاسته ام / در صلابت کوه های لرستان / اوج سرفرازی را یافته ام / و شرارت بادهای کویر را دیده ام / من از دشت های وسیع خراسان / و دره های عمیق آذربایجان گذشته ام / از فراز دماوند سرکش / تا نشیب دامنه های البرز / از کناره ی خشک رودها تا ساحل خون آلود خزر / عبور کرده ام / و در جلال جنگل داغدار زیسته ام / من تاول چرکین دست های / کارگر بندری ام / من فوران خشم ماهیگیر گیلک ام / من غیرت آزادگی بلوچ ام / من عصیان کوبندهء ترکمن ام / من / زمزمه های سرخ خلق را / با حنجرهء صدیق سلاح ام / در فضای ملتهب میهن / فریاد می کنم
 
شاعرانه
نگاه کن ! / تابش آفتاب / بر قله‌های بلند برف آلود / و نقش سپیدارها / در برکه‌های کوچک جنگل / چه زیباست / و پرواز باد / بر یونجه زارها / و بوی نمناک علف‌های کنار رودخانه / چه دلنشین! / نجوای آب / با سنگریزه‌های جویبار / و پچ پچ برگ‌های چنار / در سکوت بیشه‌های دور / باران پاییز / بر جاده‌های خیس / رنگ گل آخر اسفند / در دشت‌های گرمسیری / هرم کوهستان مس رنگ تابستان / و عطر مرطوب بهار نارنج / در فضای مه آلود نارنجستان / و زیباست / درخشش قاطعانه‌ء آخرین ستارگان صبح دم / آن گاه که در سرمای ملایم سحر / از دامنه‌ها / به سوی قله می‌روی / اما / آیا / هیچ چیز زیباتر از پرواز گلوله‌ها / از آتشین آشیان سلاح / و نشست آن / در سینه دشمن / وجود دارد؟
 
موج
جویبار خرد و باریکی بودم / در جنگل‌ها و کوه‌ها / و دره‌ها جاری بودم / می‌دانستم آب‌های ایستاده / در درون خود می‌ میرند / می‌دانستم در آغوش امواج / دریاها / برای جویباران کوچک / هستی تازه‌ای می‌زایند / نه درازی راه / نه گودال‌های تاریک / و نه هوس بازماندن از جریان / مرا از راه باز نداشت / اینک پیوسته‌ام / به امواج بی‌ پایان / هستی ‌‎مان تلاش / و نیستی ‌مان آسودن است!
پاییز ۱۳۵۲
 
به یاد حسن نوروزی
رفیق حسن! / تو در زمان جاری هستی / و در آن مشت واره های پر از کین / که می تپد به سینهء میلیون ها زحمتکش / و سینهء صدها رزمنده / تو جاری هستی در رایحهء باروت / و در غریو مسلسل / تا آن هنگام که می غرد به راه رهایی خلق / تو در آژنگ هر جبین / که از کینه نقش گرفته / و در خروش هر فریاد / که برمی خیزد از حلقوم / به راه ستیزه با بیداد / و تو جاری هستی / در خون / که روشنایی سرخش / سیاهی دوران را / می پالاید از تاریکی / تو در سپیده دم جاری هستی / که سرانجام می دمد / از میان این همه خون / تو در حقیقت پیروزی، جریان داری / – پیروزی خلق!
 
بهار می رسد از راه
هان / ای شکسته دیوار سست نهاد! / دور نیست روزی / که در جای / از بن ویرانت کنیم / هان / ای زنجیرهای سنگین پولاد / دور نیست روزی که هر حلقه تان را / بر گردن کثیف مزدوران بفشاریم / تا چشم های حریص شان / بر سرزمین مان بسته باد / شما / ای مترسک های پوشالی! / دور نیست روزی که / لاشه های فاسد فربه تان را / در کشت زارهای خونین خود به آتش کشیم / هان / ای گرسنگان / ای برهنگان / ای خلق پرغرور / دور نیست روزی که / مزارع مرده مان را / ساقه های بلند گندم سرشار سازد / و دشت هامان را / شقایق های سرخ / هان / ای چهره های تکیده با گونه های پریده رنگ / ای چشم های به گودی نشستهء دردمند / دور نیست روزی که رنگ زندگی یابید / هان / ای چشم های نمناک کودکان گرسنه / ای جراحت های خونین پاهای برهنه / دور نیست روزی که تن های نحیف تان / از رنج کشندهء سرما امان یابد / اکنون / ای مشت های گره کرده / هنگام فرو کوفتن است / هان / ای خلق ستمکش! / ای رنج برده در سالیان دراز / ای جوشش کینه های کهنه / ای نهایت دردهای نهفته / ای طنین سهمناک فریادهای فرو خورده / قیام کن / زمان برخاستن است / به پا خیز / گاه پیکار است / دور نیست روزی که علف های هرزه / این باغ های گل را / با عفونت ریشه هاشان / و گند سموم شان / در زیر گام های پرقدرت خویش / لگدکوب کنیم / هان / ای بلور اشک های رنج / ای بغض های سنگین روزها و شب های گرسنگی / دور نیست روزی که / هر قطرهء درخشنده تان نارنجکی باشد / بر پایان سرخ این ظلم سیاه و ” سپید ” / اینک / ای تمامی رنجبران ستم کشیده / اینک / گاه برخاستن است / گاه برگرفتن سلاح / و گام نهادن به راه / آن ها که رفته اند / آن ها که راه را با خون خود / از غبار کهنه ستردند / آن ها که نخستین بوته های خار را / از ریشه برکندند / و به جای هر یک شقایق کاشتند / آن ها که مرداب ها را / خشکاندند / تا چشمه ها جاری شد / آن ها که شب را دریدند / و بند از پای خورشید گسستند / تا سحر به آسمان دوید / آن ها که شلیک گلوله هاشان / کفتارها را از خواب خوش پراند / راه را بر ما گشودند / اینک / راه پیش پاى ماست. / اى تمامى زحمتکشان در بند / اى خلق رنجبر / برخیز، برخیز / تا گل هاى آتش را در باغچهء سینه هامان با خون آبیارى کنیم / اینک / آه! / اى شکوه خون سرخ رزمندگان خلق / بر جاى هر قطره از بارش صادقانه تان / چه شکوفه ها که نرسته است / و چه بهاران که نیاید
 
فرهاد صدیقی پاشاکی
وداع
تبر و بیلی برداشتم امروز، به باغم رفتم / و نگاهی از پایین تا بالا کردم / گریه کردم / می دانم بد کردم – اما / رفقا! آخر بغضم خفه ام می کرد / بیست و پنج نهال گردویم را از ریشه در آوردم / بعد انداختم آن پنج درخت زردآلویم را / دو نهال عطرافشان هلویم را / و به جای همه می خواهم نارنج بکارم، رفقا! / گوش کردید چه گفتم؟ / نارنج / سال بعد ان شاء الله برای هر یک / یک سبد نارنجک خواهم آورد / باغ من وه که چه باغ طرب انگیزی خواهد بود / آبش از خون جوانان، کودش باروت.
 
سعید سلطانپور
اگر از خواب برآید بیمار
این مرد ژنده کیست / این مرده زنده کیست / که دیری ست / با نعره اش زمین و زمان را / از هم نمی درد؟ / و زخم تافته اش را / از انتهای شب، به شبی تازه می برد؟ / این مرد خفته کیست / این ساکت، / این صبور / که گاهی / با ناله ای، به تاب و تب، اقرار می کند؟ / و در شبی گداخته و سنگین / کابوس خون و خشم و خیابان را / در خاطرات خفتهء تابستان / بیدار می کند / افتاده روی شانهء بیماری / شب، در شرار تخدیر / با خواب می گراید، / با زخم تازه تر، اما / فردا از خواب بر می آید / این بی دیار و یار، به بیمارخانه کیست؟ / این بی نشانه کیست؟ / که شب کلاه و چارق از دست رفته اش / در گنجه مانده است / وز آفتاب و کار، ترک های تفته اش / بر پنجه مانده است / چنگش فرو نشسته میان ملافه ها / جوبار خون / از کنج لب، به کندهء شانه کشانده است / از چشم نیم خفتهء بیمار / الماس های اشک / بر خون نشانده است / بر بالش سپید / چون خرمنی ز خون و خاکستر / کاکل فشانده است / تابیده دنده هایش، از زیر زخم و پوست / تا نعره بسته است / بسی نیست / می سوزد استخوان / و کسی نیست / این مرد خسته کیست؟ / این مرد روستایی / این مرد کارگر / این مرد نعره بستهء در خون نشسته کیست؟ / این غول ماندگار، ولی سرشکسته کیست؟ / با گشت پاسدار / پشت در و دریچه و دیوار / بیمارخانه خفته و / بیمار / در هالهء سکوت نفس می کشد / ناگاه می شکافد در ابر تندری / بیمارخانه، باز، می آشوبد / برقی به چشم چیرهء شب چنگ می زند / بیمارخانه بند اسیران است / رگبار پشت صاعقه می گوید: / این شبکلاه چرک / خون دلاوران است / این چاروق کهن / پوزار کاویان است / این قلب مزدک است / این بازوان رستم دستان است / ای خفتگان خوف / این مرد روستایی / این مرد کارگر / این پهلوان زخمی / ایران است / رگبار روی پنجره می کوبد / خفته ست پشت پنجره، بیمار / و پاسدار / خرد و خراب و خسته می گردد / پشت در و دریچه و دیوار
 
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است / با کشورم چه رفته است / که زندان ها / از شبنم و شقایق سرشارند / و بازماندگان شهیدان / انبوه ابرهای پریشان سوگوار / در سوگ لاله های سوخته می بارند / با کشورم چه رفته ست / که گل ها هنوز سوگوارند / با شورگردباد / آنک / منم که تفته تر از گردبادها / در خارزار بادیه می چرخم / تا آتش نهفته به خاکستر / آشفته تر ز نعرهء خورشیدهای ” تیر ” / از قلب خاک های فراموش سر کشد / تا از قنات حنجره ها / فوج خشم و خون / روی غروب سوختهء مرگ پر کشد / این نعرهء من است / این نعرهء من است که روی فلات می ‌پیچد / وخاک‌ های سکوت زمانهء تاریک را می ‌آشوبد / و با هزار مشت گران / بر آب‌ های عمان می ‌کوبد / این نعرهء من است که می‌ روبد / خاکستر زمان را از خشم روزگار / بعد از تو ا…ی / ای گلشن ستارهء دنباله دار اعدامی / ای خسرو بزرگ / که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی / ای آخرین ستاره / خونین ترین سرود / در باغ ارغوان / در ازدحام خلق / در دوردست و نزدیک / من هیچ نیستم / جز آن مسلسلی که در زمینه‌ء یک انقلاب می‌ گذرد / و خالی و برهنه و خون آلود / سهم و سترگ و سنگین / در خون توده‌ های زمان می‌ غلتد / تا مثل خار سهمناک و درشتی / – روییده بر گریوره های گل سرخ – / آینده را / بماند / در چشم روزگار / یاد آور شهادت شوریدگان خلق / بر ارتش مهاجم این نازی، / این تزار / ای خشم ماندگار / ای خشم / خورشید انفجار / ای خشم / تا جوخه ‌های مخفی اعدام / در جامه‌ های رسمی / آنک / آنک هزار لاشخور، ای خشم / مثل هزار توسن یال افشان / خون شیهه بسته است بر این ویران / دیگر ببار / ببار ای خشم / ای خشم چون گدازهء آتشفشان ببار / روی شب شکستهء استعمار / اما دریغ و درد که ” جبریل ” های ” او ” / به شهپر سپید / از هر طرف فرود می آیند / و قلب عاشقان زمان را / با چشم و چنگ و دندان می خایند / و پنجه های وحشت پنهان را / با خون این قبیله می آلایند / با این همه شجاع / با این همه شهید / با کشورم چه رفته است / با کشورم چه رفته است / که از خاک میهن گلگون / از کوچه ‌های دهکده / از کوچه‌ های شهر / از کوچه‌ های آتش / از کوچه ‌های خون / با قلب سربداران / با قامت قیام / انبوه پاره پوشان / انبوه ناگهان / انبوه انتقام / نمی ‌آیند / چشم صبور مردان / دیری‌ ست / در پرده های اشک نشسته است / دیری ‌ست / قلب عشق / در گوشه‌ های بند شکسته ست / چندان ز تنگنای قفس خواندیم / کز پاره‌ های زخم گلو بسته ست / ای دست انقلاب / مشت درشت مردم / گل مشت آفتاب / با کشورم چه رفته است
 
بر این کرانهء خوف
نه / تا ارتفاع خشم و جنون / نه / تا آخرین ستارهء خون / نه / به اوج نفرت خواهم رسید / و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد / و روی لجهء تاریک خون / چو نیلوفر / در انتظار خشم تو ای عشق خفته / خواهم ماند / و از بساک پریشان خویش بر مرداب / هزار گرده‌ء طغیان خواهم افشاند / فلات را بنگر / دریای وحشت انگیزی ست / که موج می‌زند از خون عاشقانه‌ء ما / و بادبان سیاه تمام قایق‌ها / صلیب سوخته‌ء گورهای دریایی ‌ست / ببین شهیدان روی غروب می رانند / و با صدایی خونین و خسته، می خوانند / و تور کهنهء صیادهای جلگهء خون / از این تلاطم مغلوب، مرده می گیرد / در این سکوت سترون / بر این کرانهء خوف / در این فلات گل خون و ساقهء زنجیر / نه / ای صدای توانای من / نمی مانم / و با تمام توان به خون نشستهء تو / چنان که ” فرخی ” و ” عشقی ” / ببین / هنوز از این قتلگاه / می خوانم / صدای خستهء من رنگ دیگری دارد / صدای خستهء من سرخ و تند و توفانی ست / صدای خستهء من آن عقاب را ماند / که روی قلهء شبگیر بال می کوبد / و نیزه های تفتهء فریادش / روی مدار آتیه و انقلاب می چرخد / کجاست قایقم ای موج / کجاست قایقم ای خون / کجاست پاروها / کجاست پاروها / می خواهم / برای ماندن، بر دریا / برای ماندن بر خون، سفر کنم تا مرگ / و هستی ام را مثل گل همیشه بهار / میان آتش خون و گلوله و فریاد / به راه خانهء مردم / به باغ تند و تب آلود لاله بنشانم / و پشته های گل های بردباری را / که مثل مادیانی از راه دور آوردم / به کوهه های پریشان خون کنم پرتاب / کجاست پاروها / که خون آن همه گل / آن همه ستارهء خون / – بهار سوخته بر فرق ملتی مغلوب – / و یک ستارهء نارنج / و یک دهان گل افشان / که برگ برگ گل انقلاب فردا را / نهان ببارد در کارخانه ستم / نهان ببارد در کشتزارهای سیاه / برای پویش اندیشه های تاریخی / برای پرورش عشق / برای گسترش سازمان ” او ” / کافی است
 
سرود، برای گل های سرخ
دیگر نمی توانم / جز با تو / از تو سخن بگویم / ای شیر شرزه زخمی زندانی / ای خاک ارغوانی / دیگر نمی توانم / و قلبم / این ستارهء اسپند / در آتش شکفتهء خشم و خون / آوازهای سوزان می خواند / و اختران خشم زمان را / باغ جرقه های سرخ پریشان را / روی فلات خفته می افشاند / ناگاه، مثل جنگل باروت منفجر / مثل تنوره های گدازان گردباد / از خطه های میهن خون آلود / می رویم / و شعله می کشم از کوره های آتشباد / و نام سوختگان کویر و بندر را / به زخم خنجر خونین نعره می کوبم / به سنگ سنگ قزل قلعه و اوین و حصار / دیگر نمی توانم / آنک، ابر / دیگر نمی توانم / اینک، رعد / دیگر نمی توانم / هان / رگبار / دیگر نمی توانم / با صد هزار در قفس آیا چه رفته است؟ / با صد هزار عشق، که در باغ آرزو خواندند / با صد هزار جنگل / با صد هزار شهر / با صد هزار سرخ، که روی شمال شب راندند / و روی شاخسار خیابان ها / در کوچ ناگهان زمستانی / رگبار بال خونین افشاندند / دیگر نمی توانم / باد از هزار جانب / در لاله های خون هزاران / می گردد / و عطر اشک و اسارت را / در زیر خیمه های سوگواری شبها می گرداند / باد از هزار جانب / از رنج روزگار / از سنگر و صدا / از راستای فردا می خواند / باد از هزار جانب / با رودهای میهن / می راند / می توفد از کرانهء گلگون / و روی نعش های شهیدان / گیسوی سوگوار می افشاند / می زارد از جگر / مرثیه می سراید با هق هقی بلند / می چرخد و / ز پویه نمی ماند / باد از هزار جانب / از رنج روزگار / از سنگر و صدا / از راستای فردا می خواند / دیگر نمی توانم / با رنج واقعیت / و با تصور خونین عشق و آزادی / صدای تند و توانای روزگارم را / به دره های عمیق سکوت می ریزم / مگر بلرزد باز این نواحی بیداد / به نعره های توانای بهمن فریاد: / هلا، ستارهء توفانی / هلا، ستارهء توفندهء خیابانی / هلا ستارهء پران / هلا ستارهء پویان / ستارهء سوزان / ستارهء سحر انقلاب ایرانی / هلا، ستارهء ” حیدر ” / ستارهء آذر / هلا، هزار ستاره، / ستارهء دیگر / کنون حماسهء آزادی تو را، با خون / و با دهانی، از عشق و آفتاب و جنون / میان خرمن خاکستر و تهاجم باد / برای خلق توانای بسته می خوانم / و با دو پاروی خون / درون قایق سوزان شعر و شور و خرد / بر آبکوههء سانسور و قتل، می رانم / اگر بریزد خون دل از دهانهء سرب / اگر بماند دل / باز در نمی مانم: / به شور گوشهء توفان توده های نبرد / در آن زمان که فرو خفته ام کجا در خاک / به شور گوشهء توفان توده های نبرد / در آن زمان که فرو خفته ام، کجا، در خاک / هنوز پرچم خون من است در کف موج / صدای موج، صدای من است / می دانم / بگو چگونه بخوانم / که دل بسوزد پاک / بگو چگونه بگویم / ز باغ خون، بر خاک / بگو چگونه بسوزم / چگونه آتش قلبم را / به یاد آن همه خونشعلهء خیابانی / به یاد این همه گل های سرخ زندانی / به چار جانب این دشت خون برافروزم؟
 
با شقایق های مردادی
قلبم در این سلول چون پروانه ای خونین / آرام و غمگین می پرد با هر نسیم یاد / و می نشیند در کنار جویبار، اشک پنهان، روی جام قرمز آلالهء اندوه / و باز، می گردد / و می نشیند باز در گهوارهء آلالهء قرمز انبوه / ناگاه پشت جویبار اشک می روید / چون گردباد تفتهء آتش / شقایق های خون آلود مردادی / پروانه با یاد شهیدان می پرد پر شور / پر می کشد در تندباد مرگ و آزادی
 
زندان فلات
ای دوست / ای برادر زندانی / این جا / میان مسلخ اندیشه و امید / روی فلات خون و فلز و کار / روی کران ماهی و مروارید / در بندر نظامی نفت و ناو / در کشتزارهای برنج و چای / و در کنار گله و گندم / ما / این بام های کوچک توفان / آهنگ پیشگویی توفان ناگهان / در بندهای سرد قزل قلعه و اوین و حصار / زندانیان خستهء این خاک نیستیم / زندانیان خستهء این خاک دیگرند / زندانیان خستهء این خاک / در بند کارخانه و کار ستمگرند / انبوه رنجبران اینجا / زندانیان خستهء زندان کشورند / اینجا سلاح و سکه و جاسوس / فرمانروای دورهء شدادی ست / و خانه های مردم و سرتاسر فلات / انبوه بندهای عمومی و انفرادی ست / ایران در این میانهء تشویش / مفهومی از اسارت و آزادی ست / و باز همچنان / ما / این بام های کوچک توفان / آهنگ پیشگویی توفان ناگهان / با داغ های تافته / – گل های زخم و پوست – / با سینه های سوخته می خوانیم / از بند بند قلعهء تاریک / آزادی / ای تحول خونین / ای انقلاب دور / و نزدیک
 
در پایگاه رعد
سخت و سترگ / با قلبی از سپیده و جوبار / در پهنهء زمانه / در پهنهء زمان / چون جنگلی تناور / خشمنده و مهیب و چرخانم / روی ستیغ ” گفتن ” / و با هزار شاخهء گریان / جوبارهای روشن آوندهای خویش / عریان تر از تغزل بارانم / در خلوت ” نهفتن ” / اندوه در عمیق ترین لایه های من / در خاستگاه خاکی شیرابه های خشم / انبوه ریشه های مکنده ست / آینده بر بلندترین قله های من / در پایگاه رعد / تبدیل گریه های هماره / به نعره های تازهء توفنده ست / اسطوره ای ز عشق و خشونت / در سنگر ستیزه / در جبههء لزوم / دستی پر از ترنم جوبار / دستی پر از حماسهء دریا / پر از هجوم / اسطوره ای چو توفان پیچنده بر فراز / پیچنده بر فراز چو توفان آفتاب / بگشوده بال، بر تو / غضبناک / زندان سرزمین من / ای خاک
 
تا آسمان دلتا
قلب مرا بردارید / قلب مرا بردارید / این قلب، این ستارهء خونین را / این خون خشمگین را / این ارغوان کوهی را که می چرخد در توفان / و نعره می کشد از آتش جگر / در باد / قلب من این ستارهء سنگی / غلتیده در هیاهوی خوناب های تاریخی / تا سرگذشت شخم و شقاوت را / تا آسمان دلتا / – دلتای سرخ – / بخواند / و مشت موج های شکیبا / تا ارتفاع خشم براند / قلب مرا بردارید / از باغ خون ملت / این لالهء شکفته ملی / که زیر سلطهء شب لاله های دیگر را / به شعله های ستیز ستاره می بندد / و با دهانی از خون و آتش و آواز / کنار کوههء سوزان لاله می خندد / من، قلب من / این شعلهء بلند، که در ارتفاع شب / تابیده مثل رایت خورشید روی کوه / فریاد بسته روی شب کشت و کارگاه: / شب گر چه سخت و سنگی و تاریک است / آنک / شکفته شعلهء گردان گردباد / توفان سرخ دانا / – هر چند روز – / نزدیک است / توفان سرخ دانا نزدیک است / من، قلب من / افتاده روی خاک گریزندهء کویر / پیچنده در حریق گریزان گردباد / روی فلات ویران می چرخد / و با صدای توفانی خلیج و خزر / حماسه می سراید با بانگ ملتی مغلوب / و می شکافد با نعرهء تناور رعد / و می گدازد در آتش تکاور برق / و روی برج بلند هزار بندرگاه / بپاست دانش توفان، ستاره می کارد / قلب مرا بردارید / قلب جوان من / مانند قطب نمایی ست / که روی جاذبهء قانون خاک می لرزد / و در مناطق تاریک، خار خونینش / همیشه در جهت انقلاب می ماند / قلب مرا بردارید / از خاک های گلگون / از باغ خون ملت / این لالهء شکفتهء شرقی را بردارید
 
زمستان پنجاه
روی شتای برف می گذرد / و با شتای گسترده / در روستا و شهر / در کوهپایه ها / زیر هجوم تند و پریشان برف می نگرد / دلخسته ای که در محاصرهء برف است / منکوب برف، مرد زمستانی / در سینه آتشی دارد / که می تواند / یک تکه از شتای میهن دلتنگ را آب کند / که می تواند قلبش را / روی حصار خانهء دلخستگان بگیرد / و آفتاب کند / دلخسته ای که می گذرد / و در محاصرهء بوران / به خانه های سرد / و دسیسه های هجوم سپیده می نگرد / در سینه آتشی دارد / با این همه که می گذرد سوز و برف و باد / در دل به یاد آن همه گل های سوخته / سوزان سرکشی دارد / سرخ خروس وار / با پنجه های بسته، در تیغه های یخ / با یاد شعله های سحر / خونشعله های بال / بر شاخه های بوران می کوبد / می خواند از جگر / اما، گل گزند / برق جهنده، سرب گدازنده / روییده از دهانهء دوزخ / توفیده روی راه / در قلب آن شکفتهء آتشناک / در خون زنده، راه می یابد / بر سوز یخ / خروس خون / می خوابد / آن گاه، شعله واری، در یخ / می چرخد و به صیحهء آزاد / پر می کشد / روی حصار میهن دلتنگ / می تابد / در شاخه های درهم برفاب / زیر هجوم بوران، می چرخند / خونشعله های بی تاب.
 
بهار پنجاه و یک
با خاطرهء پویان
با گل ها و پرچم هایت / ای بهار / امسال / از سزمین ما مگذر / بهار / با گیسوی افشان بیدبن ها / شادمانه و آرام / در بازمان های برف / پیش می آید / پیش می آید / می ماند / و با برگ های کبود / به پنجه هایش می نگرد: / پنجه های بهار / روی بازمان های برف زمستان چهل و نه / خونین است / ای بهار گل های سرخت را / در خانهء مردم میفروز / تنها شاخ و برگهایت را / در خون برادران بگیر / تا بهار گل سرخ / شانه سوگواران را / با هق هقی دیوانه وار / بلرزاند / بهار / با چشم گریان برگ ها / در گلبن های خون می پیچد / دریغا خون / دریغا گلبن ها / روی بهار می گردم / با دامنی از عشق و فریاد / آ…ه / چگونه جمع کنم این لاله های پرپر را / بهار / بر کرانهء سیمینه رود / می گرید / بهار / روی بینالود / خم می شود / و جرعه های خونین اشک / روی صخره ها / شعله ورترین گل هاست / سلام، بهار میهن گلگون / سلام، مادر گریان من / بهار سرخ، سلام / چنین که بهار چنگ در گیسو می زند / و پریشان می کند بر آب / هق هق کنان و سوگوار / آن همه گیسو را… / آ…ه / گیسوی کنده بیدبن ها را ببین / آشفته روی گریه های سپیدرود / سلام، مادر داغدار من / ای بهار سوگوار / سیزده گل روی سپیده / سیزده برادر روی چیتگر / نود و یک سرباز / سیزده دهان سرخ سرودخوان / صد و هشتاد و دو گلوله / سیزه دیوار خمیدهء گل / خورشید تکان می خورد / برگ ها تکان می خورند / رودخانه ها تکان می خورند / مشت ها بر دیوار می کوبند / صدا در میهن مغلوب می گردد / زیر نگاه سربازان / سیزده چکاوک خون بال می زنند / روی دیرک های خونین می چرخند / روی دیرک های خونین می نشینند / و روی فلات پر می کشند / یاد باد هرای پلنگان زمستان چهل و نه / یاد باد آتش خونسوز شتابندگان عشق / زنده باد آن دست / که تفنگ روی کتاب نهاد / پوینده باد صدای سوزان پیشاهنگ / و آینده / حزب کلام و آتش / وان بی شمار خلق / دستیش بر کتاب و / دستیش بر تفنگ / در خیابان فریاد می زنیم / در کارخانه فریاد می زنیم / پشت میله ها فریاد می زنیم / در خانه فریاد می نویسیم / روی دیوار فریاد می نویسیم / فریاد می زنیم / و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوریم / آزادی چیست؟ / خیابانی با تکه های درشت آفتاب؟ / بارانی که روی کارخانه می کوبد؟ / دلخستگانی با هیاهوی فردای کار / که در قهوه خانه های غروب چای می نوشند؟ / گل های دود که بر لب ها می سوزد / و در پنجه ها خاکستر می شود؟ / ستاره ای که روی خستگی کارگران می تابد؟ / چشم گریان مادران / که جامهء زندان فرزندان به اشک می شویند؟ / خستگان زمین، میلیون ها / که روی مزارع درو شده ایستاده اند / با زنان و فرزندان گرفتار / و برگ های وام را در باد تکان می دهند؟ / آزادی چیست؟ / بهار سوگوار وطن / برگشته از پشت دیوارهای زندان / سرگشته در پایتخت کشتار؟ / صدای گلوله / صدای محاصره / صدای باروت / صدای سوختن نوشته ها و نام ها / صدای شلیک روی دیوار / صدای شلیک از پنجره / صدای مرگ در خیابان / صدای ” زنده باد… ” / صدای خون / با خون و دود می رود / گلزار من / بهار / دیوانه وار و مبهوت / فرو می ماند / نه می گرید / و نه می نالد / تنها آشفته وار پیش می رود / در گورستان های پایتخت / روی ابن بابویه می گردد / روی بهشت زهرا می گردد / آه…، مگر آن جا / ریخته در گودال / کیستند آن لاله های پر پر؟ / کیستند آن بدن های تکه تکه شده؟ / با خون چال هایی در قلب و در گلو / که ناگهان / بهار / به خود می پیچد / جگر به قیه می درد / می چرخد و می خراشد / می خراشد با ناخن سوزان خاربن ها / در واگویه های دلخراش / رخسارهء خونین را: / دریغا آواز خون تو / دریغا صدای تو در کوهسار / بی بهره از آسمان و گل ها / بی بهره از رودخانه و ماه / بی بهره از سلام و بدرود / بی بهره از بهار میهن / شهید من / بهار / گرد گودال شهیدان می چرخد / آرام، مادر سوگوار من / سر بر شانه ام بگذار / از خون گلبن های تیرباران / آتش های صاعقه سر می کشند / شخم بهارهء ما / امسال / نه با خیش بود / نه با دست / شخم بهارهء ما / امسال / با سرنیزه بود / چه شیاری در خون برادران افتاد / که درختان بید، حتی / در مجیدیه و آذرین / گل های سرخ آوردند / و در کنار اشک / مردم / تکه تکه / گل می دهند / سر نیزه های شسته / اما / در آفتاب بهاری / برق می زند / بخواب برادر گلگون / بخواب / قبیلهء برادران تو / آتش قلب تو را روی شب می کوبند / سلول تو را به دوش می کشند / زخم تو را به خیابان می برند / و خون تو را / روی اعتصاب کار و دانش / می گردانند / بدرود، بهار خونین / بدرود / صدای حریق / صدای طولانی سوت / صدای گلوله در قلب روز / خواهران و برادران تو / با چمدان شور و شبنامه / در شهر می گردند / و از چهار راه ها می گذرند / بدرود، بهار خونین / بدرود / در برگ های بهار پنجاه و یک / گلشن های خون تاب می خورند / صد مادر سوگوار / با جامه های مشکی / بر نرده های دادرسی / سر می کوبند / صد پدر سوگوار / با نوارهای سیاه / در بازار می گردند / گوزن جوان / با شاخ های خونین / بر دیوار شهر اعلان می کوبد / و از کوچه ها صدای گلوله می آید / رها کنید / رها کنید شانه و بازویم را / رها کنید مرا / تا ببینم / من این گل را می شناسم / من این گل را می شناسم / من با این گل سرخ / در قهوه خانه ها نشسته ام / من به این گل سرخ / در میدان راه آهن سلام داده ام / آ…ی / من این گل را می شناسم / دستانش دو کبوتر بودند / بر شاخهء تفنگ / در کودکی / در گندمزار می چرخید / در جوانی / در گلوله ها / با این دهان خونین / من این گل را می شناسم / در چشمهایش / شعله و خنجر داشت / و در قلبش / زنبقی و / چشم آهویی / که جرعه جرعه / می گریست / روی بهار پنجاه و یک / سیصد گوزن سرخ / سیصد شتاب عشق / بر دیوار ارتش می کوبند / صدای گلوله / صدای محاصره / صدای باروت / صدای زنده باد / آ…ه / بردارید / آن پرنده را بردارید / خون روی خیابان پر پر می زند / با خنجر خشمی / بر دل می کوبم / تیغه در خون می چرخانم / تا بذر تو را ای گلبن تیرباران / در خون چالهء دل بکارم / چون کوهی از آتش / بر می خیزم / با چشمهء خونین اشک / روی تجربه های شهادت / مرثیهء سوزان زمانه ام را می سرایم / و خردمند و عاشق / خفته بر چخماق لبانم / رویای بی قرار بوسه و آتش / نارنجکی در مشت / سلاحی در بال / با اوراقی که چون گل در جیب هایم شکفته اند / به سوی سازمان مردم پیش می روم
 
رودخانه پویان
خون گوزن، جنگل پویان دیگری ست / بعد از صدای پویان / بعد از حریق سوختهء خون شعله ور / بعد از حریق توفان / بعد از صدای جنگل / ایران / دیگر / مانند رودخانهء خونینی ست / بر صخره های سختی می راند / از قله های رنج فرو می ریزد / در دره های دلتنگی می خواند / و زخم تابناک شهیدان را / با کاکلی شکافته و خونریز / بر سنگ و صخره کوبان / در خاک های گلگون / می گرداند / همپای رودخانهء سوزان / باید / مثل حریق توفان / بر فرق کوه و دشت برانم / زخم برادران شهیدم را / باید / مثل ستاره هایی خون افشان / روی فلات سوگوار بگردانم / باید بغرم از جگر و / چون شیر / با یال های خونین / در بیشه های خشم بمانم / رگبارهای آتش، افروخت / و استخوان و خون / در خانه و خیابان / آتش گرفت / سوخت / قلب گوزن های جوان / – قلب انفجار – / در چشمه های آتش و خون / خفت / بادی هراسناک برآمد / قلب هزار چشمهء خونین / در جنگل سیاهکل / آشفت / جنگل شکافت / و پانزده ستارهء خونین / با نعره های سوزان برخاست از نهفت / و بر مدارهای گریزان چرخید / چرخید روی جنگل و / توفید روی شهر / بر فرق شب شکفت / با کاکلی شکافته / می راند / بر سنگ و صخره / رود / و نعره های من / پیچیده روی قلهء خونآلود. / گل های حزب سوختهء دلشکستگان / مردان خشم و خوف / خونشعله های پیکر در خون نشستگان / وحشت فرو نهید و فراز آیید / از قله های قرمز شبگیر بنگرید / از قله های قرمز شبگیر بنگرید / با شاخ های خنجر / با چشم های خشم / روییده بر کرانهء خون / جنگل گوزن.
 
غزل زمانه
نغمه در نغمهء خون غلغله زد، تندر شد / شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگر شد / چشم هر اختر پوینده که در خون می گشت / برق خشمی زد و بر گردهء شب خنجر شد: / شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون / زیر رگبار جنون، جوش زد و پرپر شد / بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر / آتش سینهء گل، داغ دل مادر شد / روی شبگیرگران، ماشهء خورشید چکید / کوهی از آتش و خون موج زد و سنگر شد / آن که چون غنچه ورق در ورق خون می بست / شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد / آن دلاور که قفس با گل خون می آراست / لبش آتشزنه آمد، سخنش آذر شد / آتش سینهء سوزان نو آراستگان / تاول تجربه آورد، تب باور شد / وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنهء سرخ / رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد / شاخهء عشق که در باغ زمستان می سوخت / آتش قهقهه در گل زد و بارآور شد / عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند / آن همه خرمن خونشعله که خاکستر شد
 
در هوای درهم شبگیر
چیست این سلول / چیست این دیوارهای پست بی روزن / جز برای یک دو روزی بیش / پایداری های لرزان در مسیر سیل / سیل بنیان کن / خنده ام می گیرد از تزویر نامردان / خنده ام خاموش وار اما، به گلزاران جان / جاریست: / گر چه دیهیم شب آلوده ست با خون رفیقانم / و به خون تازهء من نیز / جنده دیو مردم آزاری / قحبهء پیر تبه کاری / در کمیته، قلعه کشتار / همچنان سرگرم خونخواری ست / لیک می دانم / و چو توفان های سهم انگیز می خوانم: / ای به باغ خون نشسته / دست ها / پاها / آ… ی ای چشمان خون پالا / در هوای درهم شبگیر / پشت سنگرهای سرخ سازمان عشق / پشت ابر شعله و باروت / با صداهایی که می خواند خروس خشم / روی بام های خانهء مردم / پشت این شب / این شب فرتوت / صبح مردم / صبح بیداری ست
 
غزل بند
تا که در بند، یکی بندم هست / با تو ای سوخته پیوندم هست / نبرم راز، مگر با خورشید / تا به خون ریشهء سوگندم هست / خنجر خاری در خون دهان / گر ز گلزار بپرسندم هست / گر به نرمی گذرند آتشوار / جادوی آبی ترفندم هست / داغ سرسختی اندیشه سرخ / زخم خونین خطرمندم هست / بند، گلخانهء خون خواهد شد / تا دل سرخ غزلبندم هست / گل خون می شکنم، می روم آ…ی / باغ را گل گل، مانندم هست / تو بر آنی که مرا پشتی نیست / من بر آنم که دماوندم هست / پنجه گر رویدم از سنگر عشق / گل نارنج تشا کندم هست / شفقی ریخته در سرب و سرود / روی دلتای فرایندم هست / دل اکنونم اگر خفته به خون / دل فردایی خرسندم هست / ای کبوتر مرو از شانهء من / تا به لب شاخهء لبخندم هست / در زمستانم اگر، خون بهار / با چه گل ها که در آوندم هست
 
سحر، در بند
پشت دیوار شب آلودهء بند / از شانهء کوه / روی خاکستر شبگیر، گلی می روید / بر سر دره و دشت / سحر روشن ره می پوید / بال در بال سحر بسته، کبوتر آرام / روی باروی کهن می چرخد / می نشیند بر بام / در دلم باز شکفته گل ابریشم شعر / آتش رنگ فرو ریخته روی لب من / آن سوی پنجره، دستان سحر / از لب بام فرو ریخته ابریشم نور / پرت کرده گل تابانی از پنجره بر دیوار تیرهء بند / می رسد بانگ خروس / می زند آبی بر آتش تند تب من / خواب خونین خطرمند گذشت / به سر آمد شب من / آفتاب آمده است / و همانطور که روی دیوار / روی خون دل من / رنگ شادی زده است / پر شده خانهء بند از گل شعر / شاخهء شعر فرو ریخته در هر سلول / از لب پنجره ها / بس که می گردم در گوشهء بند / بس که می خوانم از هر گل جا / آ… ی در من رودی می خواند / شاخه آویخته از پنجره ام بید بنی / برگ می لرزاند / روی دیوار گل تازهء نور / برگ می گسترد و می راند / در دل بند کجا، در دل گلخانهء من / خفته آهویی بر دامانم / آن کبوتر که به بام آمده بود / بال در بال سحر / از لب بام فرود آمده بر شانهء من / ناگهان باز به جا می مانم / زبر آوار صدایی نزدیک / می گشاید در، می بندد دست / روی چشمانم – چشمان سحر – / چشمبندی تاریک / لحظه ای می مانم / می روم خون آلود / شعر خونین رفیقان را در قعر جگر می خوانم
 
غزل برای دلاوران
برای سهند و ساولان
کوهی، / که ایستاده کنار سپیده دم / بر کاکلت هنوز نشسته ستاره ای / رودی، / که در هوای سحرگاه می تپی / پیوسته و شکسته، چو آینه واره ای / چون رود مهربان، / مانند کوهسار شکیبایی / زیبایی ای دلاور، زیبایی / وقتی پرندگان سبکخیز واژه ها / از شاخهء زبان تو پرواز می کنند / وقتی که خنده هایت، غوغای شور و نور / در قلب شب گرفتهء این تنگنای سرد / رنگین کمان همهمه می بندد / و چشم های پاک تو / این چشمه های مهر / با شوق کودکانه می خندد / در قلب من / دست سحر، / زمان را / بیدار می کند / صبح و ستاره، صخره و دریایی / زیبایی ای دلاور، زیبایی / اما / زیباترین کوهان، / کوهان سنگرند / و رودهای خاطره انگیز، / آوازه خوان به جانب دریا، شناورند / تو کوهسار مردان، / انسانکوه / تو رودبار طوفان، / انسانرود / اسطورهء طبیعت و انسان / آمیزهء شگفت دو دنیایی / زیبایی ای دلاور، زیبایی / نامت پرنده ای ست که یک روز / از آشیان سوختهء خونریخته / پرواز می کند / پر می کشد به سوی افق های تابناک / پر می کشد به جنگل / پر می کشد به دشت / پر می کشد به شانهء صبحی گسسته یال / صبحی شکسته با سم آتشگون / در حلق شب / هرای بازگشت / نامت پرنده ای ست که می خواند / نامت پرنده ای ست که می راند / در بامداد گلگون / آن جا که واژگون / با نعره ای شکسته / افتاده روی خون / در شیب تپه / جمجمهء دورناک شب
 
غزل شکنجه
اگر چه در تب تند شکنجه می سوزم / ز خون ریخته خورشیدها می افروزم / شکست پیکرم از آذرخش خون آلود / دمید تندر گلماق های جانسوزم / به خون تپیده ام از تازیانه ها، که چرا / نهنگ شعر به خوناب می زید نوزم / نشسته در شب خونین، کنار آتش زخم / ز برگ خون، تپش زندگی می آموزم / هزار شعلهء خاموش می کشم بر لب / هزار نعرهء خون در جگر می اندوزم / به چشم خسته مبین آهوانه ام در بند / به خشم خفته نگر، خوابگاه پلیوزم / چنان هوای سحر زد به سر شبانه مرا / که شاخه شاخه فرو ریخت روی سر، روزم / چو آفتاب به میدان صبح خواهد رست / حماسهء لب خونین و چشم خونتوزم
 
در بند پهلوی
در بند پهلوی / افتاده مرد خسته و خون آلود / آتش دمیده از کف پایش / آرام می تراود در برگ های زخم / چون قطره های آتش / خون از جدار تفتهء رگ هایش / شلاق های سیم / روی مدار خون / بسیار گشته است و نگشته ست / روی مدار دیگر، رایش / چون چشمه می درخشد و می ریزد / بر چهرهء شکسته / – مهتاب ماه دی – / سیماب گریه های شکیبایش / لب بسته روی آتش فریاد / در آتش شکفتهء گلزخم / می سوزد / در کنج تنگنایش / چون شعله بی قرار است / در آسمان پنجره، اما / ماه تمام، مردمک سرخ انتقام / در چشمخانه های مهیب ابر / بیدار است / تابیده سرخ و سوخته در تنگنای بند / بر شاخ نسترن / ماه شکسته را / می بیند / در خلوت شبانهء گلگشت / از شاخه های زخم گل، خون به یادگار / می چیند / تا مرد وارهد مگر از درد / چون شاخهء شکسته / سر می نهد به سینهء دیوار / آرام، می نشیند: / تنها نه من شکسته ام این جا / تنها نه من نشسته ام این جا میان خون / چه شاخه ها شکسته در این دشت / چه زخم ها شکفته در این باغ / این جا بهار سوخته بسیار است / گلزخم ها / با قطره های آتش می سوزند / پر سوزتر / و شعله های خواب می افروزند / در چشم مرد چیره تر و خون فروزتر: / در خانه ام چه دور / از شیشه های پنجره مهتاب نیمه شب / افشانده گرد سوختهء اندوه / آن جا در اشک و دود نشسته ست مادرم / آن جا گرفته زانوی غم در بغل، پدر / با ژاله های ریخته، با گونه های خیس / خوابیده روی مشق شبانه، برادرم / بر سینهء سحر / آشفته وار ریخته گیسوی همسرم / آمیخته ترانهء لالایی / با گریه های او / مادر رسیده تا سحر اعدام / بی اختیار می شکند هاهای او / اما پدر هنوز / تابیده روی زانوی اندوه / از گریه های خفته گرانبار است / آرام آ…ی مادرم، آرام / بگذار تا سپیده بر آید / بگذار تا سپیده ببندند / پشت مرا به تیر / بگذار تا برآید ” آتش ” / بگذار تا ستارهء شلیک / دیوانه وار بگذرد از کهکشان خون / خون شعله ور شود / بگذار باغ خون / بر خاک تیرباران / پرپر شود / بگذار بذر ” تیر ” / چون جنگلی بروید در آفتاب خون / فریادگر شود / این بذر ها به خاک نمی ماند / از قلب خاک می شکفد چون برق / روی فلات می گذرد چون رعد / خون است و ماندگار است / خونشعله های خواب / در پلک های مرد می آویزد / تن می رهاند از تن دیوار / بر سوز التهاب / می خوابد / رویای صبح / در خواب و خونش آتش می ریزد / و شب، شب مهیب، شب خونخوار / جلادوار، بال غضب بسته با کمر / آرنج بسته با گره آستین خون / خون جای چشم ریخته در چشمخانه ها / در قلعهء اوین / در قلعهء حصار / در نقب خوفناک قزل قلعه / در قلعهء کمیتهء کشتار / خم گشته روی حفرهء تاریک / با دست و بال خونین در کار است / خوابیده مرد با تب رویایش / هر لحظه خار می خلدش در خون / از گلشن گزند / و ماه سرخ / تابیده پشت پنجرهء بند
 
چهار حرف
می دانیم چهار حرف است / حرف هایش را یک یک از بریم / آن را می نویسیم / روی کاغذ می نویسیم / روی هوا / و روی دیوار / چهار حرف است / نه چون سالی با چهار فصل / غول خستهء زیبایی / با یک فصل: / پاییز خون / پاییز لبخند / غول خستهء زیبایی که خود دریای آتش است / و ما بچه های هفت ماههء زمان / بیهوده در آتش رویای پرومته می سوزیم / درباره اش حرف می زنیم / درباره اش می نویسیم / تومارهایی سرخ / تومارهایی نه با خون / تومارهایی با سرخاب / سنگش را به سینه می زنیم / از خورشیدش می گوییم / از خورشیدهای نیامده اش / از دست بزرگش، / و از خانهء کوچکش / از کودکان / از کودکانش می گوییم / گل های حسرت جامه و برنج / گل های رویای بازی و باغ / گل های مزرعه / گل های کارخانه / گل های مدرسه / گل های در به دری / گل های آفتابگردان فردا / گل هایی که روی الیاف سختی / – ساقه هایی که جز با گرسنگی و شلاق نمی برند – / شکسته بسته و پایدار / گرد آلود و فصل ناپذیر / در هوای تلخ قد می کشند / هوایی که با طعم خون و دود / روی زبان لایه می بندد / در ریه ها می گردد / و دم کرده و مخفیانه / ترس خورده و ملتهب / چون پروانه ای تاریک / پروانه ای شرجی زده و سوخته / روی لب ها رها می شود / و مرده و خاموش پیش قدم هایت می افتد / از هوای تلخ می گوییم / و خروس قندی رویاهای خود را لیسه می زنیم / حرف می زنیم / از شب های خستگی و بستگیش / از سحرگاهان که بیدار می شود و / می رود / از ساعت های کند روز / از آستین های چرب / و عضله های سوخته / از خفقان / از اعتصاب / از شب / از شب نامه / از برق و / از پیاز / و تنها، گاهی / از لبخندی / که چون سایه ای نیمرنگ / بر چخماق خاموش لبانش می گذرد / و نمی خواهیم / نمی خواهیم آتش پنهانش را باور کنیم / حرف می زنیم / از چهار حرف، حرف می زنیم / حرف هایمان پیله ای می شوند / می گوییم پروانهء ” او ” خواهیم شد / و در آتش اندوهش خواهیم سوخت / و بیشتر به کرمی شباهت می بریم / حرف می زنیم / با خشه های حرف، حرف می زنیم / و همچنان که حرف می زنیم / ” او ” را از یاد می بریم / کودک را از یاد می بریم / درخت را از یاد می بریم / نگاه و بوسه و لبخند را از یاد می بریم / و کلمه ها، خشه های صدا می شوند / که دیگر آینه های اشیا نیستند / حرف می زنیم / حرف می زنیم / حرف می زنیم / از غول خستهء زیبایی حرف می زنیم / که چشم از آتش هایش بر گرفته ایم / و تنها می دانیم / چهار حرف است / با عشق نان و عشق گل آغاز کردیم / با عشق سهم همگانی آب و درخت / سهم مدرسه / سهم نیمکت های چوبی / سهم دانه / و سهم خاک / سهم کارخانه / و سهم کار / سهم جنگل ها و رودها و معدن ها / سهم بی پایان آزادی / آزادی / آزادی / سهم شادی / و سهم فردا / حرف می زنیم / با خشه های حرف، حرف می زنیم / در خانه ها فریاد می زنیم / در خلوت های نامطمئن فریاد می زنیم / روی مبل ها فریاد می زنیم / کنار کولرها / با یادگار خونین کوره پزخانه ها فریاد می زنیم / تکه تکه و بی حزب فریاد می زنیم / می شکنیم و فریاد می زنیم / تجربه های تلخ را قرقره می کنیم و می ریزیم / گلویمان را با فنجانی شیر، تازه می کنیم / زخم خود / زخم خود را می بندیم / و روی خون کاروانسرای سنگی / فیله می جویم و عرق می نوشیم / آه… رفیق، چقدر غمگینم / دندان هایمان چه کند و آرام در گوشت می نشیند / و الکل چه غمناک در گلو می لغزد – / فیله می جویم / زخم می جویم / یادبودهای خونین می جویم / معده های گرسنه و پینه های کار می جویم / حرف می جویم / حرف می جویم / و تنها با چند گلبرگ / و تکه ای از یک جویبار / و پاره ای از آینده ای ناشناخته / – آن که با ” او ” می رود می شناسد – / که از طبیعت ستیزندگان بی قرار شب: / – دامنه های متوازن خرد و عشق / آمیزگان آتشزنه و گلبرگ – / وام گرفته ایم / قدمی به سوی نان و فردا بر می داریم / و در این فاصله های برزخی / دیوانه وار شب را قسمت می کنیم / شب را قسمت می کنیم / و تنها آن که با ” او ” می رود / می شناسد / سلام ای سازمان فردا / سلام ای سازمان عشق / سلام ای گسترش میهنی / سلام ای سازمان کارخانه / ای سازمان کشت / سلام ای سازمان ” او ” / که از صدای شکستهء مردم / از قلب عاشقان سرخ عدالت / از گلبن های آتش ارانی / از نعره های خونین تابستان / از دهان گل طغیانی شاخهء ارتش / از دهان خون و دفاعش / از میان حماسهء اوراق آتش / از میان شعله های خیابانی شهادت / و جزیره های خون پراکنده / سر خواهی کشید / سلام ای غول آینده / سلام / و غول خستهء زیبا / در آتش زمان / می رود و می آید / می آید و می رود / با توفانی که در مشت هایش انباشته است
 
احمد شاملو
ضیافت
حماسهء جنگل های سیاهکل
راوی / اما / تنها / یکی خنجر کج بر سفرهء سور / در دیس بزرگ بدل چینی. / میزبان / سروران من! سروران من! / جدا بی تعارف! / راوی / میهمانان را / غلامان / از میناهای عتیق / زهر در جام می کنند. / لبخندشان / لاله و تزویر است. / انعام را / به طلب / دامن فراز کرده اند / که مرگ بی درد سر / تقدیم می کنند. / مردگان را به رف ها چیده اند / زندگان را به یخ دان ها. / گرد / بر سفرهء سور / ما در چهره های بی خون هم کاسگان می نگریم: / شگفتا! / ما / کیان ایم؟ / نه بر رف چیدگان ایم کز مردگان ایم / نه از صندوقیان ایم کز زندگان ایم؛ / تنها / درگاه خونین و فرش خون آلوده شهادت می دهد / که برهنه پای / بر جاده ای از شمشیر گذشته ایم… / مدعیان / … که بر سفره فرود آیید؟ / زنان را به زردابهء درد / مطلا کرده اند! / دلقک / باغ / بی تندیس فرشتگان / زیبایی ناتمامی ست! / خنده های ریش خند آمیز / ولگرد شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می شود / گزمه ها قدیسان اند / گزمه ها قدیسان اند / گزمه ها قدیسان اند / گزمه ها قد – / قطع با صدای گلوله / سکوت ممتد. / طبل و سنج عزاداران از خیلی دور. / صدای قدم های عزاداران که به آهستگی در حرکت اند، در زمینهء خطبهء مداح. / صدای سنج و طبل گه گاه بسیار ضعیف شنیده می شود. / مداح سنگین و حماسی / با طنین سرودی خوش بدرقه اش کنید / که شیطان / فرشتهء برتر بود / مجاور و همدم. / هراس به خود نگذاشت / گر چه بالهایش جاودانگیش بود، / فریاد کرد ” نه ” / اگر چه می دانست / این / غریو نومیدانهء مرغی شکسته پر است / که سقوط می کند. / شرم سار خود نبود و / سرافکنده / در پناه سرد سایه ها نگذشت: / راه اش در آفتاب بود / اگر چند می گداخت / و طعم خون و گدازهء مس داشت؛ / و گردن افراشته، / هر چند / آن که سر به گریبان درکشد / از دشنام کبود دار ایمن است. / راوی با همان لحن / گفتندش: / ” – چنان باشد / که آواز کرک را انکار کنی / و زمزمهء آبی را / که در رهایی / می سراید. ” / ولگرد / لیکن این خُردنمون / حقیقت عظیم جهان است. / و عظمت هر خورشید / در مهجوری چشم / خردی اختر می نماید، / و ماه / ناخن کاغذین کودکی / که نخستین بار / سکه ایش به مشت اندر نهاده اند / تا به مقراض اش / بچینند. / ماه / ناخن کوچک / و تک شاهی سیمین فریب! – / اما آن کو بپذیرد / خویشتن را انکار کرده است. / این تاج نیست کز میان دو شیر برداری، / بوسه بر کاکل خورشید است / که جان ات را می طلبد / و خاکستر استخوان ات / شیر بهای آن است. / مداح / زنان / عشق ها را آورده بودند، / اندام هایشان / از حرارت پذیرفتن و پروردن / تب دار می نمود، / طلب / از کمرگاه هاشان زبانه می کشید / و غایت رهایی / بر عریانی شان / جامهء عصمت بود. / زنان عاشق با خود در نوحه / ریشه / فروترین ریشه / از دل خاک ندا داد: / ” – عطر دورترین غنچه / می باید / عسل شود! ” / مداح / مادران / در طلب شما / عشق های از یاد رفته را باز آفریده اند، / که خون شما / تجربه ای سربلند بوده است. / مادران / ریشه، فروترین ریشه / از دل خاک / ندا داد: / ” – عطر دورترین غنچه / می باید عسل شود! / آه فرزندان! / فرزندان گرم و کوچک خاک / – که بی گناه مرده اید / تا غرفه های بهشت را / بر والدان خویش / در بگشایید! – / ما آن غرفه را هم اکنون به چشم می بینیم / بر زمین و، نه در سراب بهشتی لرزان و فریبناک، / با دیوارهایی آهن و / سایه های سنگ / و در پناه درختانی / سایه گستر / که عطر گیاهی اش یادآور خون شماست / که در ریشه های ایثاری عمیق / می گذرد. / مداح / مردان از راه کوره های سبز / به زیر می آیند. / عشق را چونان خزه ای / که بر صخره / ناگزیر است / بر پیکره های خویش می آرند / و زخم را بر سینه هایشان. / چشمان شان عاطفه و نفرت است / و دندان های ارادهء خندان شان / دشنهء معلق ماه است / در شب راه زن. / از انبوهی عبوس / به سیاهی / نقبی سرد می برند / ( آن جا که آلش و افرا بیهوده رسته است / و رستن / وظیفه ای ست / که خاک / خمیازه کشان انجام می دهد / اگر چند آفتاب / با تیغ براق اش / هر صبح / بند ناف گیاهی نو رسته را قطع می کند؛ / خود به روزگاری / که شرف / ندرتی ست / بهت انگیز / که نه آسایش خفتگان / که سکون مردگان را / آشفته می کند. ) / خطیب / خود شیفتگان، ای خود شیفتگان! / قدیس وانمودن را / چه لازم است / که پشت بر مغرب روزی چنین سنگین گذر / بنشینید / و سر / در مجمر زرین آفتاب / بگذارید؟ / چه لازم است / چنان بنشینید / که آفتاب / هاله بر گرد صورت هاتان شود؟ / که آن دشنهء پنهان آشکار / از پیش / حجت / به حقانیت این رسالت یزدانی تمام کرده است! / دهل بزرگ که با ضربه های چهارتایی از خیلی دور به گوش می رسد ناگهان قطع می شود. سکوت سنگین ممتد. / راوی / دروج / استوار نشسته است / بر سکوی عظیم سنگ / و از کنج دهان اش / تف خندهء رضایت / بر چانه می دود. / ایل چیان / از دریا تا دریا، بر چار گوشهء ملک / هر دری را به تفحص می کوبند / و جارچیان از پس ایشان بانگ بر می دارند: / از دور و نزدیک درهایی به شدت کوفته می شود / جارچی ها در فواصل و با حجم های مختلف / ” – باکرگانی / شایستهء خداوندگار! باکرگانی شایسته / شایستهء خداوندگار! ” / دلقک پنداری با خود / که باغ عفونت / میراثی گران است! / باغ عفونت / باغ عفونت / باغ عفونت… / راوی / اما / رعشه افکن / پرسشی / تنوره کشان / گرد بر گرد تو / از آفاق / بر می آید: / شهادت داده اند / که وسعت بی حدود زمان را / در گردش چار هجایی سال دریافته ای، / شهادت داده ای / که راز خدا را / در قالب آدمی به چشم دیده ای / و تداوم را / در عشق. / مدعیان / هنگامی که آفتاب / در پولک پوک برف / هجی می شود / آیا بهار را / از بوی تلخ برگ های خشک / که به گلخن می سوزد / تبسمی به لب خواهد گذاشت؟ / دلقک / نیشخندی / آری. / گزمه ها قدیسان اند! / گزمه ها / قدیسان اند! / مدعیان / … و حقیقت مطلق جهان، اکنون / به جز این دو چشم بد اندیش خون چکان نیست – / یک مدعی / این دو چشم خیره / بر این سر / که از پس شیشه و سنگ / دزدانه / تو را می پاید. / دلقک / می دانم! / و به صداقت چشمان خویش اگر اعتماد می داشتم / دیری از این پیش دانسته بودم / که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است / به جز تصویر دوردست من نیست. / خطیب / تو می باید خامشی بگزینی / به جز دروغ ات اگر پیامی / نمی تواند بود، / اما اگرت مجال آن هست / که به آزادی / ناله ای کنی / فریادی درافکن / و جان ات را به تمامی / پشتوانهء پرتاب آن کن!
بهار ۱۳۵۰
 
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب / برای چه زیباست / شب / برای که زیباست؟ – / شب و / رود بی انحنای ستار‌گان / که سرد می‌گذرد. / و سوگواران دراز گیسو / بر دو جانب رود / یادآورد کدام خاطره را / با قصیده‌ء نفس گیر غوکان / تعزیتی می‌کنند / به هنگامی که هر سپیده / به صدای هم آواز دوازده گلوله / سوراخ / می‌شود؟ / اگر که بیهده زیباست شب / برای که زیباست شب / برای چه زیباست؟
۲۶ اسفند ۱۳۵۰
 
شبانه
در نیست / راه نیست / شب نیست / ماه نیست / نه روز و / نه آفتاب، / ما / بیرون زمان / ایستاده ایم / با دشنهء تلخی / در گرده هایمان. / هیچ کس / با هیچ کس / سخن نمی گوید / که خاموشی / به هزار زبان / در سخن است. / در مردگان خویش / نظر می بندیم / با طرح خنده ای، / و نوبت خود را انتظار می کشیم / بی هیچ / خنده ای!
۱۵ فروردین ۱۳۵۱
 
سرود ابراهیم در اتش
اعدام مهدی رضایی در میدان تیر چیتگر
در آوار خونین گرگ و میش / دیگرگونه مردی آنک، / که خاک را سبز می خواست / و عشق را شایستهء زیباترین زنان / که این اش / به نظر / هدیتی نه چنان کم بها بود / که خاک و سنگ را بشاید. / چه مردی! چه مردی! / که می گفت / قلب را شایسته تر آن / که به هفت شمشیر عشق / در خون نشیند / و و گلو را بایسته تر آن / گه زیباترین نام ها را / بگوید. / و شیرآهن کوه مردی از این گونه عاشق / میدان خونین سرنوشت / به پاشنهء آشیل / درنوشت. – / رویینه تنی / که راز مرگ اش / اندوه عشق و / غم تنهایی بود. / ” آه، اسفندیار مغموم! / تو را آن به که چشم / فرو پوشیده باشی! ” / ” – آیا نه / یکی نه / بسنده بود / که سرنوشت تو را بسازد؟ / من / تنها فریاد زدم / نه! / من از / فرو رفتن / تن زدم. / صدایی بودم من / – شکلی میان اشکال – ، / و معنایی یافتم. / من بودم / و شدم، / نه زان گونه که غنچه ای / گلی / یا ریشه ای / که جوانه ای / یا یکی دانه / که جنگلی – / راست بدان گونه / که عامی مردی / شهیدی؛ / تا آسمان بر او نماز برد. / من بی نوا بندگگی سر به راه / نبودم / و راه بهشت مینوی من / بز رو طوع و خاک ساری / نبود: / مرا دیگرگونه خدایی می بایست / شایستهء آفرینه ای / که نوالهء ناگزیر را / گردن / کج نمی کند. / و خدایی / دیگرگونه / آفریدم “. / دریغا شیرآهن کوه مردا / که تو بودی، / و کوه وار / پیش از آنکه به خاک افتی / نستوه و استوار / مرده بودی. / اما نه خدا و نه شیطان – / سرنوشت تو را / بتی رقم زد / که دیگران / می پرستیدند. / بتی که / دیگران اش / می پرستیدند.
۱۳۵۲
 
میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مرد
قتل احمد زیبرم در پس کوچه های نازی آباد
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد / آن که نهال نازک دستان اش / از عشق / خداست / و پیش عصیان اش / بالای جهنم / پست است. / آن کو به یکی ” آری ” می میرد / نه به زخم صد خنجر، / و مرگ اش در نمی رسد / مگر آن که از تب وهن / دق کند. / قلعه ای عظیم / که طلسم دروازه اش / کلام کوچک دوستی است. / انکار عشق را / چنین که به سرسختی پا سفت کرده ای / دشنه ای مگر / به آستین اندر / نهان کرده باشی. – / که عاشق / اعتراف را چنان به فریاد آمد / که وجودش همه / بانگی شد. / نگاه کن / چه فروتنانه بر درگاه نجابت به خاک می شکند / رخساره ای که توفان اش / مسخ نیارست کرد. / چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد / آن که در کمرگاه دریا / دست حلقه توانست کرد. / نگاه کن / چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد / آن که مرگ اش میلاد پر هیاهای هزار شهزاده بود / نگاه کن!
۱۳۵۲
 
گفتی که باد مرده ست…
گفتی که: / ” – باد مرده ست! / از جای برنکنده یکی سقف رازپوش / بر آسیاب خون، / نشکسته در به قلعهء بی داد، / بر خاک نفکنیده یکی کاخ / باژگون / مرده ست باد! ” / گفتی: / ” – بر تیزه های کوه / با پیکرش، فرو شده در خون، / افسرده است باد! ” / تو بارها و بارها / با زندگی ت / شرم ساری / از مردگان کشیده ای. / ( این را، من / همچون تبی / – درست / همچون تبی که خون به رگ ام خشک می کند – / احساس کرده ام. ) / وقتی که بی امید و پریشان / گفتی: / ” – مرده ست باد! / بر تیزه های کوه / با پیکر کشیده به خون اش / افسرده است باد! ” – / آنان که سهم هواشان را / با دوستاق بان معاوضه کردند / در دخمه های تسمه و زرداب، / گفتند در جواب تو، با کبر دردشان: / ” – زنده است باد! / تازنده است باد! / توفان آخرین را / در کارگاه فکرت رعد اندیش / ترسیم می کند، / کبر کثیف کوه غلط را / بر خاک افکنیدن / تعلیم می کند. ” / ( آنان / ایمان شان / ملاطی / از خون و پاره سنگ و عقاب است. ) / گفتند: / ” – باد زنده ست، / بیدار کار خویش / هشیار کار خویش! ” / گفتی: / ” نه! مرده / باد! / زخمی عظیم مهلک / از کوه خورده / باد! ” / تو بارها و بارها / با زندگیت / شرمساری / از مردگان کشیده ای، / این را من / همچون تبی که خون به رگ ام خشک می کند / احساس کرده ام.
۸ بهمن ۱۳۵۳
 
خطابهء تدفین
غافلان / هم سازند، / تنها توفان / کودکان نا هم گون می زاید. / هم ساز / سایه سانان اند، / محتاط / در مرزهای آفتاب. / در هیات زندگان / مردگان اند. / وینان / دل به دریا افگنان اند، / به پای دارندهء آتش ها / زندگانی / دوشادوش مرگ / پیشاپیش مرگ / هماره زنده از آن سپس که با مرگ / و همواره بدان نام / که زیسته بودند، / که تباهی / از درگاه بلند خاطره شان / شرم سار و سرافکنده می گذرد. / کاشفان چشمه / کاشفان فروتن شوکران / جویندگان شادی / در مجری آتش فشان ها / شعبده بازان لبخند / در شب کلاه درد / با جاپایی ژرف تر از شادی / در گذرگاه پرندگان. / در برابر تندر می ایستند / خانه را روشن می کنند. / و می میرند.
۲۵ اردیبهشت ۱۳۵۴
 
شکاف
در اعدام خسرو گلسرخی
زاده شدن / بر نیزهء تاریک / همچون میلاد گشادهء زخمی. / سِفر یگانهء فرصت را / سراسر / در سلسله پیمودن. / بر شعلهء خویش / سوختن / تا جرقهء واپسین، / بر شعلهء حرمتی / که در خاک راه اش / یافته اند / بردگان / این چنین. / این چنین سرخ و لوند / بر خاربوتهء خون / شکفتن / وین چنین گردن فراز / بر تازیانه زار تحقیر / گذشتن / و راه را تا غایت نفرت / بریدن. – / آه، از که سخن می گوییم؟ / ما بی چرا زندگان ایم / آنان به چرامرگ خود آگاهان اند.
۱۳۵۴
 
بچه های اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادت احمد زیبرم
در شهر بی خیابان می بالند / در در شبکه مورگی پس کوچه و بن بست، / آغشتهء دود کوره و قاچاق و زرد زخم / قاب رنگین در جیب و تیر کمان در دست، / بچه های اعماق / بچه های اعماق / باتلاق تقدیر بی ترحم در پیش و / دشنام پدران خسته در پشت، / نفرین مادران بی حوصله در گوش و / هیچ از امید و فردا در مشت، / بچه های اعماق / بچه های اعماق / بر جنگل بی بهار می شکفند / بر درختان بی ریشه میوه می آرند، / بچه های اعماق / بچه های اعماق / با حنجرهء خونین می خوانند و از پا درآمدنا / درفشی بلند به کف دارند / کاوه های اعماق / کاوه های اعماق
۱۳۵۴
 
ترانهء بزرگترین آرزو
آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / همچون گلوگاه پرنده ای، / هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند. / سالیان بسیار نمی بایست / دریافتن را / که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست / که حضور انسان / آبادانی ست. / همچون زخمی / همه عمر / خونابه چکنده / همچون زخمی / همه عمر / به دردی خشک تپنده، / به نعره ای / چشم بر جهان گشوده / به نفرتی / از خود شونده، – / غیاب بزرگ چنین بود / سرگذشت ویرانه چنین بود. / آه اگر آزادی سرودی می خواند / کوچک / کوچک تر حتی / از گلوگاه یکی پرنده!
رم، دی ۱۳۵۵
 
هجرانی
چه هنگام می زیسته ام؟ / کدام مجموعهء پیوسته روزها و شبان را / من – / اگر این آفتاب / هم آن مشعل کال است / بی شبنم و بی شفق / که نخستین سحرگاه جهان را آزموده است. / چه هنگام می زیسته ام، / کدام بالیدن و کاستن را / من / که آسمان خودم / چتر سرم نیست؟ – / آسمانی از فیروزهء نیشابور / با رگه های سبز شاخساران، / همچون فریاد واژگون جنگلی / در دریاچه ای، / آزاد و رها / همچون آینه ای / که تکثیرت می کند. / بگذار / آفتاب من / پیرهن ام باشد / و آسمان من / آن کهنه کرباس بی رنگ. / بگذار / بر زمین خود بایستم / بر خاکی از برادهء الماس و رعشهء درد. / بگذار سرزمینم را / زیر پای خود احساس کنم / و صدای رویش خود را بشنوم: / رپ رپهء طبل های خون را / در چیتگر / و نعرهء ببرهای عاشق را / در دیلمان. / و گر نه چه هنگام می زیسته ام؟ / کدام مجموعهء پیوستهء روزها و شبان را من؟
پرینستون، ۱۵ اسفند ۱۳۵۶
 
محمد رضا شفیعی کدکنی
دیباچه
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب، / که باغ ها همه بیدار و بارور گردند. / بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید / به آشیانهء خونین دوباره برگردند. / بخوان به نام گل سرخ، در رواق سکوت، / که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد؛ / پیام روشن باران، / ز بام نیلی شب / که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد. / ز خشک سال چه ترسی! / – که سد بسی بستند: / نه در برابر آب، / که در برابر نور / و در برابر آواز و در برابر شور … / در این زمانهء عسرت، / به شاعران زمان برگ رخصتی دادند / که از معاشقهء سرو و قمری و لاله / سرودها بسرایند ژرف تر از خواب / زلال تر از آب. / تو خامشی، که بخواند؟ / تو می روی، که بماند؟ / که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟ / از این گریوه به دور، / در آن کرانه، ببین: / بهار آمده، / از سیم خاردار / گذشته. / حریق شعلهء گوگردی بنفشه چه زیباست! / هزار آینه جاری ست. / هزار آینه / اینک / به همسرایی قلب تو می تپد با شوق. / زمین تهی دست ز رندان؛ / همین تویی تنها / که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی. / بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان: / ” حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی. “
 
سفر به خیر
” به کجا چنین شتابان؟ ” / گون از نسیم پرسید. / ” دل من گرفته زینجا، / هوس سفر نداری / ز غبار این بیابان؟ ” / ” همه آرزویم، اما / چه کنم که بسته پایم … ” / ” به کجا چنین شتابان؟ ” / ” به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم. ” / ” سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را / چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی. / به شکوفه ها، به باران، / برسان سلام ما را. “
 
ضرورت
می آید، می آید: / مثل بهار، از همه سو، می آید. / دیوار، / یا سیم خاردار / نمی داند. / می آید از پای و پویه باز نمی ماند. / آه، / بگذار من چو قطره بارانی باشم، / در این کویر، / که خاک را به مقدم او مژده می دهد؛ / یا حنجرهء چکاوک خردی که / ماه و دی / از پونهء بهار سخن می گوید / وقتی کزان گلوله سربی / با قطره / قطره / قطرهء خونش / موسیقی مکرر و یکریز برف را / ترجیعی ارغوانی می بخشد.
۱۱ فروردین ۱۳۴۹
 
به یک تصویر
دیدمت میان رشته های آهنین: / دست بسته، / در میان شحنه ها. / در نگاه خویشتن / شطی از نجابت و پیام داشتی. / آه! / وقتی از بلند اضطراب / تیشه را به ریشه می زدی، / قلب تو چگونه می تپید؟ / ای صفیر آن سپیدهء تو / خوش ترین سرود قرن! / شعر راستین روزگار! / وقتی از بلند اضطراب / مرگ ناگزیر را نشانه می شدی، / وز صفیر آن سپیده دم / جاودانه می شدی، / شاعران سبک موریانه، جملگی، / با: ” بنفشه رسته از زمین / به طرف جویبارها “، / با: ” گسسته حور عین / ز زلف خویش تارها “، / در خیال خویش، / جاودانه می شدند! / آنچه در تو بود، / گر شهامت و اگر جنون / با صفیر آن سپیده / خوش ترین چکامه های قرن را / سرود.
 
پرسش
آنجا هزار ققنوس / آتش گرفته است / اما صدای بال زدن شان را / در اوج / اوج مردن / اوج دوباره زادن / نشنیده ام هرگز / وقتی که با شکستن یک شیشه / مردابک صبوری یک شهر را / یکباره می توانی بر هم زد / ای دست های خالی! / از چیست حیرانی؟ / گویا / گل های گرمسیری خونین را / در سردسیر این باغ / بیهوده کاشتند / آب و هوای این شهر / زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد / اما / تو آتش شفق را / در آب جویبار / در کوچه باغ ها / به چه تفسیر می کنی؟
 
کبریت های صاعقه در شب
کبریت های صاعقه / پی در پی / خاموش می شود. / شب همچنان شب است. / با این که یک بهار و دو پاییز / زنجیرهء زمان را / – با سبز و زردشان – / از آب رودخانه گذر دادند، / دیدیم / در آب رودخانه، همه سال، / خون بود و خاک گرم / که می رفت / در شط – / شطی که دست مردی / در موج های نرمش / آیینهء خدا را / یک روز شست و شو داد. / کبریت های صاعقه / پی در پی / خاموش می شود. / شب همچنان شب است. / خون است و خاک گرم؛ / نظارگان مات شب و روز؛ / بسیار روزها و چه بسیار. / کبریت های صاعقه / پی در پی / شب را / کمرنگ می کند. / من دیدم و صبور گذشتم / خون از رگان فقر و شهامت / جاری بود / در خاک های اردن، سینا. / کبریت های صاعقه شب را / بی رنگ می کند: / چندان که در ولایت مشرق، / از شهربند کهنهء نیشابور، / سرکردهء قبیلهء تاتار / فریاد همصدایی خود را / ( فانوس دود خوردهء تاریک ) / از روشنای صبح می آویزد. / کبریت های صاعقه / شب را / نابود می کند.
 
خموشانه
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟ / شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟ / می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان، / نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو؟ / کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن، / شیههء اسب و هیاهوی سوارانت کو؟ / زیر سرنیزهء تاتار چه حالی داری؟ / دل پولادوش شیرشکارانت کو؟ / سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند، / نعره و عربدهء باده گسارانت کو؟ / آسمانت، همه جا، سقف یکی زندان است، / روشنای سحر این شب تارانت کو؟
۱۳۴۹
 
در آن سوی شب و روز
همیشه دریا دریاست. / همیشه دریا طوفان دارد. / بگو! برای چه خاموشی! / بگو: جوان بودند، / جوانه های برومند جنگل خاموش. / بگو! برای چه می ترسی! / سپیده دم، اینجا، / شقایقان پریشیده در نسیم، / هراسان، / بر این گریوه فراوان دیده ست. / به آب های خزر، / موج های سرگردان، / و بادهای پریشان بگو، بگو! / باری، / پیام برگ شقایق را / – در لحظه ای که می ریزد، / و می فشاند / آن بذر سالیانهء فصلش را – / به دشت ها ببرند. / بگو! برای چه خاموشی! / سپیده می دانست آیا / که در کرانهء او / چه قلب های بزرگی را / دوباره از تپش افکندند؟ / و باز می داند آیا / که در کرانهء او / – آن کران نا بکران – / دران سوی شب و روز، / چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز؟ / خوشا سپیده دما / که سرخ بوتهء خون شما / در آینه اش، / میان مرگ و شفق، / تا صنوبر خورشید. / چنان تجلی کرد؛ / و باز بار دگر / سرود بودن را، / در برگ برگ آن بیشه، / و موج موج خزر / جاودانگی بخشید. / به روی گسترهء سبز جنگل بیدار، / خوشا سپیده دما وان کرانهء دیدار!
 
سوک نامه
موج موج خزر، از سوک، سیه پوشان اند. / بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشان اند. / بنگر آن جامه کبودان افق، صبح دمان / روح باغ اند کزین گونه سیه پوشان اند؛ / چه بهاری ست، خدا را! که در این دشت ملال / لاله ها آینهء خون سیاووشان اند. / آن فرو ریخته گل های پریشان در باد / کز می جام شهادت همه مدهوشان اند، / نام شان زمزمهء نیمه شب مستان باد! / تا نگویند که از یاد فراموشان اند. / گر چه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ / سرخ گل های بهاری همه بی هوشان اند، / باز در مقدم خونین تو، ای روح بهار! / بیشه در بیشه، درختان، همه، آغوشان اند.
 
زان سوی خواب مرداب
ای مرغ های طوفان! پروازتان بلند. / آرامش گلولهء سربی را / در خون خویشتن / این گونه عاشقانه پذیرفتید، / این گونه مهربان. / زان سوی خواب مرداب، آوازتان بلند. / می خواهم از نسیم بپرسم: / بی جزر و مد قلب شما، / آه، / دریا چگونه می تپد امروز؟ / ای مرغ های طوفان! پروازتان بلند. / دیدارتان: ترنم بودن؛ / بدرودتان: شکوه سرودن؛ / تاریختان بلند و سرافراز: / آن سان که گشت نام سردار / زان یار باستانی همرازتان بلند.
 
زخمی
هر کوی و برزنی را / می جویند / هر مرد و هر زنی را / می بویند / بشنو! / این زوزهء سگان شکاری ست / در جست و جویش اکنون / و خاک، / خاک تشنه / و قطره های خون. / آن گرگ تیر خوردهء آزاد / در شهر شهرها / امشب کجا پناهی خواهد یافت / یا در خروش خشم گلوله / کی سوی بیشه راهی خواهد یافت.
۱۳۵۰
 
آن عاشقان شرزه
آن عاشقان شرزه، که با شب نزیستند / رفتند و شهر خفته ندانست کیستند / فریادشان تموج شط حیات بود / چون آذرخش در سخن خویش زیستند / مرغان پر گشودهء طوفان که روز مرگ / دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند / می گفتی: ای عزیز!: ” سترون شده ست خاک. ” / اینک ببین برابر چشم تو چیستند: / هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز، / باز آخرین شقایق این باغ نیستند.
۶ تیرماه ۱۳۵۱
 
زندگی نامهء شقایق
آه ای شقایقان بهاران من! / یاران من! / از خاک و خاره، خون شما را / حتی / طوفان نوح نیز نیارد سترد، / زانک / هر لحظه گسترانگی اش بیش می شود؛ / آن گونه ای که باران، / هر چند تندتر / رخسار ارغوان / شاداب و / سرخ گونه تر از پیش می شود.
اکسفورد، ژانویه ۱۹۷۵
 
زندگی نامهء شقایق
ای زندگان خوب پس از مرگ / خونینه جامه های پریشان برگ برگ / در بارش تگرگ / آنان که جان تان را / از نور و / شور و / پویش و / رویش سرشته اند! / تاریخ سرفراز شمایان / به هر بهار / در گردش طبیعت / تکرار می شود، / زیرا که سرگذشت شما را، / به کوه و دشت / ” بر برگ گل، / به خون شقایق، / نوشته اند. “
اکسفورد، ژانویه ۱۹۷۵
 
غزلی در مایهء شور و شکستن
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن / در این حصار جادویی روزگار بشکن / چو شقایق، از دل سنگ، برآر رایت خون، / به جنون، صلابت صخرهء کوهسار بشکن / تو که ترجمان صبحی، به ترنم و ترانه / لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن / ” سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟ ” / تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن / بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن / به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن / شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه / تو به آذرخشی این سایهء دیوسار بشکن / ز برون کسی نیاید چو به یاری تو، اینجا، / تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.
اکسفورد، ژانویه ۱۹۷۵
 
آن لحظه ها
آن لحظه ها جوانی ما بود / آن لحظه ها که روح، در آن ها / مثل نگاه آهوی کوهی / بر دشت و بر گریوه رها بود. / آن لحظه ها که با دو سه شبنامه و سرود / می شد به جنگ صاعقه ها رفت / آن لحظه ها جوانی ما بود. / آن لحظه های بیشهء بیدار / زیبا و پر شکوه و شکیبا / آن لحظه ها که زندگی ما / نه در چرا به چون و چرا بود. / زان لحظه ها چه گونه توانیم / جز با درود و تلخی بدرود / یاد کرد / آن لحظه ها که خوب ترین ها / از سال های عمر خدا بود. / آن لحظه ها، جوانی ما بود.
 
دعای باران
بر باغ ما ببار! / بر باغ ما که خندهء خاکستر است و خون / باغ درخت مردان، / این باغ باژگون. / ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم / در تور تشنگی و تباهی / با نظم واژه های پریشان گریستیم. / در عصر زمهریری ظلمت، / عصری که شاخ نسترن، آنجا، / گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست / عصر دروغ های مقدس / عصری که مرغ صاعقه را نیز / داروغه و دروغ درایان / می خواهند / در قاب و در قفس. / بر باغ ما ببار! / بر داغ ما ببار!
پرینستون، ۱۹۷۵
 
خطی ز دلتنگی
خطی، این لحظه ز دلتنگی، بر این دیوار / یادگاری بنویس و به ره شکوه مپوی / از دو رنگی که ز یارانت دیدی، عیار! / گر تو خاموش بمانی / چه کسی خواهد بود / که گواهی دهد: / ” اینجا، بودند / عاشقانی که زمین را به دگر آیینی / خواستند آذین بندند و / چه شیدا بودند! ” / آه! / ناجوانمردی گیتی آیا / تا بدانجاست که فردا، وقتی / نبض این ساعت فرتوت نخواهد زد، / هیچ مستی دیگر / در ته کوچهء بن بستی / در آخر شب / نغمه ما را با سوت نخواهد زد؟ / با سرانگشتی، آغشته به خون و انکار، / یادگاری ز خود، امروز، بنه بر دیوار.
 
مرثیه دوست
سوگواران تو امروز خموش اند همه / که دهان های وقاحت به خروش اند همه / گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست / زان که وحشت زدهء حشر وحوش اند همه / آه ازین قوم ریایی که درین شهر دو روی / روزها شحنه و شب باده فروش اند همه / باغ را این تب روحی به کجا برد که باز / قمریان از همه سو خانه به دوش اند همه / ای هران قطره ز آفاق هران ابر، ببار! / بیشه و باغ به آواز تو گوش اند همه / گر چه شد میکده ها بسته و یاران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموش اند همه، / به وفای تو که رندان بلاکش فردا / جز به یاد تو و نام تو ننوش اند همه.
۱۳۵۲
 
سرود کوچک در ستایش انسان بزرگ
با آن که زمانه داشت دل خون از تو / کامی نگرفت دور گردون از تو / بردند به قتلگاه و نتوانستند / یک لحظه تو را برند بیرون از تو.
۲۳ مرداد ۱۳۵۶
از اوراد گل سرخ
بعد از دی دیوانه و آن سردی دیرند / وان پیر یخ نیمهء دی ماه شکستن، / بسیار نپایید / این لحظهء سرمای گل سرخ / این لحظهء خون خوردن و خاموش نشستن.
فروردین ۱۳۵۸
 
عبور گندم از زمستان
ایستاده / ” ابر و / باد و / ماه و / خورشید و / فلک “، از کار / زیر این برف شبانگاهی / بدتر از کژدم، / می گزد سرمای دی ماهی. / کرده موج برکه در یخ برف / دست و پای خویشتن را گم / زیر صد فرسنگ برف، / اما / در عبور است از زمستان دانهء گندم.
 
نعمت میرزازاده
نوبر
جنگل چشید طعم تبر را / میمون پیر قهقهه سر داد… / اما چه باک / جنگل / امسال / آن میوهء مبارک ممنوع را / جوانه برآورد / پیوندها گرفت سرانجام / در خون تپیده گرگ جوان، داد پاسخش…
اسفند ۱۳۴۹
 
پیشواز
به پرویز نیکخواه
از شهربند فاجعه می آید / آنک فجیع، / زشت، / تماشایی / آلوده جان فاجعه سودا. / یاران من!/ مشورید! / او را امان دهید، تماشایی ست! / از شهربند فاجعه می آید / مردی که پشتوارهء ایمانش را / در منزل دوراهی سودا و استقامت / از شانه تحمل هشته / وینک چو سائلان سمج / در کوچه های باور مردم، می گردد / با شکلکی به چهره ز توجیه / بر بویه گشایش یک در / بر بویه پذیرش یک آشنا، / مگر / مشتی که، / پتک خویشتن اش باید / بر خانه های / اعتماد مردم / میکوبد / غافل که هیچ دری دیگر/ درگاه بوس را / پذیره نخواهد بود / یاران من! / مشورید! / او را امان دهید، تماشایی ست! / بیهوده پرسه می زند این سائل / این سمج / در کوچه های باور مردم، / دیری ست – / درها به هر زحیر عبث، بسته ست / در کوچه های باور مردم / بیداری، / اعتماد به دشمن را، / بر داربست تجربه، / مصلوب کرده است / در کوچه های باور مردم، / خون های تازه شهدا / خورشیدهای روشن برهانند / او را امان دهید! / یاران من! / چقدر تماشایی ست! / مردی که در محله شهدا / دژخیم را فرشته بخواند… / ای سامری! / تنهایی عظیم، / عذابت بس! / در هیچ آستان اجابت / با سائل زحیر تو رحمت نیست / ای، / در درون خویشتن خویش، / در به در / جز مرگ، / هیچ کسی، / پاسخ ات نخواهد گفت.
 
نوروز بر مزار شهیدان
نجوای گرم زمزمه های خموش خیل شهیدان / در نای نرمخوان نسیم نمور / به ناگاه باز / همهمه ای می شود عظیم. / آنگه که باز، دوستان و رفیقان / با شمع و شاخه های فراوان لاله / دسته دسته / پدیدار می شوند از دور / چشم ” بهشت زهرا ” / این روز را ندیده است به خود هرگز / در لحظهء مبارک تحویل سال / من در کنار گور ” امیر ” ایستاده ام به گفتن تبریک سال نو / – در جمع گورهای گم شدهء تازه یافته – / می گویمش: امیر مژده که آن پیش بینی ات آخر درست در آمد / – آن جملهء مکرر سر بسته ات – / دیدی که سال های این دههء هفتاد / پایان نیافته، پایان گرفت سرانجام، روزگار ستمشاهی / نسیم می وزد از روی خاک های بکر پر از شبنم و شقایق این گورهای پاک / اما نسیم، چه بوی بهار ناشناخته ای دارد / گویی بهار تازهء تاریخ، می وزد! / هر سال زیر سلطهء اهریمن / تنها / تقویم ماه و سال، ورق می خورد / با موج خون خلق، سرانجام امسال / تاریخ هم ورق خورد / بانگ اذان ظهر بلند است / نزدیک من / بانوی سوگوار جوان سیاهپوش به تصویر روی گور / همی خیره مانده است / و کودکش کنارهء تصویر ایستاده به مادر نگاه می کند آرام.
 
سیاوش کسرایی
…به سرخی آتش به طعم دود
ای واژهء خجستهء آزادی! / با این همه خطا / با این همه شکست که ماراست / آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟ / خواهی شکفت ای گل پنهان / خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟ / آیا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت؟ / ای دانهء نهفته / آیا درخت تو / روزی درین کویر به ما چتر می زند؟ / گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ / غم با تمام دلبریش می برد دلم / فریاد ای رفیقان فریاد، / مردم ز تنگ حوصلگی ها، دلم گرفت: / وقتی غرور چشمش را با دست می کند / و کینه بر زمین های باطل / می افکند شیار / وقتی گوزن های گریزنده / دلسیر از سیاحت کشتارگاه عشق / مشتاق دشت بی حصار آزادی / همواره / در معبر قرق / قلب نجیب خود را آماج می کنند / غم، می کشد دلم / غم، می برد دلم / بر چشم های من / غم می کند زمین و زمان تیره و تباه. / آیا دوباره دستی / از برترین بلندی جنگل / از دره های تنگ / – صندوقخانه های پنهان این بهار – / از سینه های سوختهء صخره های سنگ / گلخارهای خونین خواهد چید؟ / آیا هنوز هم / آن میوهء یگانه آزادی / آن نوبرانه را / باید درون آن سبد سبز جست و بس؟ / با باد شیونی ست / در بادها زنی است که می موید / در پای گاهوارهء این تل و تپه ها / غمگین زنی ست که لالایی می گوید: / ای نازنین من گل صحرایی! / ای آتشین شقایق پر پر! / ای پانزده پر متبرک خونین! / بر بادرفته از سر این ساقهء جوان / من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم / من در درون قلبم در این سفال سرخ / عطر امیدهای تو را غرس می کنم / من بر درخت کهنهء اسفند می کنم به شب عید / نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام !/ گفتم نمی کشند کسی را / گفتم به جوخه های آتش / دیگر نمی برند کسی را / گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است / غافل من ای رفیق / دور از نگاه غمزده تان، هرزه گوی من / به پگاه می برند / بی نام می کشند / خاموش می کنند صدای سرود و تیر. / این رنگبازها / نیرنگ سازها / گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را / در پرده می کشند به رخسارهء کبود / بر جا به کام ما / گلواژه ای به سرخی آتش به طعم دود.
۱۳۵۰
 
ریشه و جنگل
من، شاخه ای ز جنگل خلقم. / از ضربه ی، تبر / بر پیکر سلاله ی من یادگارهاست. / با من مگو سخن ز شکستن! / هرگز شکستگی به بر ما شگفت نیست. / بر ما، عجب، شکفتگی اندر بهارهاست. / صد بار اگر به خاک کشندم / صد بار اگر که استخوان شکنندم / گاه نیاز باز / آن هیمه ام که شعله برانگیزد / آن ریشه ام که جنگل از آن خیزد
آبان ۱۳۶۲
 
هوشنگ ابتهاج
سرخ و سفید
تا نیاراید گیسوی کبودش را / به شقایقها، / صبح فرخنده / در آیینه نخواهد خندید!
۱۳۴۹
 
طرح
گلوی مرغ سحر را بریده اند و، / هنوز / درین شط شفق / آواز سرخ او / جاری است…
۱۳۴۹
 
فلق
ای صبح! / ای بشارت فریاد! / امشب، خروس را / در آستان آمدنت / سر بریده اند!
۱۳۵۰
 
مرثیهء جنگل
امشب همه غم های عالم را خبر کن! / بنشین و با من گریه سر کن، / گریه سر کن! / ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین! / ای چون دل من، ای خموش گریه آگین! / سر در گریبان، در پس زانو نشسته، / ابرو گره افکنده، چشم از درد بسته، / در پرده های اشک پنهان، کرده بالین! / ای جنگل، ای داد! / از آشیانت بوی خون می آورد باد! / بر بال سرخ کشکرت پیغام شومی است، / آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟ / ای جنگل، ای شب! / ای بی ستاره! / خورشید تاریک! / اشک سیاه کهکشانهای گسسته! / آیینهء دیرینهء زنگار بسته! / دیدی چراغی را که در چشمت شکستند؟ / ای جنگل، ای غم! / چنگ هزار آوای بارانهای ماتم! / در سایه افکند کدامین ناربن ریخت / خون از گلوی مرغ عاشق؟ / مرغی که می خواند / مرغی که با آوازش از کنج قفس پرواز می کرد، / مرغی که می خواست / پرواز باشد… / ای جنگل، ای حیف! / همسایهء شبهای تلخ نامرادی! / در آستان سبز فروردین، دریغا / آن غنچه های سرخ را بر باد دادی! / ای جنگل، ای پیوسته پاییز! / ای آتش خیس! / ای سرخ و زرد، ای شعلهء سرد! / ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید! /تا کی ستم بر مرد خواهد کرد نامرد؟ / ای جنگل، ای در خود نشسته! / پیچیده با خاموشی سبز، / خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز، / زین پیله، کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟ / ای جنگل، ای همراز کوچک خان سردار! / همعهد سرهای بریده! / پر کرده دامن / از میوه های کال چیده! / کی می نشیند درد شیرین رسیدن / در شیر پستانهای سبزت؟ / ای جنگل، ای خشم! / ای شعله ور چون آذرخش پیرهن چاک! / با من بگو از سر گذشت آن سپیدار، / آن سهمگین پیکر، که با فریاد تندر / چون پاره ای از آسمان، افتاد بر خاک! / ای جنگل، ای پیر! / بالندهء افتاده، آزاد زمینگیر! / خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها. / ای جنگل! اینجا سینهء من چون تو زخمی است. / اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد، / دمادم.
فروردین ۱۳۵۰
 
ارغوان
ارغوان شاخهء همخون جدا ماندهء من / آسمان تو چه رنگ است امروز؟ / آفتابی ست هوا؟ / یا گرفته ست هنوز؟ / من درین گوشه که از دنیا بیرون است، / آسمانی به سرم نیست. / از بهاران خبرم نیست. / آنچه می بینم دیوارست. / آه، این سخت سیاه / آن چنان نزدیک است / که چو برمی کشم از سینه نفس / نفسم را برمی گرداند. / ره چنان بسته که پرواز نگه / در همین یک قدمی می ماند. / کورسویی ز چراغی رنجور / قصه پرداز شب ظلمانی است. / نفسم می گیرد / که هوا هم اینجا زندانی است. / هر چه با من اینجاست / رنگ رخ باخته است. / آفتابی هرگز / گوشهء چشمی هم / بر فراموشی این دخمه نینداخته است. / اندرین گوشهء خاموش فراموش شده، / کز دم سردش هر شمعی خاموش شده، / یاد رنگینی در خاطره من / گریه می انگیزد: / ارغوانم آنجاست / ارغوانم تنهاست / ارغوان دارد می گرید / چون دل من که چنین خون آلود / هر دم از دیده فرو می ریزد. / ارغوان / این چه رازیست که هر بار بهار / با عزای دل ما می آید؟ / که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است / وین چنین بر جگر سوختگان / داغ بر داغ می افزاید؟ / ارغوان پنجهء خونین زمین / دامن صبح بگیر / وز سواران خرامندهء خورشید بپرس / کی برین درهء غم می گذرند؟ / ارغوان خوشهء خون / بامدادان که کبوترها / بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند، / جان گلرنگ مرا / بر سر دست بگیر، / به تماشاگه پرواز ببر. / آه، بشتاب که هم پروازان / نگران غم هم پروازند. / ارغوان بیرق گلگون بهار / تو بر افراشته باش / شعر خونبار منی / یاد رنگین رفیقانم را / بر زبان داشته باش. / تو بخوان نغمهء ناخواندهء من / ارغوان، شاخهء همخون جدا ماندهء من.
فروردین ۱۳۶۳
 
اسماعیل خویی
با دانشی زلال تر از آفتاب
۱- حتی اگر چو توفان گویا باشی
از شش هزار سال تجربه وقتی می گویی، / چین هزار موج بر جبین تو می روید، / بی آن که دریا باشی. / از شش هزار سال تجربه در گنداب وقتی می گویی، / هر واژه در دهان تو غوکی می شود / کز کرم های گندیدن، / آری / تنها / از کرم های گندیدن می گوید – / حتی اگر چو توفان گویا باشی؛ / و پای تا سر آوا باشی. / بر من ببخشای، ای عشق! / من / دیگر دلی به سینه ندارم. / دیگر به سینه / من / جز مشت واری خون آلود / که می تپد به کینه ندارم.
۱۱- در آینه
چندان دروغ در من راه برده بود / که دیگر / آیینه سپیده دمان را نیز / باور نداشتم. / وین بود و بود… تا / آیینهء سپیده دمان. / آه، / آیینه سپیده دمان، / در لحظهء شکفتن خون، / گفت / – ” آنان که از کرانهء آفاقم، / در جنگلی که تیر به ناچار از آفاقش می روید / سر زدند / مثل تو بودند. / آنان که مثل آفاقم / در خون سر زدنشان / پر پر زدند / مثل تو بودند. / آنان جوان و مثل تو بودند، / اما / مثل تو تخته بند ترس نبودند… ” / آینه سپیده دمان آشفت. / آینه سپیده دمان / شرم مرا / در آب های خونینش نهفت.
 
بر رود پر سرود ” شدن “
۱- مرگ
دیرینه تر همانا کینه ست / در سینه، / تا دهان بگشاید: / هم در دمی / کز سوی ناگهان / بغض گلوله ایش گلوگیر می شود؛ / و با زبان زخم، / با دهان دریدن، / فواره وار و / فریادوش، / در آتش، / خون و جنون خود را بسراید: / هم در دمی / کافاق چشم به خاکستر می گراید؛/ وانگاه، / در سرایش آرام آه، / فوارهء بلند سرازیر می شود.
۲- مرگ؟
دانای واژگان را پرسیدم: / – ” عقل؟ ” / خندید: / – ” بندی / بر زانوی شتر! ” / پس، گوهر جنون را دانستم / کآزاده و گشاده، / ویرانگرای و ویرانگر، / در سینه می وزد: / و آفاق چشم طرح صریحی از کویر می شود؛ / این یعنی / کآزاد و سر کشی؛ / و آینه ای شدست نگاهت / که در یقین بلورینش / تاریک ها / روشن، / و دورها / نزدیک / تصویر می شود. / و رود پر سرود ” شدن ” / در بستر همارهء خود / گوهر شکفتهء هیچ آوازی را / بر موج های اوج / تا هماره / نگهدار نخواهد بود؛ / بسیار خواهد آمد و / در اوج های همهمه اش / موجی نشان از این همه، / زین بسیار، نخواهد بود. / با اینهمه، از این همه آن سو تر، / زیبایی حقیقت سرشاری ست، / بی شک به سالخوردگی انسان بودن، / که بودن روانهء انسان / بی آن، / بی گمان، / سرشار نخواهد بود: / دارم به این حقیقت زیبا می اندیشم / که، بی گمان، / حتی اگر خدا نباشد نیز / انسان به زشتی و دروغ و بدی سر سپار نخواهد بود؛ / و روزگاری خواهد آمد / که در زلالتاب جهانگیرش / جز نیکی و درستی و زیبایی در کار نخواهد بود. / دارم – بگو: ” شعار! ” – به ایمان می اندیشم، / ایمان – / شعر شعور سادهء تاریخ: / ایمان – / ایمان به ذات جاری انسان / که رود ” شدن ” پر سرود از اوست؛ / موجی که هر فراز از او، هر فرود از اوست. / ایمان! – / این را برادرانم گفتند: / هم در دمی که تاریخ / در خونشان قد افراشت، / چون مرگ، / در برابر دژخیمان. / ایمان! – / این را برادرانم با خون گفتند: / هم در دمی که سینهء ناگاهانشان / با دهان دریدن / فریاد شد؛ / و در جنون شکفتند؛ / و بانوی زلال ترین خواب را / در سرخی سپیده ای از خون خویش پذیرفتند؛ / یعنی در / دریای خواب های آبی / خفتند. / آری، جنون: / تا کینه، / در گشایش سینه، / دیرینه تر نباشد. / آری، جنون: / تا عشق، / دلنواز و سرافراز، / بال بگشاید / در سرخی سپیده ای از خون.
۲۷ دی ۱۳۵۱
 
یک چهره از سعید
برای سعید سلطانپور
مدام سوگ… / همیشهء اندوه… / سعید جان! / آیین مرگ اندیشان چه بی شکوه می خواهد ما را / آه… / چه بی شکوه! / آیین مرگ اندیشان می نالد و… / به خود می بالد / مدام سوگ / همیشه اندوه… / و اینچنین است… / و اینچنین باید باشد! / وقتی که در قبیلهء گرگان خون جنون شده پیش از تاریخ / در نابهنگام… / یا یعنی / در این شب سترونِ دیر انجام / زیر نگاه ماهِ تمام / فواره می زند / به سوی آن ندانم مرگ آشام / غم زوزه ی فسون شده ی / هاریِ / بزرگ! / وز گله ی گرازان یک کهکشان ستاره شوم بر می دمد / که یعنی / در آفاق خشم، / سیصد هزار چشم / به ناگاهان در تب ویران کردن، / مشعل می افروزد / یعنی این جنگل است باز… / که می سوزد / در آتشِ شبانه یِ / بیماریِ / بزرگ! / و اینچنین است… / و اینچنین باید باشد! / تا آنک، زیرک ترین پلنگان را تک تک / و، پس، یعنی، گروه گروه، انبوه انبوه، / به اوج های ژرف ترین پرتگاه برآرد / ناچاریِ / بزرگ! / ما نیز کشته می دهیم، / آری؛ / اما برای زیستن / و… / پس… / بی گریستن! / ما نیز کشته می شویم / آری… / اما برای آزادی / و… / پس… / با شادی، / ما نیز سرنوشتی داریم / آری / اما پاک! / یعنی پالوده از دروغ های فراخاکی / که خود به دست آزادی آن را می سازیم! / ما نیز هم بهشتی داریم آری، / اما بر خاک! / یعنی دنیایی از عناصر زیبایی و درستی و پاکی / وقتی که با شادی / و رو به آبادی، / این جهان را می سازیم / در راستای دلکشِ / معماریِ / بزرگ! / آری ما با زیستن پیمان بسته ایم! / در جاریِ / بزرگ! / و مرگ را که چهره ای از هستن است، / تنها برای آنچه این سوی مرگ است، / می پذیریم / با آریِ / بزرگ! / ما نیز می میریم / آری / اما… / / هی… های و های / لولی وشانِ شنگ ترین بردمیدن / آی! / رقصندگانِ لاله / بر قالیِ شگرف بافِ بهاران! / می خواهم از شما که / برای رضای آب / یا آفتاب یا خاک / یا هر چه پاک / مثل نسیم / با چنگِ بامدادییِ رنگین کمان و… / با دفِ باران و… / با سنتورِ / چشمه ساران و / با تنبورِ آبشاران / همنوا شوید / و هم سرا شوید / در راستای شادیِ سرشاری / که بی گمان / همانا، می زاید از / و می افزاید با این همکاریِ / بزرگ! / می خواهم از شما یاران / همکاران / فردا واران / بیداران / کز آن سویِ حصارکِ این شب / کرداران / با ما باشید / با ما هم آوا باشید / تا ما خود را نجات دهیم / و / وارهیم در جاریِ / بزرگ! / از این خواریِ / بزرگ! / می خواهم از شما / کز ما بگویید / با هر که در بهارِ جان و جهانش می رویید / که ما به هیچ روی خزان را دوست نمی داریم! زیرا که ما نیز در جانِ پر جوانهء خویش از جهانِ جوان بودن، / یعنی از گوهر شگفتن / و از نژاد برگ و بهاریم / و… پس، بی گمان، همانا… / کز هر چه پیر و پارین، / بیزاریم! / می خواهم از شما / که این همه را / از ما بهاروار بگویید، / بگویند، / آن هرچه ها / کز آن سوی تردید و بیم / از شمیمِ شما می رویند / در دشتهای شادی و سرشاریِ / بزرگ! / می خواهم از شما کز ما بهاروار بگویید، / بگویند ما، / ما زیستن پرستان، / هرگز، / هرگز! / گورستان را دوست نمی داریم! / وز لاش و لاشخوار بیزاریم / و می گماریم، / می کاریم / عشقِ بزرگ را… / تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ / بزرگ! / می خواهم از شما / کز ما هزار بار بگویید، / بگویند ما، / با قاریِ / بزرگ! / می کاریم / عشقِ بزرگ را… / تا گل دهد به دامنِ بیزاریِ / بزرگ!
 
یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود
به امیر پرویز پویان
یادت چو می کنم، غم ام از یاد می رود: / تنها نه غم، که عالم ام از یاد می رود. / شبهای شاد خواری مان یادم آید و / روزان تیرهء غم ام از یاد می رود. / نیز این مرا، که بی تو بسی سال‌ها گذشت / بی هیچ یار و همدم ام، از یاد می رود. / چون یادم آید این که شدی کشته در نبرد، / مست غرور، ماتم ام از یاد می رود. / آینده را چو می نگرم از نگاه تو، / اکنونِ کشور جم ام از یاد می رود. / چون آیدم جهان خیال ات به پیش چشم، / نقش بهار خرم ام از یاد می رود. / پویان! سپاس بر تو، که چون آیی ام به یاد، / رنج زمانه یک دم ام از یاد می رود.
لندن، ۳ اردیبهشت ۱٣۹۰
 
حمید مصدق
از جدایی ها…
تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست / سفر کنیم، / سفر / سفر ادامهء بودن / ز سینه سنگ کدورت زدودن است / – آری / سفر کنیم و نیندیشیم / اگر چه ترس در این شب / – که از شبانه ترین است / اگر چه با شب شومم / – همیشه ترس قرین است / سفر کنیم سفر / در این سیاهی شب / – این شب پر از ترفند / از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی؟ / مترسکان سر خرمنند و با بادی / چو بید می لرزند / سفر به عزم گریز؟ / – این گمان مبر که مرا / سفر به عزم ستیز است / سفر شکفتن آغاز و / ترجمان شکوه است / سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است / سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست / سفر کنیم، / سفر ابتدای بیداری ست / سفر کنیم و ببینیم / تمام مزرعه از خوشه های گندم پر / و هیچ دست تمنا / دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد / دروگران همه پیش از درو / – درو شده اند
چه سان به کوه دماوند / بندها بگسست / چه سان فرود آمد / اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد؟ / چو برق آمد و / چون رعد / چه سان به خرمن آزادگان / شرر انداخت / چه پشته ها که ز کشته / ز کشته کوهی ساخت / کجاست کاوهء آهنگری / که بر خیزد / اسیریان ستم را ز بند برهاند / و داد مردم بیداد دیده بستاند / گسسته بند دماوند / دیو خونخواری / به جامهء تزویر / نقابش از رخ برگیر / دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز! / کنون تو کاوهء آهنگری، به جان بستیز / و گر نه جان تو را او تباه خواهد کرد / دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد / بدی و نیکی را / رسیده گاه جدال و زمان پیکار است / بکوش جان من / – این جنگ آخرین بار است / کنون شما همهء کاوه ها بپاخیزید / و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید / که تا برای همیشه / به ریشهء ستم و ظلم / تیشه ها بزنید / و قعر گور گذارید / – پیکر ضحاک / نشان ظلم و ستم خفته به، به سینهء خاک
 
پایدار
گفتم هنوز هم / در جنگل بزرگ / نشمرده ایم برگ درختان سبز را / غافل که برگ ها / هر یک نشانه ای ز شهیدی ست در جهان / و هر درخت، دار / هر دار / در کمین / انسان پایدار
 
مهدی اخوان ثالث
نطفهء یک قهرمان با توست
… تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی. / جامهء جنست زن است اما / درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین. / کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی. / گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین. / مرد، یا سالار زن، باید بدانی این، / کاندرین روزان صد ره تیره تر از شب، / اهل غیرت روزیش درد است. / خواه در هر جامه، وز هر جنس، / درد قوت غالب مرد است … / ” باز در آنجا چه غوغایی ست؟ ” / ” باز – پرسیدم – چه بلوایی ست؟ ” / گر چه بیرون ست ازین پرچین و ” بند ” اما / نیست چندان دور. / آنچه آنجا بگذرد، اغلب / می توان دید و شنید، الا / آنکه خواهند از کسان مستور. / باز، می پرسم، چه غوغایی ست؟ / در کنار آن اتاق سرخ، آن فرجام ” منصوری ” / باز هم گویا / شیونی، جمعی، تماشایی ست. / آنچه می آید به گوش، از آن نه چندان دور / شیونی از مادری، کامل زن است انگار؛ باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست. / آنچه می آید به چشم، اما / سرو قدی، شاخ شمشادی ست. / اینک از آنجا / پیش می آید که گوید چیست، / آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش. / پس ببین آنجا چها رفته ست / که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد؛ / او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش: / ” پیرزن یک ماه پیش از این / به ملاقات پسر آمد. / دید او را … و نصیحت ها … ولی بی فایده سوی ” وطن ” برگشت / – سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه – / پیرزن برگشت، / تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید / که جوانش را / از خر شیطان فرود آرد؛ / رفت / تا بیاید با عروس خود / که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد. / در همین مدت قضایا ” طور دیگر ” شد. / پیرزن، بدبخت، این نوبت / با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد. / حیف، اما حیف! / چند روزی از ” قضایا ” دیرتر آمد … / با توام من، آی دختر جان! / شیردختر، ای شکوفه ی میوه دار ایل! / تیهوی شاهین شکار کرد! / که به تاری از کمند گیسویت گیری / صد چنان سهراب یل را، آنکه نتوانست / نازنین گردآفرید گرد. / گر چه دانم گریه تسکین می دهد دردت، / لیک دختر جان! نبینم رو بگردانی به گرییدن. / هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت! / من نمی خواهم ببینت دشمن بی رحم نامردم / قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت. / آن دو آهویی که می دانم / که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت. / هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم! / من یقین دارم که می بینی / کاین زمان آبشخور ما، از چه رود بی سر و پایی ست؟ / و کشان ما را به سوی خویش / چه لجن در ذات، دریایی ست؟ / خوب می دانم، که دانی خوب / که چه بد دهری و دنیایی ست. / با شبی چونین / در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست. / تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی. / جامهء جنست زن است اما / درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین. / کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی. / گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین / مرد، یا سالار زن، باید بدانی این، / کاندر این روزان صد ره تیره تر از شب / اهل غیرت روزیش درد است. / خواه در هر جامه، وز هر جنس / درد قوت غالب مرد است. / بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار / گر چه کتف آرا و سرپیچ و کمربندی، / لیک میراث از دلیری بی هماورد است. / آنکه در دنیای نامرد حقیقت های امروزین / مرد و مردی راستین باشد / رستم افسانه اش، زالی به ناورد است. / گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش / همچنو مردانه و بی باک بربندد. / ور دگر زادی، بگو او نیز / گر به سر خواهد که پیچاک پدر بندد؛ / ماده شیری با خطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث / بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد. / دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه / یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست. / قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسهء جاندار زیبایی / بیستون غیرت کرمانشهان با توست. / قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان / نطفهء یک قهرمان با توست!
 
شهابها و شب
از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر / شب رفت و با سپیده خبر می دهد سحر / در چاه بیم، امید به ماه ندیده داشت / و اینک ز مهر دیده خبر می دهد سحر / از اختر شبان، رمه شب رمید و رفت / وز رفته و رمیده خبر می دهد سحر / زنگار خورد جوشن شب را، به نوشخند / از تیغ آبدیده خبر می دهد سحر / باز از حریق بیشهء خاکسترین فلق / آتش به جان خریده خبر می دهد سحر / از غمز و ناز انجم و از رمز و راز شب / بس دیده و شنیده خبر می دهد سحر / نطع شبق مرصع و خنجر زمرّداب / با حنجر بریده خبر می دهد سحر / بس شد شهید پردهء شب ها، شهاب ها / وآن پرده ها دریده خبر می دهد سحر / آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او / رنگش ز رخ پریده خبر می دهد سحر؟ / چاووشخوان قافلهء روشنان، امید! / از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر.
 
علی میرفطروس
آوازهای تبعیدی
۱. می آید / می آید / در هیاتی صریح / – در هیاتی چو روشن باران – / گویی که زخم باستانی قومم را / مرهم ز زخم های ” مهاباد ” / یا از کنار ساحل ” اروند ” / می آرد / آنک / دستان خویش را / در جاری ” هزار ” واحهء قرمز / شسته است. / می آید / می آید / در هیاتی صریح… / ۲. جنگل! / ای اشتیاق سبز! / – ای اشتیاق سبز شکفتن – / آیا برادران مرا دیدی؟ / آیا برادران مرا / در جوخه های سرخ سحرگاهان / دیدی؟ / ( – وقتی که آفتاب مبارک را / فریاد می زدند؟ ) / وقتی که آفتاب سرخ مبارک را / فریاد می زدند / آیا برادران مرا دیدی / در هرمی از گلوله و باروت / در استوای خون؟ / ۳. جنگل / ای سوگوار مضاعف / – ای حقیقت سرشار! / با تو چه رفت؟ / با تو / در بادهای هار / چه بر سر رفت / از ائتلاف تبر / و شقیقه؟ / آه… / اینک / که فصل فصل تو / خونی ست / اینک که سبز جامگان تو / در بادهای پریشانی / عریانی / می سوزند / آیا کدام شیهه / کدامین غریو خشم / – بار دگر – / خواب بلیغ بیشه های تو را / آشفته می کند؟ / آیا کدام شیهه / کدامین غریو خشم…؟ / ۴. ستاره ها / ستاره های آسمان قبیلهء من را / سوداگران سودایی / اینک / – دیریست – / که به تاراج می برند؟ / و روح ابری ” حلاج ” / با بانگ سرخ ” انا الحق ” / در کوچه های فاجعه / جاری ست… / در سکوت شرقی خود / – روستایی دلگیر – / با دهان خون و خاطره / می خواند… / ۵. پدر! / پدر! / ای انقراض فصل حماسه! / ای حشمت عتیق فراموش / – خاموش! / آیا هنوز نرسیده است؟ / آن سرخپوش خجسته / – که می گفتی – / آن تک سوار غایب / که با سبدهایی از ستاره های روشن شرقی / در قصه های کودکیم / می رفت؟ / آیا هنوز / هنوز به وعده گاه / نرسیده ست؟ / آیا هنوز… / آه / اسب سپید من اینک کو؟ / ای رنج مجسم / – مادر! / اسب سپید من / اینک کو؟ / ۶. می دانم / می دانم / باید به رود بپیوندم / باید به رود بپیوندم / و از میان آن چه عمیق است بگذرم / – و در ردایی از سپیده و فریاد / از میان آن چه عمیق ست / بگذرم / باید به رود بپیوندم / می دانم / باید رسالت خونینم را / در ذهن کشتزار / بخوانم / و با برادران دیگر خود / – آن سوی امویه – / در خون و انقلاب / برانم / می دانم / می دانم / باید به رود بپیوندم / باید به / ر / و / د…
 
رضا مقصدی
گل چه تقصیری دارد، آی
از شب فاجعه می آیم / از شب آشتی خنجر و خون / از شب قتل برادرهایم می آیم / گل میخک ها می دانند / باغ را مرثیهء سرخ شقایق ها زخمی کرده ست / و سحرگاهان مردی که به همراه شقاوت هایش می رفت / مرغ آزادی را / پیش عصیان هزاران چشم / تیرباران کرده است / گل میخک ها می دانند / گل به اندازهء تنهایی خود لال است / و به اندازهء جمعیت خود فریاد / صحبت از غصه گلدان نیست / صحبت از توطئه بادی ست / که به همراهی اندیشهء ویرانی این باغچه بان آمده است / باید از باد سوالی کرد / باید از باغچه بان پرسید / گل چه تقصیری دارد؟ / نفس صبح سحرگاهی در باغ است / که به گل زمزمهء رویش می آموزد / نفس صبح سحرگاهی در رویش آن برگی ست / که ز تنهایی هر شاخه جدا می ماند / و به پیوند شقایق ها می پیوندد. / گل میخک ها می دانند / روی هر شاخهء این آبادی / نقش آواز قناری ها مانده است / که خوش آوازی بهروزی فرداها را می خواند / باید از باغچه بان پرسید / باید از باد سوالی کرد / قتل عام گل ها تا کی / گل چه تقصیری دارد… آی
 
بیژن جزنی
سیاهکل
با شما باد آخرین بدرود / بر شما باد آتشین سوگند / بر شما کز قطره های خونتان بر دشت مردستان هزاران لاله روییدست / بر شما سوگند، با شما بدرود. / ای عقابان بلند اوج / ای پلنگان غرور خاک / ای همه مردی همه پاکی / در این دوران نامردی و ناپاکی / با شما بدرود بر شما سوگند. / شما چون ابر باریدید بر این شوره زار خشک بی پایان / شما چون شیر غریدید بر شهر سکوت آگین سنگستان / شما از اوج خود در عمق جنگل ها فرو رفتید / آوای خوش آهنگ مسلسل هایتان / در آن شبان سرد ظلمانی / خبرها داشت از فردای شورانگیز انسانی / و فریاد شما در شهر برهم زد / سکوت و خواب خوش بر خیل بدکاران / که در هر نغمه ای با ساز اربابان / به خاک و خون کشیده پیکر بی جان ملت را / کنون بر خویش می لرزند و می ترسند ز رزم گرم خشم آگینتان / وز عزم پولادینتان ای پاکبازان پاکتر مردان. / قسم بر آتش گرم مسلسل ها که سوزانده ست تخم یاس را در عمق قلب ما / که تا جان در بدن داریم و با قلبی که آکنده ست از مهر وطن وز شور آزادی / قدم در راه بگذاریم و سر در راهتان بازیم و طرحی نو در اندازیم
 
محمد مختاری
سرود آنکه آغاز کرد
که از سپیده فراتر شدی / و خیره ماند / به بالای روشن تو / بلندای نور / درخت و جنگل / به نفحه ای که دمیدی / شکفت. / و عشق و کینه ات افسانه ایست / که موج و دریا را از یاد می برد. / دلت ز مزرعه و آفتاب می گذرد / چنان / که شانه هایش را / یزدگرد / به باد می سپرد / صدای تست کز آن قلهء سپید / فرود می آید / و بیل و بازو را / بیدار می کند / و در نگاهت / هزار دهکده سیراب می شوند / که یالهایت تعویذ سبزه زارانند / و شانه هایت محراب آفتاب / و در نفسهایت رنگین کمان بازو / در آسمانم / می گسترد / بهل که باد به یغما برد نگاهت را / که از شقیقهء تو آن شقایقی که شکفت / هزار جنگل را سرشار می کند.
 
بر آب های همیشه
آغاز شد / سال بلند / سالی که سروهای جوان / برف های خونین را / از شانه های خویش تکاندند / شورش به سوی شادی / در ارتفاع بهمنی ماه و برف / و شاعران / با یکهزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو / خود را به رودخانه سپردند / لختی به خود نگاه می کند / و طعم خود را باز می یابد / این صمغ سرخ / که می تراود از اندام سرو. / و رودخانه چه رنگین است / شاید همیشه سال از این گونه / آغاز می شود. / که آنچه می ماند تنها لحظه هایی ست / که در خون من راه / می یابند / این خط سرخ تا اعماق می رود / و تا خیال آینده می خواهد رنگش را حفظ کند. / در این تقاطع آینه ای می گردانم / تا رنگ خویش را / در هر دو بیازمایم. / ایران که خواست / سنت نشست / بگشود پلک های کهنه که بر آبرفت ساحل / در خواب های سایه و سنگ بر هم می فتاد. / انبوهی از صدف هایی نیمخواب / که در تاریکی / دنبال چشم گمشده ای می گشتند / چشمی فرو شد / چشمی بر آمد / و آب مردمک تازه و درخشانی را در صدف ها می آزمود / تا کفه های عدل چشمانش / دنیا را وزن کنند. / در شش هزار خاطره / سنگی / درون آب / فرو / افتاد / پیشانی شکستهء ماه / حل شد درون رودخانه / و شاعران زبان مرا بازشناختند / آتش کمانه کرد / تا آب / با آب در ستیزه در آید. / و قطره قطره آب نشان شد / غزال ها به هیئت حربا زبانشان را پهن کردند / و خاک / در سایه های رویایش / به کودکانش پیوست / آزادی آی! / قوس نشاط آدمی اکنون / در این سرزمین / چندان فرو نشسته و خاموش است / کز شش هزار خاطره انگار خاکستر می پاشند / بر چشم آب. / عشق آمد و قناری موزون گلوی سرشارش را / نثار کرد / و عاشقان سرشتهء مرجان شدند / در رازهای آب و ستاره / و عاشقان سرشتهء نانند / در تاب های خون و آزادی / یاران کلامی از که شنیدند و گم شدند / تا خاک ماند و شانهء زخمی کودکان. / دنیا در آن واحد بر سطحی لغزان / نمایشی مضاعف می آغازد. / انگشتی / از برابر / چون رستاخیز شاعران برمی آید / تا خواب های خود را بر خاکستر بنگارد. / خاکستری سپید / در انحلال پوست / افشانده می شود / و پوسته پوسته جهان را از درون می خورد / تا لایه ای که باز / آغاز رنگ هایی دیگر است. / طیفی دوباره / در پایان گردش سیاه / کز روشنا و ظلمت جان می گیرد. / این نور خسته آفت جان من است / رویای بی قرارش را می فرستد از هر کرانه / تا لا به لای جمجمه ام آشیانش را بازشناسد / از قرن هاست / که آمده ست با من / تا فتح خاک دیدارم را آسان کند / در لرز آب و سایهء مغرب / می گردانمش / دور زمین / تا دستی از درون پریشانی های بی انتها بر آید / دست مرا بگیرد و آزادی زبانم را / در گردش شتابان اشیا / تلفظ کند / خویش من است آب و گل سرخ / خویش من است سرو و آزادی. / خویش من است گردهء چسبنده ای که می افشاند / نوزایی پریشانش را / از بساکی / تا بساکی دیگر / هذیان تابناک من است این ستاره / که باز نمی ماند از رفتار / نارنج زخمی من و آه من است / روز بلند خاطره و خاطر من است / خرمابنان به سینهء تابستانیم / آویخته اند. / بر ساقه های گندم و نارنج می لرزم. / فرزند من هنوز نزاده ست / کز درد چهره اش را تشخیص می دهم. / و از تحرک زهدانم / بی تابی نگاهش را / چون چشمه های نیلوفر / احساس می کنم / آیا زمان به خاطرهء زهدانم باز خواهد گشت؟ / و مهربانی را آینهء جنینی ام خواهد آموخت؟ / فرجام کیست این که به رویا پیوسته است / و دایره چگونه به پایان خواهد رفت / آبی و در گلوی عطشناکی / خونی و در زمین غارت زده / تلقیح گل به هندسهء کندو / باران استوایی و زهدان وحشی جنگل / دستی که نام خود را بر اشیا می نهد / دنیا / شتاب گویایی دارد / بی پرده تر از این نفس شبنمی / که در برگ / فرو می رود / خود را نگاه می کنم و / باز می یابم / عریانی شبانهء عاشق را در منشور درد. / زیرا حقیقت من و فرزندانم / از این طنین تلخ جدا نیست / می بینمت قدیم ترین / و نو ترین هلال نامت / می درخشد / ای عشق / در طاقت شبانگی دره ای / که خون / در رخنه هاش می دمد. / و چون که شاخه در اطراف ماه / پُند می زند / از سایهء ستاره / سرازیر می گردد / آب
 
مینا اسدی
ای نیمهء دیگر
از جانیان حامی سرمایه و ستم / حکمی دگر رسید: / باید که: نیمهء دگر را / بیش از گذشته بست به زنجیر بردگی / سمعا و طاعتا / آماده و گوش به فرمان، / گفتند و حد زدند، به زندان و سنگسار / گفتند و طرح ذلت زن را / در بارگاه ظلم خلافت رقم زدند / این وارثان تخت ستم شاهی / کشتند تخم نفرت و از عشق دم زدند / ای نیمهء دگر / بانوی سال های سنگ و مس و آهن / تبعیدی سراچه و دیر و حرم / خاطون سال ها توطئه و تحقیر / بنگر چگونه ذره های تنت آب می شود / در زیر بار بردگی خانه؟ / بنگر چگونه قلب پریشانت / در خانهء به وسعت تنهایی / در خانهء به وسعت دلتنگی / می ایستد ز جوشش؟ / وقتی که تو نشسته و درمانده ای / آیا چگونه معنی انسان / در دشت ذهن سادهء کودک / تفهیم می شود؟ / بنگر، بنگر چگونه بی تو / طرح عظیم زندگی انسان / در گیر و دار حادثه و انقلاب / ترسیم می شود؟ / ای خسته از شکنجه و تحقیر و بندگی / چشمت به راه کیست؟ / سکونت برای چیست؟ / تاریخ سال های ستم بر ملا کنی / تا نقشه های بی خردان بی بها کنی / برخیز / ” برخیز تا هزار قیامت به پا کنی ” / وقتی که قلب های تپنده / با جرم عشق به انسان / بر دار مرگ و تباهی / مصلوب می شوند / وقتی که توده ها / با هر بهانه ای سرکوب می شوند / دیگر زمان بردگی خانه نیست / برخیز / برخیز و دست هایت را / در عمق شب رها کن / امروز روز توست / خورشید را به نام صدا کن
 
منصور خاکسار
کارنامهء خون
سال پنجاه / سال خون و گلوله / سالی که شکست و پیروزی / شادی و اندوه / چون دو رشتهء روشن و تیره / به هم بافته شده بود. / سالی که بغض / لبخند را در چهره ها ویران می کرد / و به ناگاه بر ویرانه های لبخند / هیجان و شادی جوانه می زد. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که خلق / جوانه های نورسته ای روی پوست / ملتهب دست های خود مشاهده کرد. / سالی که چریک های فدایی خلق / پاسگاه ژاندارمری ضد خلقی سیاهکل را / خلع سلاح کردند. / سال سر بر کردن اولین جوانه های جرات / از خوشه زار خلق / سالی که رفیق سماعی و اسحاقی / یک هنگ ارتش مزدور را متلاشی کردند / و شعلهء خون شان جنگل را شعله ور کرد. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال تفحص / سال پرواز هلی کوپترهای نظامی / بر فراز جنگل های برهنه / سال اعلامیه های خون / به دیوار رنج خلق / سالی که خلق / پرپر شدن سیزده شکوفهء سرخ زحمت را دید. / سپیده دم آن ها را به چوب ها بستند. / بهترین فرزندان خلق / بر پاهای نیرومند ایمان ایستاده بودند. / با دندان های خندان کینه / به لولهء تفنگ ها می نگریستند / و آتش عشق به خلق / در جان هایشان تنوره می کشید. / سرها بالا گرفته / مغرور / کلمات سرود “چریک های فدایی خلق” / اندام سحر را از هیجان به لرزه درآورده بود / و چشمان حماقت / در پشت ردیف مگسک ها / از هراس و شگفتی منجمد شده بود. / فریادی از گلوی مزدوری برخاست: / به پاهاشان شلیک کنید! / و پنج ساعت به پاهایشان شلیک می کردند. / می خواستند از زبان آن ها بشنوند / که خلق، غیر قانونی است. / لیکن چریک های فدایی / با صدایی به سان رعد و از جوهر کینه / فریاد می کشیدند: / غیر قانونی امپریالیسم است! / مرگ بر آنان! / زنده باد خلق! / به سرهاشان شلیک کنید! / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که خلق / از پهلویی به پهلویی غلتید / و سوزش بیشتری را در کنارهء قلب / بزرگ و گرم اش احساس کرد. / سالی که حسن پور، نیری و صفایی / ساقه های آذرخش و روشنایی / قطع شدند. / سالی که خون رحیمی، فاضلی و فرهودی / به قامت قیام پوشیده شد. / سالی که قلب گرم محدث قندچی / معینی عراقی و دانش بهزادی / در قهقههء تفنگ های خودکار آمریکایی / روی فلات مرگ پرپر شد / و بر توده های فقر فرو ریخت. / سالی که انفرادی، مشیدی، بنده خدا / و صفایی فراهانی / چون گردباد خون و نفرت / روی فلات آتش از هم گسستند / و بر توده های زحمت فرو ریختند / تا کینه های نو را بارور کنند / و سازمان دهند. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال هیجان / سالی که یاران بازمانده / از فلز کینهء رفقای تیر باران شده / مسلسل ساختند / و با آن در مرکز ستم / پیکر یک جانی مزدور را در برابر خانه اش / به آبکش مبدل کردند. / سال تلافی / سال شهادت / سالی که رفیق سلاحی و سعادتی / با دست خود شهید شدند. / سالی که جلاد ها در کنار ابزارهای شکنجه / با رعشه های هیستریک / در حسرت و شگفتی ماندند. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که بهار با هراس و شگفتی / از پله های روشن رنگین کمان فرود می آمد / زیرا / ایران میان خون و گلوله و امید می لرزید / و جویبار خون / از عضو عضو جرات جاری بود. / سال گل خون / سالی که هر اعتصاب کوچک / با بمب های گاز اشک آور / رگبار مسلسل ژاندارم ضد خلقی / و ضربه های باطوم پلیس استعماری / به خون کشیده می شد. / ده ها شهید بر خاک می غلتیدند / بر این شهیدزار / و روزنامه های مزدور می نوشتند: / یک تن کشته و چند تن مجروح / سال سیاست ارشادی / و قتل عام کارگران جهان چیت / سالی که خون کارگران و دانشجویان را / از پله های کارخانه ها و دانشکده ها شستند. / سالی که مزدوران برای پنهان کردن دست های خونین شان / شتاب عجیبی به خرج می دادند. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال حماسه / سالی که رفقای قهرمان / ده ها بانک را به نفع خلق مصادره کردند. / سال درو / خرداد بود / سوم خرداد / که محله ی نیروهوایی از ازدحام می لرزید. / سه هزار رنجر / سه هزار چترباز / تنها برای دو تن / چه بر سر اینان آورده بودند / که این همه از آن ها می ترسیدند؟ / محله را محاصره کنید! / لیکن اینان / تنها جنازه شان را یافتند. / چرا که آنان / با آخرین گلولهء خود / به شهادت رسیده بودند. / با این همه / پیش از آن که / جرات کنند که به آن ها نزدیک شوند / جنازه شان را به گلوله بستند. / آنان شهید شدند / و با گلوی خونین خواندند / سطرهای آخر آوازهای سرخ بلندشان را / روی فلات بیدار: / نفرت بر امپریالیسم! / زنده باد خلق! / و درست در همان زمان / یک رفیق دیگر / در حالی که پیکر مزدوری را / مشبک کرده بود / در وحیدیه به خاک غلتید / و به توفان ها پیوست. / خرداد بود / سوم خرداد / آنان شهید شدند. / با این همه / هنوز / از کشتهء آن ها می ترسیدند. / بیهوده نیست، رفیق پویان / بیهوده نیست، رفیق پیرو نذیری / بیهوده نیست، رفیق صادقی نژاد / چرا که تنها خاطره تان / و میراث کینه ای که به جا نهاده اید / برای شعله ور کردن آتش های جوان کافیست. / شما نمرده اید / نه / در یاد خلق نام تان پابرجاست. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال کارشناسان نظامی آمریکایی / سال تجهیز ستم و تلاش مذبوحانه / سال اردوهای سیار ارتش مزدور / در مراکز حساس / و در حاشیهء راه های جنگل / در هر گوشه و کنار این خاک خستهء خونین / سال تجسس / سال قرنطینه / سالی که رفقای قهرمان / چندین کلانتری را خلع سلاح کردند. / سالی که دشنهء دشمن بی آن که خود بخواهد / به قلب پوسیده اش فرو می رفت. / سالی که ترس استعفا می داد / و پذیرفته نمی شد / سال تندر / سالی که در آن چیزی شکسته شد / چیزی جوانه زد / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که به دست رفقای قهرمان / چندین کیوسک امنیتی پلیس مزدور / به هوا پرید. / سال آسیب پذیری دشمن / سالی که یک پاکت گوجه فرنگی / یک سبد گل / قادر بود یک قرارگاه پلیس مزدور و ضد خلقی / یا یک مجسمه را به هوا بفرستد. / سال جایزه های کلان / برای سر بهترین فرزندان خلق / سالی که دو تن شهید راه خلق / بر تارک حماسه نشستند / و دو سر پرشور بر سینه خم شد. / سال پرپر شدن رفقا کاظم سلاحی و خرم آبادی / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که با مقوای حرف / ساختمان تمدن بزرگ بالا می رفت. / سالی که با لقمه های درشت حرف / مردم را سیر می کردند. / سال جستجوی خانه به خانه / و تفتیش عقاید / سالی که مزدوران از ترس / حتی به سایه ها شلیک می کردند. / سال شکنجه / سال مقاومت / سالی که رفیق دهقانی دندان به هم نهاد / لب ها به هم فشرد / و قفلی از عشق به خلق بر آن ها زد. / در طول آن همه درد / از شکنجه تا مرگ / آن کس که عشق اش به خلق / با کینه اش به مزدوران برابر بود / افسانهء شکنجه و درد را به هم ریخت / و مرگ را به لرزه در آورد / و هیچ، هیچ و هیچ نگفت. / از درد فراتر / از شکنجه فراتر / حتی از مرگ قوی تر بود. / سال شکنجه / سال مقاومت / سال اندوه / سالی که رفیق قبادی، سالمی و نوزادی / چون اختران سوختند و پرتو خود را به خلق دادند. / سالی که آزاد سرو / با نارنجک رفیقی به شهادت رسید / و گذشته را در جویبار جان اش پیراست. / سالی که مهرنوش / ستارهء خونین / مسلسل را از زیر چادر بیرون آورد / و مزدوران را به رگبار خون فشان گلوله بست / و گیسو به خون فرو برد. / سالی که رفیق بهایی پور نارنجکی رها کرد / و تکه های پیکر چندین مزدور را به اطراف پراکند / و در کنار اولین زن قهرمان چریک / به خاک افتاد. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال دستگیری / سال احداث زندان های تازه / سال ازدحام بوسه و نصیحت و اشک / در مقابل زندان ها / برای ملاقات با خوشه های سرخ توفان / سال شهادت / سال پرپر شدن بهترین فرزندان خلق / در جنگل جنبش / در کوچه و خیابان های درگیری / در شکنجه گاه ها و میدان های تیر / سالی که ستارهء پنج پر آرمان خلق / در برکهء خون شکست / سالی که رفقای قهرمان خلق / کتیرایی، ترگل، طاهرزاده، مدنی و کریمی / پرپر شدند. / سالی که لبخند / سیاه پوشید. / سالی که خلق لر عزادار بود. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که رفیق براتی / فریاد رزم را / از ساحل خزر تا آب های روشن خلیج / سر داد و جان سپرد. / سال نئون / سال کاغذ های رنگی / سال زرورق / سال جار و جنجال / سالی که دهان گشاد بلندگوها / ذرات هوا را از وقاحت و دروغ می انباشت. / سال ضیافت تبهکاران بین المللی / که دست هایشان تا آرنج / از خون خلق های زحمتکش جهان رنگین است. / سال تدابیر امنیتی / سال مقررات منع عبور و مرور / سالی که رفقای قهرمان / ساختمان خانهء ” صلح ” و انجمن آمریکا را / منفجر کردند. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که سه قهرمان خلق / سه پارهء خشم / در خانه ای دور دست / به محاصرهء ده ها مزدور افتادند / و رفیق سیروس سپهری رفقا را بوسید / با آن ها وداع گفت / و تنها در برابر دشمن / در سنگر خود ایستاد / تا یاران هم نبرد / رسالت خود را / در کوچه و خیابان / در کارخانه و روستا ادامه دهند / و یک ماه بعد، در خط ادامه / رفیق شاهرخ هدایتی نیز / در کوچه ی درگیری پرپر شد / و مزدوران چند ماه بعد / آن ها را در روزنامه ها کشتند. / رسوایی بزرگ! / سالی که خوابگاه دانشگاه شیراز / از درگیری فداییان خلق و مزدوران ستم / به لرزه در آمد. / سالی که شلیک فداییان / نعش هفت مزدور را در برابر خوابگاه ردیف کرد / و خلق سه شهید داد. / سلام رفیق محمودیان! / سلام رفیق شفیعی ها! / سلام رفیق احمدی! / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سالی که رفیق سلمانی نژاد/ در انفجار سوخت / و یاران پاک او تا لحظهء افول / با تپانچه و مسلسل او را در میان گرفته بودند / و از رفیق تودهء مردم / از قهرمان خلق / تا آخرین نفس حراست کردند. / سال بدرقه / سال از دست دادن / سال زوزهء خوف ببر کاغذی / و هاری و خشونت و دندان و چنگ / سالی که رفقای قهرمان / بسیاری از مراکز ستم را / منفجر کردند. / سال خیمه شب بازی / سال بر پا شدن دادگاه های ستم / دفاعیات قهرمانانه / اعدام های پیاپی / و محکومیت های طولانی / سال تظاهرات مصنوعی / سالی که مزدوران / حنجره های خود را پاره کردند / تا از خلق / باور و اعتماد گدایی کنند. / سال انفجار تریبون های تظاهرات / و اشک تمساح / سال کینهء منفجر / سالی که در گنبد، رشت و ساری / چندین مجسمهء ستم به هوا رفت. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال گلوله / سال خون / سال رگبار بی امان / سال سینه های مشبک مردانه / پایان های پر شکوه / سالی که در مسلخ آزادی / میدان چیتگر / شش تن چریک در خون فرو نشستند. / آواز ناتمام احمدزاده ها / بانگ رسای نفرت مفتاحی ها / در جنگل بزرگ مردم / گل کرد و پا گرفت. / سالی که خشم منفجر توکلی / و کینهء مشتعل گلوی / وسعت آسمان به هیجان آمده را پیمود. / تا بام روستاها / تا شهر و خانه ها / تا کارخانه ها / سال حکومت نظامی / و محاصرهء محله ها / سالی که ارتش مزدور/ در لباس شخصی / کلت در بغل / خیابان ها را پر کرد / زیرا چریک خشمگین فدایی خلق / اعلام کرده بود: / ” برای هر شهید سی نفر ” / ” خون در ازای خون ” / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال تیرباران های پیاپی / سال حمام خون / سالی که سلاح های مستعمراتی مزدوران / قلب های آتشین بهترین فرزندان خلق را / پرپر کرد. / سالی که آریان فرو افتاد / آژنگ فرو افتاد / حاجیانی فرو افتاد / سوالونی فرو افتاد / سالی که با مرگ آغاز شد / و با مرگ به سر آمد. / سالی که مزدوران / برای کشتگان فردا اشک تمساح ریختند. / سالی که روزهای سوگوار / با چهره ای از آتش / و چشمانی از خون / فلات غمزدهء خشمگین را روشن کرد. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه کرد. / سالی که انجام اش / نام نه تن چریک شهید دیگر / نه نقطهء درد را به سینه ی خلق نشاند. / سالی که نابدل / موید و عرب هریسی / شاخه های بارور توفان / از بار و برگ / برهنه شدند / و به خاک ملتهب میهن در غلتیدند. / سالی که آرش / اردبیلی و تقی زاده / چون تیرهای آذرخش / فصلی از بیداری در آسمان خلق رسم کردند / و در انتهای خونین رسالت خود فرو افتادند. / سالی که امین نیا و سرکاری / هم چون رگبار تگرگ کینه باریدند بر سر دشمن / و چون شکوفه های توفان پرپر شدند. / سالی که مناف فلکی / با خون / گذشته را شست / و به تبار شهیدان پیوست. / سالی که زنگ بزرگ خون به صدا درآمد / و توفان شکوفه داد. / سال جنبش / سال چریک های فدایی خلق / و طلوع مبارزهء مسلحانه / آنان به نابودی ستم برخاستند / چرا که نان و آزادی را برای همه می خواستند / و خشاب اسلحه شان / با گلوله هایی از آلیاژ کینه و خشم پر بود. / گلوله هایی از آلیاژ خشم و کینهء خلق / زیباترین زیور / برای سینهء مزدوران / از مرگ نیز نیرومندتر بر خاستند / و از حنجرهء دوست داشتنی شان / پاشیدند / آوازهای سرخ بلند خویش را / روی فلات خفته ی دربند: / برپا برهنگان! / برپا گرسنگان! / برپا ستمکشان! / آنان با پره های حنجرهء مسلسل ها / فریاد برداشتند / چنان عظیم / چنان عظیم / که خلق خسته تکان خورد / و قصرهای خون و ستم به لرزه در آمد. / آنان در دل های مردم می گشتند / و هم چنان می پاشیدند / آوازهای سرخ بلند خویش را / روی فلات بیدار / و در مرکز ستم / به قلب ستم شلیک می کردند / و با گلوی کینه / فریاد بر می داشتند / و خاک میهن شان / در هیجان و امید می لرزید. / آنان که زنگ بزرگ خون را به صدا درآوردند / و توفان شکوفه داد. / آنان / قهرمانانه / بر پاهای استوارشان ایستادند / و مرگ را بر فراز دست گرفتند / در برابر دیدگان خلق / و حقارت آن را به وی نشان دادند. / آنان مرگ را بر تن آسان کردند. / آنان مرگ را هراسان کردند. / آنان با مشت های ستم / پوسته ی ستم را ترکاندند. / از هیمهء جان / شعله هایی در فلات نشاندند / که میراثی نمی شناسد. / شعله، شعله می آورد / خشم، خوشه می دهد / و کینه / سرانجام ستم را منفجر خواهد کرد. / این آهنگ تپش نبض پر شکوه آن هاست / که در خلق می زند / و زنجیر های ترس باستانی را از دست ها و پاها می گسلد / و از انفجار کینه خبر می دهد. / از آن روز سرخ خونین / روز قصاص / که از راه خواهد آمد / با غرش مسلسل چریک ها / با پتک خشم کارگران / با داس های نفرت دهقانان / و این قصرهای خون و ستم را در هم خواهد کوبید / بر لاشهء سگان زنجیری / و بر سر تمامی ارباب های شان. / سلام / سلام زنگ بزرگ خون / سلام رفقای شهید / که خود را ویران کردید / تا خلق تان را آباد کنید. / سلام برای شعله هایی که از عشق به مردم / در چشمان تان می درخشید. / سلام / ستاره های خونین / سلام / ساقه های بارور سرخ توفان / سلام / چریک های فدایی خلق / سلام / خلق رنجبر ایران!
 
 
جعفر کوش آبادی
ترازنامه
این ترازنامهء تلاش سالیانهء طبیعت است: / جوجهء بهار / چشم بر جهان گشود. / اطلسی میان گاهواره سحر دهان به خنده باز کرد. / چشمه از کنار سنگ جوش زد. / میوه بر لبان شاخه های سرخ نطفه بست / خانه های خشتی غریب خواب / زیر آفتاب زردچوبه ای / دارکوب را و برگ سبز را صدا زدند. / سال پیش / عشق هدفی نداشت / هر کسی گلیم خویش را برون از آب می کشید. / خانهء فلان جناب، / با تراس و حوض و سبزه، نو نوار شد. / در اداره آن یکی، / با زبان چرب و نرم خویش / پست گنده ای گرفت /سال پیش، / سال زینت مسیر شاهراه ها / سال میهمانی مترسکان شهر بود. / گر چه تیر کمان کودکی، / یک تن از کلاغ های ذوق کرده را / آن طرف تر از محل ما شکار کرد، / باز همچنان / بر فراز کاج های سبز، / قار قار بود و وعده های رنگ رنگ / های و هوی باد بود و اضطراب ریشه های سست. / سال پیش، / گفته شد، / پشت آب بندهای ما، / آب هست و آب هست و آب، / لیک دیده شد که گله های گاو و گوسفند، / با نی شبانکی که در نوای او، / انعکاس وسعتی به گوش می رسید، / از فراخنای دشت های خشک، / تشنه و گرسنه باز آمدند. / سال پیش / برزگر غذای خویش را، / با سپاه دانشی که میهمان تازه بود، / و سپاهیان دیگری که آمدند، / سهم کرد. / گر چه خانواده اش کم آرزو چو سال های پیش ماند. / سال پیش در اتاق روستا / باز هم چراغ موشی بدون لوله سوخت / سال پیش، / برزگر برای شخم کردن زمین، / یک تراکتور خرید / سال پیش برزگر / از تراکتور فرار کرد. / سال پیش / چشم بد به دور / سال مالکیت زمین / سال فکرهای بکر / سال گاوهای ” جنگه ” بود و قسط وام های بانک. / سال پیش / زیر ابرهای موسمی / بر برنجزارهای سبز / کتری سیاه چای جوش زد / در تلاش مردم برنجکار / همچنان مداومت به چشم می رسید / سال پیش، / رهزن وبا / کودکان گاهواره خراب را ربود / سال پیش، آفتاب / روی پشت بام های کاگلی / توی کوچه های سرد، / پا دراز کرد / بچه های شهر هم، / از دریچهء اتاق کارخانه ها / از یتیم خانه های کوچک خموش، / روی کوچه ها و پشت بام ها نگاه دوختند / سال پیش / اشتیاق درس خواندن آن چنان زیاد شد / کز برای درس کودکانشان / خانواده ها / فرش زیر پای خویش را فروختند / سال پیش، / باز هم، / دوستان خوب از قفس گریخته، / با تمام ادعای دلپسند خویش / جای ره گشودن از میان جنگل غمین، / نقشهء بنای آسمان خراش ریخته / سال پیش / هدیه خلیج سبز ما / از برای شهرهای دور، / نفت بود و پسته بود و پشم گوسفند / سال پیش / هدیه بزرگ شهرهای دور / از برای ما / باز هم سه چرخه بود و گوشواره بود و روسری / سال پیش سله دارها / بهترین پرندگان شهر را / در قفس نگاه داشتند. / پس دروغ نیست: / سال پیش / سال رونق قفس / سال اشک مادران پیر بود / سال پیش / سال حرف های تلخ / سال شعرهای خوب بود / گر چه دکه های می فروشی از کتابخانه ها، / بیشتر فروش کرد. / سال پیش، / در بهار خواب خانه های لوکس / زیر چتر نقره گون ماهتاب / خنده بود و گفتگوی نابجا. / سال پیش / برگزیدگان قوم / باز شیر مرغ و جان آدمی در اختیار داشتند / سال پیش / از برای کارگر / سال نیش کوره های داغ بود و رنج کار / غصه مریضخانه بود و زاغه های خیس / سال پیش / باغ ما / با شکوفه قهر بود / در همان زمان، / پشت خاکریز شهر ما / باغ های دور / تاق نصرت از شکوفه زد / زندگی، / بازتر نفس کشید / دوست داشتن اصیل بود / ماه در فضا / شاهد شنای مردی از زمین، / شاهد شکفتن دریچه ای به روی خویش بود / با تلاش دست ها که جنگلی بزرگ آفرید / فیل وحشی از مزارع برنج رانده شد. / سال پیش / باز آفتاب را کسی، / در اتاق خویش سبز کرد. / جمع بدر آفتاب مشت می شود / پخش بذر آفتاب / خرمن هزار دشت
 
سید علی صالحی
نوبت
ما سه نفر بودیم / دست هامان بی سایه / سایه هامان بر دیوار / و چشم هامان رو به ردپای پرندگانی / که در اوقات رویاها رفته بودند / بعد هم اندکی باران آمد / ما دلمان برای خواندن یک ترانهء معمولی تنگ شده بود / اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد. / سال ها بعد، از مادران مویه نشین شنیدیم / هیچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباریده بود، / می گوید سال… سال کبوتر بود. / ما دو نفر بودیم / یادهامان در خانه / خواب هامان از دریا / و لب هامان تشنه / تنها به نام یکی پیاله از انعکاس نوشانوش / بعد هم اندکی باران آمد / ما دلمان برای دیدن یک رخسار آشنا تنگ شده بود / اما صدای شکستن چیزی شبیه صدای آدمی آمد. / سال ها بعد، از مادران مویه نشین شنیدیم / هیچ بهاری آن همه رگبار نابهنگام نباریده بود، / می گویند سال… سال چاقو بود. / ما یک نفر بودیم / بعد هم اندکی باران آمد…
 
 
یدلله امینی ( مفتون )
شعر گوزن
با پویه اش، ظرافت ناز و نوا در او / با چشمهای مشکی گیرایش / با شاخهای افشانش، پر پیچ / با گردنش کشیده و گستاخ / من دوست دارم او را / او را، که شوخ و آزاد / اما همیشه، مضطرب و چشم و گوش باز / بر تپه ها و دامنه ها پرسه می زند / و در پسین هر عطش گرم / بر آب سرد دورترین آبشارها / آغوش می فشارد / – آنجا که ای بسا، پس هر سنگ و بوته ای / دستی به ماشه ایست / آزاد و بیمناک و گریزان و خودنما / مجموعهء وجود گوزن / ترکیب بس شگرفی ست / نیمی از آن حماسه و نیمی از آن غنا / شعر گوزن، شعر درخت اقاقیاست / در حالت گریز و ستیزش با باد / و در همان حال / وسواس انتشارش در دل / شعر گوزن / شعر هراس ها و هوس های کودکی ست / در مرز لاله زاری ممنوع
 
محمد علی سپانلو
برج های بارانی
ستاره در فلق بندر / شکوفه در گذر جنگل / نگاه پاسداران بر دریا / نگاه بیدار ناوگان / در انتظار فرج / و انفجار شب / پیاله های برنج / و عطر چای / کنار جادهء معمول / که در سراسر شب ستون ها از آن گذشته اند / صفیر موشک فسفر / میان باد و برنجستان / و ضربه های پا / عبور گشتی ها / به خواب قلعه گیان / سپاه در جا می زد / ستاره جان می داد / کنار فانوس بادی / به پاس لحظهء آزادی / شفق مرا برابر بود / غروب قلعهء خیبر بود / من و برادر من خسرو / به آخرین برگ کتاب می رفتیم / من و برادر من در شب سفرنامه… / شبی دراز برای شکوفهء گیلاس / نزول باران / عبور اسکادران / پناه قافله های پشه / کنار برج مراقبت / شب از ادامهء یاران خویش آگاه است / برای ماه قدیمی / فراز جادهء مه / میان قله ها راه است / و کهکشان های آسیا / سپید و باز و کشنده / سرودهای بلندی بود / من از میانهء سرطاق ها گذر کردم / سرود بود و هوا نمناک / و سگ / به آسیاب پناه آورد / چه زود موسم باران رسید / عبای مزرعه خاکستری / قبای جنگل خاکستر / و زیر ساقهء پوتین / و زیر گتر مرداب / تولد زالو / شقیقه های تپنده / که حس گنگ خطر می کرد / و مرد خستهء سنگر / که انهدام را می آزمود / میان بارش کمرنگ ماه / خجسته باد کمینگاه. / از آن زمان به بعد چه پیش آمد / و صلح در کشمیر / و جنگ در یمن / آیا / هوا پر از پرنده / چریک در جاده / و در مطایبه تفتیش است؟ / چراغ ها در جنگل زغال افروخت / خطر / خطر / خطر ارتباط / میان شامهء سگ / و بوی ببر / درون دنیای نو / که دست خالی با دست فقر / برای جامعیت آزادی می جنگد / کنار مدرسهء کج / در انفجار بمب فلج / زمین پر از خزنده / چریک در جاده / و پاسگاه کج اندیش است / و در مطایبه تفتیش است / کنار راه زنی غلطید / سرش به صبحدم نیلگونه برگردید / و در طلوع قدیمی آسیا / میان آینهء چشمش / عبور بمب افکن / برای تاریخ عادلی ثابت شد / قدم نهیم / مسلسل ها / درون ظلمت، دروازه را قرق کردند / و روح فقط روح قادر است / که بر جبین هراسان خطی ز خون بکشد / بله برادر! این برج های بارانی / چه مهربان است / با مردگان / و مشت باد / تمامی صندلی ها را در هم فشرد / و از میان بنای ستادها بگذشت / مچاله کرد غرور بلند پرچم را
 
علی باباچاهی
از دریا دلی
اما در جوانی بسیار بار / چندانکه دل به ابروی یاری می باختم / وز غصه می گداختم / آن سوی بی قراری ما / طرفه دلاوری / بر دار / از دهان مرگ، گذر می کرد / و آذرخش، بر زمینهء پیشانیش، / درخششی از عشق و / دریا دلی بود / باری / روزگاری / در دکه ای که ملوانان / خوی کرده / می می نوشیدند / و خستگان اسکله، لیوان ته کشیدهء خود را / بر پیشخوان میکده / می کوفتند، / ما نیز / با جرعه ای نخست / دریا دلی می کردیم / اما / آن سوی باده / چه ساده / یاران از دهان مرگ، گذر می کردند / و کره اسبانی / از خون و خشم و صاعقه / در سوگ چابک سواران، / دیوانه وار / می تاختند / بر چهار گوشهء میدان. / تکلیف چیست؟ / رخصت بده! / تا با سر بریده در آیم به خواب سرخ برادرهایم / تا با زبان الکن، درد دلی کنم / گوش کر جهان را، از طبل خونشان به ستوه آورم / رخصت بده! / تکلیف چیست / پس عشق آینهء روشنی است؟ / بر رف / یا بر کف صنوبرانی / که ناگهان / سر بر شانهء آتشفشان می گذارند؟ / پس عشق / دریایی از ستاره و / مردانی دوباره است / که دهانی از انگبین و آتش دارند؟ / پس عشق / یعنی که با سر بریده در آیم به خواب سرخ برادرهایم؟ / اما / اما دوباره / مردان تازه / تلفیقی از غزال و پلنگان / با ساز و برگ تندر و توفان / شبانه / از آفاق مرگ / گذر کردند / – ” هی…! / ما آمدیم / با سینهء شکافته / با شال خون / دروازه ها را بگشایید! ” / – ” مادر / آنجا…! ” / دیدیم / بر بلندی ایوان / نیلوفری جوان که گردنبندش را / به نیت عاشق شدن / در چنگ می فشرد / – ” آنجا را / مادر…! ” / و ما / درست / بر پیشخوان میکده / با جرعهء نخست / دریا دلی می کردیم / اما / آن سوی باده / چه ساده / یاران از دهان مرگ، / گذر می کردند.
 
آن که می‌گفت حرکت مرد در این وادی خاموش و سیاه، برود شرم کند!
آن که می‌گفت حرکت مرد در این وادی خاموش و سیاه / برود شرم کند! / مویه کن بحر خزر / گریه کن دشت کویر / پیرهن چاک بده جنگل سرخ گیلان / قلب خود را بدر ای قله سرسخت البرز / پانزده مرد دلیر / پانزده جان به کف / دست درآوردگه رزم عظیم / خون‌شان رنگ خروش / خون‌شان جلوه دل‌های امید / ریخت از خنجر ضحاک زمان بر سر خاک / بنگر خلق ستمدیده ایران به بند / که چسان بی‌شرفان، قاتل‌ها، می‌ربایند ز آغوش تو فرزند تو را / پانزده نور درخشنده در این تاریکی / پرتو افکند به خورشید و درخشید به کوه / لرزه آورد پدید! / قدم اول هر راه سترگ با شکست هم نفس است / درس گیریم از این جان بازی / واژگون سازیم قصر فرعونی ضحاک زمان / پانزده نور درخشنده در این تاریکی / پانزده نور امید / خنده زن بحر خزر / خنده زن دشت کویر / خلق بر می‌خیزد!
 
م. وحیدی
سیاهکل
برآمد / نهال سرخ بهمن / از میان خاک یخزده داغدار / ” و تا دشت و شهر ریشه دواند ” / چشمه های دور / تا ستیغ قله ها / ریشه های ممنوع را / در خود گستردند / و خواب خلوت باد / آشفته شد / جنگل ! / ای تن زده بر ارتفاع خون و جنون ! / از زخم ها یت / ــ در این ظلمت سرد ــ / خنجری بساز ! / تا دوباره / نغمه های شادمانه سرزمینم را / بسرایم …
 
رویش سرخ سیاهکل، در ماست
جنگلی سرخ، فرو خفته در اعماق سکوت / باد آهسته وزان / در دلش جوش و خروش / بر لبش قفل خموشی … افسوس / باز با اینهمه، راز گل سرخ / راز چندین گل سرخ / در دل تیره شبی سرد و گرانبار / گذر کرد و / رسید از جنگل / تا دل کوه / تا به کویر … تا دریا / بر سر قلهء تاریخی دوران / پانزده زخم گلوله / پانزده شعلهء خشم / فصل یادآوری نبض قیام / فصل فهمیدن و روییدن و پربار شدن / گاه شاید که زمانی… . / باز / تکرار شدن / پانزده مرد چریک / و هزار مرد دلیر / از پس قلهء تاریخی آغاز نبرد / چشم بر ثانیه ها دوخته اند / پانزده زخم گلوله / بر تن کشور من / اولین تیغ سحر بود که بیباک و جسورانه دمید / تا که با مشعل عشق / پردهء ظلمت شب را بدرد / و درید / و طلسم وحشت / از همان لحظه شکست / از سر قلهء تاریخ وطن، / می نگریم: / در دل ورطهء بیداد و ستم / خون از ریشهء جنگل جاری ست / باز هم بر سر هر شاخه هزاران گل سرخ / ریشه ها در دل خاک / خونشان از سر هر برگ روان گردیده / فصل تا فصل نبرد / خشم ، طوفان شده و پیچیده / و نگاهی به افق / منتظر یک فرصت / از دل جنگل سرخ / تا دل کوه و کویر / تا به دشت و دریا / و من اینجا با تو / و تو آنجا با من / به دگرگونی این مرحله می اندیشیم / به دگرگونی این شام سیاه / ریشه هامان همه در جنگل سرخ / شاخه هامان همه پیوسته به هم / ما همه نطفهء رستاخیزیم، در دل خلق / گل خشمیم و کنون / باز، برمی خیزیم / وقت آن آمده پربار شویم / باز تکرار شویم / جوشش شور و قیام، / شعله ای تیز، در ابعاد وسیع شرق تا غرب / شمال تا به جنوب / هان! برخیز که یاران همگی دربندند / در صف چوبهء دار … . / هان رفیقان! / همگی برخیزیم / وقت آنست که قفل از لب خود بگشاییم: / ” رویش سرخ سیاهکل، در ماست۴ “
 
شهیار قنبری
جمعه
توی قاب خیس این پنجره ها / عکسی از جمعهء غمگین می بینم / چه سیاهه به تنش رخت عزا / تو چشاش ابرای سنگین می بینم / داره از ابر سیا، خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه / نفسم در نمی آد / جمعه ها سر نمی آد / کاش می بستم چشامو / این ازم برنمی آد / داره از ابر سیا، خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه / عصر جمعه به هزار سال می رسه / جمعه ها غم دیگه بی داد می کنه / آدم از دست خودش خسته می شه / با لبای بسته فریاد می کنه / داره از ابر سیا، خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه / جمعه وقت رفتنه / موسم دل کندنه / خنجر از پشت می زنه / اون که همراه منه / داره از ابر سیا، خون می چکه / جمعه ها خون جای بارون می چکه
۱۳۵۰
 
ایرج جنتی عطایی
جنگل
پشت سر، پشت سر / پشت سر جهنمه / روبرو، روبرو / قتلگاه آدمه / روح جنگل سیاه / با دست شاخه هاش داره / روحمو از من می گیره / تا یه لحظه می مونم / جغدا تو گوش هم میگن: / ” پلنگ زخمی می میره ” / راه رفتن دیگه نیست / حجلهء پوسیدن من / جنگل پیره / قلب ماه سر به زیر / به دار شاخه ها اسیر / غروبشو من می بینم / ترس رفتن تو تنم / وحشت موندن تو دلم / خواب برگشتن می بینم / هر قدم، به هر قدم / لحظه به لحظه سایهء / دشمن می بینم / پشت سر، پشت سر / پشت سر جهنمه / روبرو، روبرو / قتلگاه آدمه
 
بن بست
به جان باخته اصغر محبوب
میون این همه کوچه / که به هم پیوسته / کوچهء قدیمی ما / کوچهء بن بسته / دیوار کاهگلی یه باغ خشک / که پر از شعرای یادگاریه / بین ما مونده و اون رود بزرگ / که همیشه مثل بودن جاریه / صدای رود بزرگ / همیشه تو گوش ماست / این صدا لالایی / خواب خوب بچه هاست / کوچه اما هر چی هست / کوچهء خاطره هاست / اگه تشنه ست، اگه خشک / مال ماست، کوچهء ماست / توی این کوچه به دنیا اومدیم / توی این کوچه داریم پا می گیریم / یه روز هم مثل پدربزرگ باید / توی همین کوچهء بن بست بمیریم / اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟ / نمی تونیم پشت دیوار بمونیم / ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟ / نباید آیهء حسرت بخونیم / دست خسته مو بگیر / تا دیوار گلی رو خراب کنیم / یه روزی – هر روزی باشه – دیر و زود / می رسیم با هم به اون رود بزرگ / تنای تشنه مونو / می زنیم به پاکی زلال رود
 
بگو به ایران
وطن پرنده پر در خون / وطن شکفته گل در خون / وطن فلات شهید و شب / وطن پا تا به سر خون / وطن ترانهء زندانی / وطن قصیدهء ویرانی / ستاره ها اعدامیان ظلمت / به خاک اگر چه می ریزند / سحر دوباره برمی خیزند / بخوان که دوباره بخواند / این عشیرهء زندانی / گل سرود شکستن را / بگو که به خون بسراید / این قبیله قربانی / حرف آخر رستن را / با دژخیمان اگر شکنجه / اگر بند است و شلاق و خنجر / اگر مسلسل و انگشتر / با ما تبار فدایی / با ما غرور رهایی / به نام آهن و گندم / اینک ترانهء آزادی / اینک سرودن مردم / امروز ما امروز فریاد / فردای ما روز بزرگ میعاد / بگو که دوباره می خوانم / با تمامی یارانم / گل سرود شکستن را / بگو بگو که به خون می سرایم / دوباره با دل و جانم / حرف آخر رستن را / بگو به ایران / بگو به ایران
 
اردلان سرفراز
شقایق
به خسرو گلسرخی
دلم مثل دلت خونه، شقایق / چشام دریای بارونه، شقایق / مث مردن می مونه دل بریدن / ولی دل بستن آسونه شقایق / شقایق درد من، یکی دو تا نیست / آخه درد من از بیگانه ها نیست / کسی خشکیده خون من رو دستاش / که حتی یک نفس از من جدا نیست / شقایق آی شقایق، گل همیشه عاشق / شقایق اینجا من خیلی غریبم / آخه اینجا کسی عاشق نمی شه / عزای عشق غصه ش جنس کوهه / دل ویرون من از جنس شیشه / شقایق آخرین عاشق تو بودی / تو مردی و پس از تو عاشقی مرد / تو رو آخر سراب و عشق و حسرت / ته گلخونه های بی کسی برد / شقایق وای شقایق، گل همیشه عاشق / دویدیم، دویدیم و دویدیم / به شب های پر از قصه رسیدیم / گره زد سرنوشتامونو تقدیر / ولی ما عاقبت از هم بریدیم / شقایق جای تو دشت خدا بود / نه تو گلدون، نه توی قصه ها بود / حالا از تو فقط این مونده باقی / که سالار تموم عاشقایی / شقایق آی شقایق، گل همیشه عاشق / شقایق وای شقایق، گل همیشه عاشق
۱۳۵۲
 
یغما گلرویی
سرود سپیده
با هر سپیده بانگ گلوله! در هر گلوله مرگ کبوتر! / با هر کبوتری گلی از خون! در هر گلی ستارهء پر پر! / تا کی ستیز داس و شقایق؟ اعدام برگ و قتل صنوبر؟ / تا کی مصاف سرب و شقیقه؟ تا کی ستیز سینه و خنجر؟ / از نو قسم به گل، به ستاره! از نو قسم به خلق دلاور! / ای جوخه جوخه های جنایت! ای چکمه های به خون شناور! / با طبل گام شب شکنان و با ضجه های این همه مادر، / تصنیف ناب مرگ هیولا، آواز سرخ خشم برادر! / هر مشت بسته غنچهء کینه، تا خون بهای لالهء بی سر! / تا فصل فسخ حصار و زنجیر! تا قوم هم صدا و برابر! / با پرچمی به رنگ ترانه! بر شانهء شهامت خواهر! / یک نعره مانده تا خود خورشید! تا مرگ دیو خفته به بستر! / ای در ستیز این شب خون ریز! ای دست تو مسلسل و سنگر! / با من بیا به فتح رهایی! تا مرگ سایه، تا شب آخر! / فردای ما شکستن هر مرز! فردای ما تبلور باور! / با هر سپیده عطر ترانه! در هر ترانه، سپیدهء دیگر!
زمستان ۱۳۵۷
 
اصلان اصلانیان
شب است و چهره میهن سیاهه
شب است و چهره میهن سیاهه / نشستن در سیاهی ها گناهه / تفنگم را بده تا ره بجویم / که هر که عاشقه پایش به راهه. / برادر، بیقراره / برادر، شعله واره / برادر، دشت سینه ش لاله زاره. / شب و دریای خوف انگیز و توفان / من و اندیشه های پاک پویان / برایم خلعت و خنجر بیاور / که خون می بارد از دلهای سوزان. / برادر، نوجوونه / برادر، غرق خونه / برادر، کاکلش آتشفشونه. / تو که با عاشقان درد آشنایی / تو که همرزم و همزنجیر مایی / ببین خون عزیزان را به دیوار / بزن شیپور صبح روشنایی. / برادر بیقراره / برادر نوجوونه / برادر شعله واره / برادر غرق خونه / برادر کاکلش آتشفشونه / برادر کاکلش آتشفشونه
 
ربابه جوزقی
سیاهکلی دیگر بر آفرینیم
شب است و آسمان پر از ستاره / ستاره ها در آن بالا پر از نام و نشانه / آخه امشب تولد دوباره شانه / ۱۹ بهمن روز سیاهکل / سیا هیش بر دل دشمن نشسته / دشمن تا دندان مسلح / نخوابیده هنوز نگاهش با ترس به آسمانه / به آسمان پر از ستاره / غافل از این که هر ستاره / تا ابد زنده و جاودانه / آنها رفته اند توی آسمان ها / ولی یارانشان روی زمینند / میگن کار زحمتکشان همیشه اینه / ستاره شدن و پتک آهنینه / دشمن تا دندان مسلح / نخوابیده هنوز نگاهش با ترس به آسمانه / تفنگش را زمین نگذاشته اما / لباسش قبایی تا روی زمینه / نگاه کن، نگاه کن! به چنگ و دندانش / که خون کارگر روی زمینه / تو که همرزم هم درد مایی / تو که خود کارگر و بی قبایی / بیا با هم بشیم تا ره بیابیم / دل هر دیکتاتور را لرزه درآریم / سیاهی برکنیم زنیم بر طبل شادی
 
صدیقه صرافت
قسم
قسم خوردم بر تو من ای عشق۵ / که جان بازم در ره ات ای عشق / نیرزد جان در رهی والا / که ناچیز است هدیه ای ای عشق / به خون پاک شهیدان ات / به قلب پر خون این ملت / نگیرد این شعله خاموشی / فروزد از هر کران ای عشق / گمان بردند شعله می میرد / بساط ظلم ریشه می گیرد / نخشکد آن شاخهء سرسبز / که آب از خون شهیدان خورد / ز هر برگی که اش به خاک افتد / هزاران سرو چمن روید / پدید آید جنگلی انبوه / ز نیروی قهر خلق ای عشق
۱۳۵۳
 
آتـش
آتش شعله برکش / شعله دم فرومکـش / آن چنان بسوز / آن چنان بسوز / که بر پا کنی بس / روشنی در دل ما / روشنـی هـای انسـان / با نیروی توده برکن رسم بیداد / انقـلاب خلـق انقـلاب مـا / نگون سازد اندیشهء اهرمن را / بسازد جهانی سراسر صفا را / با نیروی توده برکن رسم بیداد / کاندر آن جهان نـزد مـردمـان / نیابی نشانی ز فقر و ز حرمـان / نباشد دلی رنجه از بهـر بیداد
۱۳۵۳
 
آفتابکاران جنگل
سراومد زمستون۶، شکفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون / کوه ها لاله زارن، لاله ها بیدارن / تو کوه ها دارن گل گل گل، آفتاب و می کارن / توی کوهستون، دلش بیداره / تفنگ و گل و گندم داره میاره / توی سینه اش جان جان جان / توی سینه اش جان جان جان / یه جنگل ستاره داره، جان جان، یه جنگل ستاره داره / سراومد زمستون، شکفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون / لبش خندهء نور / دلش شعلهء شور / صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور / توی کوهستون، دلش بیداره / تفنگ و گل گندم داره میاره / توی سینه اش جان جان جان / یه جنگل ستاره داره، جان جان، یه جنگل ستاره داره
 
رود
می گذرد در شب آینهء رود / خفته هزاران گل در سینهء رود / گلبن لبخند فردایی موج / سر زده از اشک سیمینهء رود / فراز رود نغمه خوان / شکفته باغ کهکشان / می سوزد شب در این میان / اوج و فرودش، رود و سرودش / می رود تا دریای دور / باغ آینه، دارد در سینه / می رود تا ژرفای دور / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد / فردا رود افشان ابریشم در دریا می خوابد / خورشید از باغ خاور می روید بر دریا می تابد / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد / فردا رود طغیان شور افکن در دریا می خوابد / خورشید از شرق سوزان می روید بر دریا می تابد / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد / موجی در موجی می بندد / بر افسون شب می خندد / با آبی ها می پیوندد
 
خـون ارغـوان هـا…
زده شعله در چمن / در شــب وطــن / خون ارغوان ها / تو ای بانگ شـور افکـن / تـا سحــر بــزن / شعله تا کران ها / که در خون خستـه گــان / دل شکسته گان / آرمیـده طـوفــان / بـــه آینـــده گـــان نگـــر / در زمــان نگــر / بر دمیده طوفـان / قفس را بسوزان / رها کن پرندگان را / بشارت دهندگان را / کـه لبخنـد آزادی / خـوشــهء شــادی / بــا سحــر بــرویــد / سرود ستـاره را / موج چشمه با / آهوان بگوید
 
گل مینا
از درون شب تار / می شکوفد گل صبح / خنده برلب گل خورشید کند / جلوه بر کوه بلند / خنده برلب گل خورشید کند / جلوه بر کوه بلند / نیست تردید، زمستان گذرد / نیست تردید، زمستان گذرد / وز پی اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بی گمان می آید / وز پی اش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بی گمان می آید / در گذرگاه شب تار / به دروازهء نور / گل مینای جوان / خون بیفشانده تمام / روی دیوار زمان / خون بیفشانده تمام / روی دیوار زمان / لاله ها نیز نهادند به دل / همگی داغ سیاه / گر چه شب هست هنوز / با سیه چنگ بر این بام آونگ / آسمان غرق ستاره ست و لیک / آسمان غرق ستاره ست و لیک / آسمان غرق ستاره ست هنوز / خوشه ها بسته ستاره گل گل / خوشهء اختر سرخ / با تپش های سترگ / عاقبت کورهء خورشید گدازان گردد / عاقبت کورهء خورشید گدازان گردد
 
باد و طوفان
باد و طوفان گر کند غوغا بر پا / باد و بوران گر بتوفد در شب ها / بانگ تندر گر خروشد در دریا / شب زند گر خیمه ها بر جنگل ها / کوه سرکش سر بساید آسمان را همه جا / سرفرازد پا بر جا، بنگرد بر دریاها / می خروشد ز دل ابر سیاه / می شکوفد گل خون همه جا / سوز پنهان عاشقان دلیر / سرکشد، از دل تیر، دل تیر، دل تیر / زندگی می شکفد پر غوغا / در دل سبز همه جنگل ها / می دود با گل خون در دل شهر / می درخشد از افق های خاور / طوفان خون ما، در هر جام لاله سرخ / برفروزد آتش ها، سرکشاند از سنگرها
 
پـرنیـان شفــق
بــه پــرنیــان شفــق / زخون شراره دمید / ز سرخی اش شرری / به هر ستاره رسید / گلوله بارد که تـا بـرآرد ز شـط آتـش و خـون / ز صبــح تــوده نـویــد / ز سرخی هر ستاره اکنون نشسته در تن شب / نشان صبح سپید / نشان صبح سپید / ببین که شهر و جنگل ها / ز قهر آنان خونین است / شهاب راه آینده / ز خون آنان آذین است / شکوه روشنی فردا / ز خون برآرد سر / بگو به میهن که خون بیژن ستاره گشت و از آن / چه سان شراره دمید / به سرخی هر ستاره اکنون نشسته در تن شب / نشان صبح سپید / به سرخی هر ستاره اکنون نشسته در تن شب / نشان صبح سپید / ز سرنگونی شب / کنون نگر همه جا / زخشم و کینهء خلق / شراره گشته به پا / به نام هر یل که از سیهکل چو تندری دمد از / سرود آتش و خون / شهادت هر ستاره سازد ز سرخ چهرهء خویش / تلاش و کینه فزون / تلاش و کینه فزون / رهایی خلق ایران / نبرد ما را آیین است / و کهکشان فردایش ز خون آنان آذین است / شکوه روشنی فردا / ز خون برآرد سر / بگو به میهن که خون بیژن ستاره گشت و از آن / چه سان شراره دمید / به سرخی هر ستاره اکنون نشسته در تن شب / نشان صبح سپید / نشان صبح سپید
 
ایران من
بعد از آن مرداد گران / خشم تو خفته در خاکستر تابستان / ای میهن ام ای / ایران من / ای میهن ام ای / زندان من / می درخشد شعلهء آفتاب / روی توفان سرخ انقلاب / چون فدایی با خشم و خون به پیش / از دل آهن و دود و شخم و خیش / سلطنت / شود نگون شود نگون شود نگون / گل دهد / فلات خون فلات خون فلات خون / بهار خون مردمان / گل آورد گل ارغوان گل ارغوان گل ارغوان / بعد از آن مرداد گران / خشم تو خفته در خاکستر تابستان / ای میهن ام ای / ایران من / ای میهن ام ای / زندان من / می درخشد شعلهء آفتاب / روی توفان سرخ انقلاب / چون فدایی با خشم و خون به پیش / از دل آهن و دود و شخم و خیش / سلطنت / شود نگون شود نگون شود نگون / گل دهد / فلات خون فلات خون فلات خون / گلوله شعله ور شود / شب وطن / سحر شود سحر شود سحر شود / می درخشد شعلهء آفتاب / روی توفان سرخ انقلاب / چون فدایی با خشم و خون به پیش / از دل آهن و دود و شخم و خیش
 
زندانی
زندانی ای اوج فریاد / زندانی ای هر دم در یاد / ای که شور و عزم آهنین ات / سر داده آواز آخرین ات / زندانی ای اوج فریاد / زندانی ای هر دم در یاد / در نگه همگان، تو همان شیری / گر چه ز جور شهان تو به زنجیری / خونین پیکار تو / فردا از آن تو / لاله ز خون رخ تو سرخی دارد / ژاله ز پاکی روی تو می بارد / پرپا که راه تو / فردا از آن تو / نقش جان بازی ات همه جای اوین / نشانه ای از رزم بیژن گرد و دلیر / حماسهء تاریخ پر ز فراز و نشیب / خونین پیکار تو / فردا از آن تو / لاله ز خون رخ تو سرخی دارد / ژاله ز پاکی روی تو می بارد / نشانه ای از رزم بیژن گرد و دلیر / حماسهء تاریخ پر ز فراز و نشیب / برای ما درسی دیگر دارد / نوید پیروزی در بر دارد / زندانی ای اوج فریاد / زندانی ای هر دم در یاد / ای که خلق از استقامت تو می رزمد با خصم و دشمن تو / زندانی ای اوج فریاد / زندانی ای هر دم در یاد / تودهء ما به وجود تو می نازد / در ره خلق های ما همه جان بازند / از بهر استقلال / در راه آزادی / در ره آتش و خون / چو بستی پیمان / دست شکنجه گر / تو شده لرزان / پیچیده در هر کران / نام تو جاودان / عقاب آزادی آید به پرواز / ز پهنهء شهر و ده می دهد این آواز / که رزم ما باشد رزم ترگل به آفتاب / به راه یاران باید جان نهاد چو خسرو و بهرنگ و پاک نژاد / به راه یاران باید جان نهاد چو روشنک و ستار و حیدر خان
 
هماره یاد
ز خون جلوه کن ای هماره یاد / صبح خونین بهمن به چشمان تو آرمیده / شرر زد به مرداب تیره گون / خروش خون / ز قلب سیه کل کشیده پر / ز جوش خون / هزاران پرستوی خون چکان / به خون خانه / دل اش خون و چشم اش به آن آبی بی کرانه / مگر بشکفد باغ نیلوفران / بی قراران آن پهن آبی / مگر بشکفد از خون در شب خستگان آفتابی / ز خون جلوه کن ای هماره یاد / صبح خونین بهمن به چشمان تو آرمیده
 
علی ندیمی
برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / چو در جهان قیود بندگی / اگر فتد به پای مردمی / به دست توست / به رای مشت توست / رهایی جهان ز طوق جور و ظلم / به پا کنیم قیام مردمی / رها شویم / ز قید بندگی / چو در جهان قیود بندگی / اگر فتد به پای مردمی / به دست توست / به رای مشت توست / رهایی جهان ز طوق جور و ظلم / به پا کنیم قیام مردمی / رها شویم ز قید بندگی / همپاییم، همراهیم، همرزمیم، همسازیم / جان بر کف، برخیزیم، برخیزیم، پیروزیم / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / به هر کجا نشان ز ثروت است / ز حاصل تلاش کارگر است / زمین غنی ز رنج برزگر / ز همتش شود ز دانه خرمنی / به پا کنیم قیام مردمی / رها شویم ز قید بندگی / اگر شود صدای ما یکی / ز خشم خود شرر به پا کنیم / بنای صلح جاودان نهیم / به پای خلق چو جان خود فدا کنیم / به پا شود قیام مردمی / رها شویم ز قید بندگی / همپاییم، همراهیم، همرزمیم، همسازیم / جان بر کف برخیزیم، برخیزیم، پیروزیم / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن / برپاخیز، از جا کن، بنای کاخ دشمن
 
…۷
 
پانویس
۱. پیام فدایی. شماره ۵۹. ( فروردین ۱۳۸۳).
۲. جریان شعر مقاومت یا به تعبیر دیگر شعر چریکی بی مقدمه در شعر فارسی معاصر ایجاد نشده است. در این زمینه نیز نیما یوشیج مانند بسیاری از زمینه های دیگر پیشرو محسوب می شود: … / رسم از خطهء دوری نه دلی شاد در آن / سرزمین هایی دور / جای آشوبگران / کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشهء آن / می نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان… / وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم / ناروا در خون پیچان / بی گنه غلتان در خون / دل فولادم را زنگ کند دیگرگون. ” فروغ خود نخستین مبشر جنگ های چریکی و مبارزهء مسلحانه می تواند به حساب آید وقتی که می گوید: … / حیاط خانهء ما تنهاست / تمام روز / از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید / و منفجر شدن / همسایه های ما همه در خاک باغچه هایشان به جای گل / خمپاره و مسلسل می کارند / همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان / سرپوش می گذارند / و حوض های کاشی / بی آنکه خود بخواهند / انبارهای مخفی باروتند / و بچه های کوچک کیف های مدرسه شان را / از بمب های کوچک پر کرده اند / …” ( شفیعی کدکنی، ۱۳۵۹: ۸۸ ).
۳. شعر ” من یک زنم ” از پری آیتی، در زندان قصر سروده شده است ( مهدی سامع، ۱۳۹۰ ).
۴. شعر ” رویش سرخ سیاهکل، در ماست ” از شقایق.
۵. شعر ” قسم ” از صدیقه صرافت است. قسمت اول آن را در کمیته مشترک ضد خرابکاری سروده؛ قسمت دوم آن در زندان قصر با همکاری پری آیتی ( مهدی سامع، ۱۳۹۰ ).
۶. هفت ترانه ” سراومد زمستون، رود، خون ارغوان ها، گل مینا، باد و طوفان، پرنیان شفق، ایران من ” در نوار صوتی ” شراره های آفتاب ” از سعید سلطانپور.
۷. نعمت میرزازاده ” پرواز در طوفان “، احمد خرم آبادی ” نامه احمد خرم آبادی به مادرش “، خسرو گلسرخی ” آوازهای پیکار “، سیاوش مطهری ” تو را کشتند “، رضا براهنی در مجموعه ” ظل الله “، اسماعیل خویی در مجموعه ” کشتار ۶۷ به بانگ بلند “.
 
منابع:
۱. ابتهاج، هوشنگ. ( ۱۳۹۰ ). آینه در آینه، به انتخاب محمدرضا شفیعی کدکنی. تهران: چشمه.
۲. اخوان ثالث، مهدی. ( ۱۳۸۱ ). سه کتاب. تهران: زمستان.
۳. جنتی عطایی، ایرج. ( ۱۳۸۱ ). زمزمه های یک شب سی ساله. تهران: کتاب مهر.
۴. حسین پور چافی، علی. ( ۱۳۸۷ ). جریان های شعری معاصر فارسی. تهران: امیرکبیر.
۵. حقوقی، محمد. ( ۱۳۷۷ ). شعر نو از آغاز تا امروز. تهران: ثالث.
۶. خویی، اسماعیل. ( ۱۳۵۷ ). گزینه شعرهای اسماعیل خویی. تهران: مروارید.
۷. سرفراز، اردلان. ( ۱۳۸۳ ). از ریشه تا همیشه. تهران: ورجاوند.
۸. سلطانپور، سعید. ( ۱۳۵۱ ). آوازهای بند. بی جا.
۹. _________ . ( ۱۳۵۶ ). از کشتارگاه. بی جا.
۱۰. شاملو، احمد. ( ۱۳۸۴ ). مجموعه آثار، دفتر یکم: شعرها. تهران: نگاه.
۱۱. شفیعی کدکنی، محمد رضا. ( ۱۳۸۰ ). ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت. تهران: سخن.
۱۲. _______________ . ( ۱۳۷۹ ). آیینه ای برای صداها. تهران: سخن.
۱۳. ________________ . ( ۱۳۸۲ ). هزارهء دوم آهوی کوهی. تهران: سخن.
۱۴. ________________ . ( ۱۳۸۸ ). در کوچه باغ های نیشابور. تهران: سخن.
۱۵. صالحی، سید علی. ( ۱۳۹۲ ). گزینه اشعار سید علی صالحی. تهران: مروارید.
۱۶. فدایی نیا، صفر. بی تا. شعر جنبش نوین: انقلاب ایران در شعر معاصر. تهران: توس.
۱۷. قنبری، شهیار. ( ۱۳۷۹ ). دریا در من. تهران: جاویدان.
۱۸. کسرایی، سیاوش. ( ۱۳۸۰ ). از خون سیاوش. تهران: سخن.
۱۹. گلدمن، لوسین. ( ۱۳۷۶ ). جامعه، فرهنگ، ادبیات. ترجمهء محمد جعفر پوینده. تهران: چشمه.
۲۰. گلرویی، یغما. ( ۱۳۹۲ ). تصور کن: مجموعه ترانه. تهران: نگاه.
۲۱. گلسرخی، خسرو. ( ۱۳۸۰ ). ای سرزمین من. تهران: نگاه.
۲۲. _________ . ( ۱۳۸۳ ).خسته تر از همیشه. تهران: آرویج.
۲۳. لنگرودی، شمس. ( ). تاریخ تحلیلی شعرنو، جلد چهارم. تهران: مرکز.
۲۴. مصدق، حمید. ( ۱۳۷۸ ). تا رهایی… . تهران: زریاب.
۲۵. پیام فدایی. ( فروردین ۱۳۸۳ ). شماره ۵۹.
۲۶. سایت سازمان چریک های فدایی خلق ایران.
۲۷. سایت چریک های فدایی خلق ایران.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر